به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست...
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است...
** با این که پنجاه و چند سالشان بود، اما بدن ورزیدهای داشتند.
همسر شهید: بله واقعا آمادگی جسمانی خوبی داشتند. اینجا که بودند با دوستشان سردار اسماعیلی قرار میگذاشتند و مدام به کوهنوردی میرفتند. مثلا یک بار به قله دماوند رفتند و یک سفر هم به قله سبلان در استان اردبیل داشتند.
حاج مرادعلی عباسیفر در دوران دفاع مقدس
** یعنی با تجهزات حرفهای به کوهنوردی میرفتند؟
همسر شهید: بله، وسائل کوهنوردیشان هم به جا مانده و در جایی محفوظ از آنها نگهداری میکنیم. حاجآقا تعریف میکرد در بالای قله دماوند به خاطر بخارهای گوگردی، خیلیها حالشان بد شده بود. به غیر از قلههای بزرگ، هر هفته جمعهها برنامه کوهنوردی در کوههای اطراف تهران داشتند.
در ورزش شنا هم تبحر خاصی داشتند و شنایشان حرفهای بود.
**حاجآقا در مراسم عروسی حسینآقا بودند؟ میخواهم بدانم به عنوان پدر داماد چه کار کردند که این ازدواج به راحتی برگزار بشود...
همسر شهید: عروسمان اهل شیراز است و پدرشان گفتند که اگر میشود عروسی را در این شهر بگیریم؛ چون یک سری از اقواممان مسن هستند و مسیر دور است و میترسیم اتفاقی برایشان بیفتد. حاج آقا هم قبول کردند و مراسم به سادگی در دروازه قرآن شیراز برگزار شد. معمولا خانواده داماد، همه چیز را مشخص میکنند، اما ما به این خواسته احترام گذاشتیم تا به بهترین نحو، برگزار بشود. بعدش هم که عروس و داماد به تهران آمدند.
** حسینآقا چند ساله بودند که ازدواج کردند؟
همسر شهید: سال ۸۸ عقد کردند و سال ۸۹ ازدواجشان انجام شد. تقریبا ۲۲ ساله بود. وقتی رفت دانشگاه رفسنجان، همسرش هم دانشجوی آنجا بود که با هم آشنا شدند و شکر خدا ازدواجشان سر گرفت.
** رشته حسین آقا چه بود؟
همسر شهید: فیزیک اتمی. البته خانمشان هم در همین رشته بودند و تحصیلات در رشته فیزیک را ادامه دادند.
** موقع اعزامهایی که حاجآقا به عراق و سوریه داشتند، شما تشریفات خاصی داشتید؟
همسر شهید: نه، مثل همه مأموریتهای حاج آقا بود. به طور طبیعی صبح از خانه میرفتند و مثلا یک ماه دیگر میآمدند. البته آخرین مأموریتی که رفتند فرقهایی داشت. قبلش قرار بود بروند به کنگاور و پدر و مادرشان را زیارت کنند، اما وقتی در راه بودند، یک نفر با ماشینش بوق زد و گفت: ماشینتان روغنسوزی دارد... اتومبیل حاج آقا خراب شد و نتوانستیم به کنگاور برویم.
بعد از چند روز، ماشینمان را تعمیر کردیم و تصمیم گرفتیم دوباره راهی کنگاور بشویم. تازه راه افتاده بودیم که در میدانگاه نزدیک محل زندگیمان، لاستیک و چرخ ماشین در رفت! یکی از دوستان حاج آقا آنجا بود و اصرار داشت که صدقه بدهیم. بالاخره آن روز هم نشد به کنگاور برویم. حاج آقا میگفتند: خیل دوست داشتم بروم و پدر و مادرم را ببینم... حاج مراد بدون این که پدر و مادرش را ببیند، راهی آخرین مأموریتشان شد.
سردار شهید حاج مراد عباسیفر در سوریه
در ساختمانمان یک نگهبان داشتیم و در زمانهایی که شیفت نداشتند، با ماشینشان کار میکردند. روزی که حاج مراد میخواستند به سوریه بروند هم به ایشان گفتند که به فرودگاه ببرندشان. قدری کرایه هم بیشتر میداد که منتی نباشد. آن روز اتفاقا آقای نگهبان، شیفت داشت. گفته بود: شرمندهام که امروز نمیتوانم در خدمت باشم، اما الان برایتان آژانس میگیرم.
وقتی راننده آژانس آمد، همین که میخواستند حرکت کنند، ماشین خراب شد. وقتی که حاج آقا میخواستند پیاده بشوند، ساک حاج آقا هم به درب ماشین گیر کرد و پاره شد! دوباره زنگ زدند تا ماشین دیگری بیاید. خلاصه که سه بار این اتفاق افتاد. من احساس کردم همه چیز دست به دست هم داده بود تا حاج مراد این بار به سوریه نرود.
** چه روزی بود؟
همسر شهید: دقیقا ۱۲ بهمن رفتند. یعنی کمی بیشتر از دو ماه بعد، به شهادت رسیدند. آن آخرها که تلفن میزدند، خیلی خسته بودند؛ چون مدام عملیات بود. صدایشان گرفته بود. پرسیدم خواب بودی؟... گفت: نه؛ اصلا خواب نداریم. همهش عملیاتیم... گفتم: پس کی میآیید؟ گفت: ان شا الله چند روز دیگر بعد از عملیات اگر عمری باشد، میآیم. فعلا که عملیات داریم... که دیگر شهید شدند...
** شما اصراری نداشتید حالا که حاج آقا بهمنماه رفتهاند، شب عید در تهران و پیش شما باشند؟
همسر شهید: نه، اصلا. چون من واقعا اعتقاد دارم حاج مراد باید به مسلمانها کمک میکرد. ولی پدرشان تماس گرفته بودند و گفته بودند حداقل برای عید بیا و دوباره برو. گفته بود: خیلی شلوغ است و نمیتوانم بیایم. پدر حاج آقا خیلی اصرار کرده بودند.
** آخرین تماس چه روزی بود؟
همسر شهید: ایشان ۱۶ فروردین شهید ۱۳۹۶ شهید شدند و آخرین تماس ما شب قبلش ساعت ۱۱ بود.
**فقط ایشان میتوانستند تماس بگیرند؟
همسر شهید: ما هم میتوانستیم تماس بگیریم. ایشان تلفن همراه داشتند و ما هم میتوانستیم تماس بگیریم، اما زمانی که در عملیات و در خط بودند خیلی کم میتوانستند تماس بگیرند، چون خیلی خطها جابجا و خط روی خط میشد.
بعد از تماس با ما، حاج آقا با پدرشان تماس میگیرند. پدر شوهرم تعریف میکرد که در تماس آخر گفته بود که دیگر من را نمیبینید!
در تماس با من هم گفت: خودمان هم نمیدانیم کجاییم...، اما چند روز قبلش که تماس گرفتم، گفت شکر خدا الان با آب فرات وضو گرفتم...
حاج مراد در آخرین گزارش و دستنوشتی که همراه وسائلش برای ما آوردند، نوشته بود که ما ۵ صبح جلسه داشتیم و حرکت کردیم به منطقه معردس در استان حماه... این آخرین یادداشت حاج آقا بود.
از آنجا که میروند، به خانهای مشکوک میشوند. حاج مراد فکر کرده بودند که بچههای خودی آنجا هستند. میروند و صدا میکنند و «یا زینب» میگویند تا ببینند نیروهای خودی هستند یا نه. گویا همزمان عملیات آنها هم شروع میشود و همزمان حاج آقا را با تیر مستقیم میزنند. حاج حیدر و چند مدافع حرم فاطمیون را هم همانجا شهید کردند.
سردار شهید حاج مراد عباسیفر در کنار حاج قاسم سلیمانی
** پیکر آنها هم نیامد؟
همسر شهید: چرا؛ پارسال پیکر چهارنفر از آنها را آوردند. اتفاقا به ما گفتند که شاید یکی از آن چهار نفر حاج آقا باشد. من و پسر بزرگم آزمایش دی انای دادیم که مشخص شد به غیر از حاج حیدر (شهید جنتی) دو نفر از شهدا افغانستانی بودند و یک نفرشان هم پاکستانی بود. اما حاج آقا در همان موقع شهید شدند.
** پس ماجرای عکسی که از پیکر حاج آقا هست، چیست؟
همسر شهید: این عکس را خود داعشیها منتشر کردند. سه تا عکس از حاج آقا را همزمان منتشر کردند که افتخار کنند یک فرمانده نزدیک حاج قاسم را شکار کرده اند.
تصویری که داعشیها از پیکر حاج مراد منتشر کردند
** احتمالا جایی هم برده اند که کسی از مکان پیکر حاج آقا خبری ندارد... .
همسر شهید: بله؛ احساس کرده اند که میتوانند از طریق پیکر حاج آقا امتیازاتی بگیرند. همان اوایل هم از طرف سپاه به ما گفتند که داعشیها منتظر شناسایی حاج آقا هستند. میخواهند میزان اهمیت مقام حاج مراد را بسنجند. شما هیچ چیزی نگویید. ما چیزی نگفتیم، اما فضای مجازی پر شد از عکسها و خبرهای مربوط به حاج مراد.
شهرستان ما هم یک شهرستان کوچک است و بسیار کامل، همه چیز را میدانستند.
**البته از لباس و ظاهر حاج آقا هم به راحتی میشد تشخیص داد که از فرماندهان بوده اند... هیچ موقع بحث تبادل مطرح نشد؟
همسر شهید: نه؛ دیگر صحبتی از تبادل مطرح نشد، چون احتمالا خود داعشیها هم نمیدانستند که پیکر حاج آقا کجاست.
منبع: مشرق
انتهای پیام/