کتاب «حس خیابان» به همت نفیسه علوی با همکاری انتشارات سوره مهر و جمعیت طلوع بی نشان‌ها منتشر شد.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «حس خیابان» به همت نفیسه علوی با همکاری انتشارات سوره مهر و جمعیت طلوع بی نشان‌ها منتشر شد. نویسنده این اثر پای حرف کارتن خواب‌ها نشسته است. از این رو می‌توان آن را اثری دانست که به موضوع اعتیاد در جامعه تمرکز کرده است.


بیشتربخوانید


کتاب «حس خیابان» چند بخش خاطره و داستان را دربرمی گیرد که در آن از تجربیات کسانی سخن به میان می‌آید که عمرشان را در خیابان‌ها سپری کردند. افرادی که آرزو‌ها و زندگی شان در شعله اعتیاد دود شد.

نوشتن از اعتیاد، یکی از آسیب‌های پرسابقه در کشور از جهتی آسان و از جهتی سخت است. از این جهت آسان است که آن را می‌توان پدیده‌ای شناخته شده است از این جهت سخت به شمار می‌رود که ممکن است به سمت شعارزدگی و کلیشه نویسی پیش رود. این اثر توانست از این فرصت به بهترین وجه استفاده کند. پای حرف کارتن خواب‌هایی برود که یافتن ته سیگار‌های مانده در خیابان آرزویشان شده است.

کتاب با خاطره یکی از کارتن‌خواب‌های تهران که توانسته است در گوشه خیابانی، یک اتاق متروک پیدا کند، شروع می‌شود. از همان ابتدا دست مخاطب خود را به پاتوق معتادان می‌برد و بی‌رودربایستی و اغراق، او را به تماشای حوادثی می‌نشاند که زیر پوست این شهر رخ داده است. در واقع «حس خیابان» مجال صحبت به کسانی داده است که هر روز از کنارشان می‌گذریم، گاه فاصله می‌گیریم و در بسیاری مواقع آن‌ها را نمی‌بینیم.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

«میان شمشاد‏ها رفتم و مشغول مواد کشیدن شدم. من کل صحنه را می‌‏دیدم، اما از دید همه پنهان بودم. صدای سکه‏‌ها و خش‏خش اسکناس‏‌ها، که روی آسفالت می‌‏افتادند، گوشم را نوازش می‏‌کرد. همان‏‌طور در حال کشیدن بودم و حواسم به اسکناس‏‌ها بود که شنیدم صدایی به نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی می‏‌گفت: جناب سروان، من شاهد این تصادف ناگوار بودم. مقصر یک پژو ۴۰۵ جی‏‌ال‏‌ایکس بود. جناب سروان در جواب گفت: «رنگ و پلاک ماشین را می‌‏دانی؟ صدا گفت: رنگش نوک‏‌مدادی بود، ولی پلاکش را نتوانستم بردارم. بی‌‏انصاف داشت برای رانندة ۲۰۶، که زنی خوشتیپ بود، مزاحمت ایجاد می‏‌کرد. بیچاره زن هم برای فرار از دست او سرعتش را زیاد و زیادتر کرد. تا اینکه به دلیل سرعت بالا ماشین منحرف شد و او نتوانست جمعش کند و این حادثه رخ داد.»

خدا‏ خدا می‏‌کردم آمبولانس دیرتر برسد تا با صدای سکه‌‏ها بیشتر حال کنم. حدود یک ربع بعد، صدای آرام و متینی به جناب سروان گفت: «جناب، به گوشی من زنگ زده بودید که یک ۲۰۶ تصادف...» حرفش را قطع کرد و به ۲۰۶ نگاهی انداخت. به سمت ماشین رفت و نگاهش به پیاده‌‏رو و جنازه افتاد. آرام‌‏آرام به سمت جنازه رفت. دختربچه‌‏ای هفت‏، هشت ساله دستش را گرفته بود. پدر دست دخترک را رها کرد. دو تا از مأموران سریع کودک را بغل کردند و به سمت ماشین کلانتری ‏بردند. کودک فریاد می‌‏زد: «بابا... بابا...»

مرد در دو‏قدمی جنازه ایستاد. خون زیادی از کنار جنازه روان شده بود. همین که خواست قدمی بردارد، دو مأمور او را گرفتند و مانعش شدند. مرد بهت‏‌زده تقلا می‏‌کرد خودش را به جنازه برساند. به ‏آرامی گفت: «جناب سروان، فقط می‏‌خواهم او را ببینم.» و بغضش ترکید. مأموران و کل جماعتی که آنجا بودند گریه می‏‌کردند.

من همچنان لای شمشاد‏ها نشسته بودم و به صدای دلنواز سکه‏‌ها و اسکناس‌‏ها، که کف پیاده‌‏رو را پر کرده بود، گوش می‏‌دادم. فقط فکرم در آن لحظه این بود که آمبولانس به این زودی نرسد. در ذهنم مقدار اسکناس‌‏ها را تجسم می‏‌کردم و می‏‌گفتم: «خدایا، یک میلیون... وای چه شود! به‏‌به، زندگی زیبا می‏‌شود.»

انتهای پیام/

برچسب ها: معرفی کتاب ، سوره مهر
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار