به گزارش خبرنگار حوزه اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان، به نقل از روزنامه انگلیسی میرور، داستان خارق العاده «هو وان لانگ» از زمان فرار از تمدن در پایان جنگ ویتنام در سال ۱۹۷۲ هنگامی که بمبی در آمریکا مادر و دو خواهر و برادرش را به قتل رساند، آغاز شد.
لانگ با برادر و پدرش در اعماق جنگل در منطقه تیا ترا در استان گوانگ نژای مستقر شدند و سه نفر کاملاً خارج از زندگی شهری به سر میبردند و با خوردن عسل، میوه و موجودات جنگلی خود را سیر میکرده و با ساختن سرپناهی گیاهی از زندگی خود به راههای مختلف حمایت و حفاظت میکردند.
آلوارو سرزو، عکاسی که در سال ۲۰۱۵ خانواده را ردیابی کرد، گفت: آنها همیشه وقتی مردم را از دور میدیدند، فرار میکردند. عکاس مذکور افزود: شگفت آورتر اینکه امروز علی رغم اینکه میتواند زن و مرد را از هم تشخیص دهد، اما هنوز تفاوت اساسی بین آنها را نمیداند.
بیشتر بخوانید
برادرش او را چنین توصیف کرد: یک کودک در بدن یک مرد، لانگ بسیاری از مفاهیم اساسی اجتماعی را درک نمیکند. او تمام زندگی خود را در جنگل گذرانده است. اگر از لانگ بخواهید کسی را بزند او این کار را به سختی انجام میدهد. او تفاوت بین خوب و بد را نمیداند. لانگ فقط یک کودک است و هیچ چیز نمیداند.
این خانواده در سال ۲۰۱۵ با زندگی جدید خود در یک دهکده کوچک ویتنامی سازگار شدند، اما اخیراً به خانه خود در جنگل بازگشتند.
انتهای پیام/
خودت را به خدا بسپار ، که همه چیز به ید قدرت اوست
تا بتوانی بدیها را تحمل و فراموش کنی، تا بتوانی دیگران را دوست داشته باشی وبا آنان زندگی کنی
شنیده ای که می گویند هر جا روی آسمان همان رنگ است
واقعأ همینطور است
خدا بزرگه، ان شاء الله مشکلات همه را خدا حل کند، فقط دل
بستن به خدا ا ست که به انسان قدرت وتوانایی وامید وروحیه در زندگی میدهد. تا بتوانی زندگی کنی.
یاعلی
متحیرم که دهقان، به چه کار کِشت ما را ؟
جنگلهای لرستان هم که دارن آتیش میگرن
فرق زن و مرد رو نمیدونه؟!!!
این موضوع غریزی هست و اصلا نیازی به بودن بین انسانها نداره.
به کجا من روم؟ چه کار کنم؟
کاشکی بود اندر این اطراف
جنگلی تا به آن فرار کنم
مگر الکیه باید کار کنی تا بمیری
صاحبخبر فسانه پرداز
زین قصه خبر چنین کند باز
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان به فریاد
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود از آن گروه برداشت
میگشت به گرد کوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
وحشی شده و رسن گسسته
از طعنه و خوی خَلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهای خضرا
هر وحش که بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهی کشیده بر راه
از پرِ عقاب، سایبانش
در سایهی کرکس استخوانش
درنده پلنگ وحش زاده
از خوی پلنگی اوفتاده
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار
چون ازش خواستن بزور با یکی دعوا کنه