پس از گذشت هفت روز تصور کردیم که سربازی به نام عبدالستار جاسم البدرانی، به اتهام ایجاد آشوب به قتل رسیده است، اما معلوم شد که او دو بار با صدام ملاقات داشته و طی این دیدارها ۵۰۰۰ دینار هدیه دریافت کرده است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، دوازده روز به عملیات ۲۵ فروردین ماه سال ۶٠ جبهه شوش مانده بود که مجید بقایی صدایم زد و گفت: شیرینی چی به من می‌دی که یه خبر خوب بهت بدم. گفتم: حالا خبر رو بده، بعد من شیرینی بهت می‌دم. گفت: قول دادی؟ گفتم: آره. گفت: به عنوان بی‌سیم‌چی می‌فرستمت توی عملیات.

شوکه شدم. گفتم: مسخره‌م می‌کنی؟ گفت: نه. به جون تو! جدی می‌گم. خودت رو آماده کن. مثل بچه‌هایی که هدیه ارزشمندی گرفته‌اند در پوست خود نمی‌گنجیدم. بالا و پایین می‌پریدم و توی سروکله‌ی خودم می‌زدم.

اولین بار بود که در عملیات شرکت می‌کردم. بوی گوگرد و آتش و خاک با هم مخلوط شده بود و دود همه جا را گرفته بود. مدام هم بالای سرمان چیز‌هایی منفجر می‌شد. در همان اوضاع پرسیدم: اینا چیه دارن منفجر می‌شن؟ بشیر رفیعی گفت: اینا خمپاره زمانیه. گفتم: خمپاره زمانی دیگه چیه؟ گفت: اینا تو آسمون منفجر می‌شه. گفتم: عراقیا می‌خوان ما رو بترسونن؟! بشیر بعد از اینکه کلی خندید گفت: اینا رو می‌زنن تا ما ترکش بخوریم.

گفتم: یعنی چی ترکش بخوریم؟ گفت: وقتی خمپاره بغلت منفجر می‌شه اگه بخوابی، ترکش نمی‌خوری. ترکشاش رد می‌شن. اما خمپاره زمانی ترکشش عمودی پایین می‌آد. راه مقابله با اینا اینه که سرپا بایستی. گفتم: اگه سر پا بایستم که بقیه ترکشا بهم بخورن. گفت: آره دیگه. این کار رو می‌کنن تا هر تحرکی رو ازت بگیرن.

من در حین عملیات دفترچه کد رمزم را گم کردم و ناچار پشت بی‌سیم خیلی راحت صحبت می‌کردم و می‌گفتم: تانکا دارن می‌آن. هلی‌کوپتر اومده. به توپخونه بگید آتش بریزه. در همین حال مجید پشت خط بی‌سیم آمد و به گویش بهبهانی گفت: امیر حواسِ خوتت بو (امیر، حواست به خودت باشه) فکر کردم منظورش این است که حواسم به ترکش‌ها باشد. گفتم: مجید، جای من امنه. تو شیار نشستم. گفت: جات تَه سرت بِخو. می‌گم حواسِ حرف زدنت بو. می‌کُدِت نی؟ (جات توی سرت بخوره. می‌گم حواست به حرف زدنت باشه. مگه کد نداری؟) گفتم: مجید لام که (مجید گمش کردم) مجید جواب نداد.

پرسیدم: خب الان تانک داره می‌آد من بگم چی؟ آقا بگم چی داره می‌آد؟ مجید واقعاً عصبانی شده بود. به جهت پیش آمدن همین مشکلات و آمدن عراقی‌ها روی فرکانس ما، فرمانده به من گفت که سریع به عقب برگرد و از سنگر فرماندهی موضوعی را حضوری پیگیری کن و بیا. (۱)

آیه‌ای که تکلیف همه را مشخص کرد

سال ۶۴ نزدیک عملیات والفجر ۸، محسن جبهه بود. چند روز بعد محسن از جبهه برای مرخصی آمد، می‌خواست دوباره برگردد. بهش گفتم: منم میام. گفت: نه، یا من یا تو. مامان نمی‌تونه تحمل کنه که هر دوتامون جبهه باشیم. حالا که من مرخصی‌ام، باید برگردم، نمی‌تونم بمونم. من میرم. تو نیا.

من هم دلم می‌خواست بروم. نتوانستیم همدیگر را قانع کنیم. آخر سر قرار شد استخاره بگیریم. آقای مظفری‌نژاد برایمان استخاره کرد. ما موضوع استخاره را نگفتیم. آقای مظفری‌نژاد قرآن را که باز کرد، آیه آمد: وقتی گروهی از شما برای نماز پشت سر پیامبر می‌روند، یک گروه دیگر از شما بجنگند؛ نماز گروه اول که تمام شد، جایشان را عوض کنند که همه به فیض نماز برسند.

این آیه که آمد تکلیف ما مشخص شد؛ بنا را بر این گذاشتیم که هیچ‌وقت هم‌زمان با هم توی جبهه نباشیم. یکی‌مان برود و یکی‌مان پیش خانواده بماند. به طور طبیعی هم همین طور شده بود؛ من معمولاً تابستان و پاییز جبهه بودم، محسن هم اواخر پاییز و زمستان. طوری می‌رفت که به امتحانات ترمش خیلی لطمه نخورد و درسش را هم بتواند بخواند. (۲)

سرباز جادوگر

سرهنگ ستاد رعد عبد عون از ستاد اطلاعات سپاه دوم، به من اطلاع داد که یک سرباز جادوگر شگفت‌آور در اختیار دارد. از او خواستم تا به اتفاق آن سرباز در قرارگاه اطلاعات در بغداد، حضور به هم رسانند. در این جلسه او گفت که می‌تواند با به کارگیری اجنه، به جزئیات مسائل مطروحه در هر جلسه و تصمیمات اتخاذ شده در هر اجلاس سری در کشور‌های دیگر دست پیدا کند. ولی به علت عدم تسلط به زبان‌های دیگر، عین اسناد و نوشتار‌ها را ارائه خواهد داد.

از او خواستم تا کار خود را با شخص خودم آغاز کند. او سخنانی راجع به مندرجات اوراق و جزئیات کارت‌های شناسایی شخصی‌ام و تاریخچه شخصی‌ام، بر زبان آورد، ولی حتی یک کلمه درست نگفت. چند روز از این ماجرا گذشت. ناگهان منشی رئیس جمهور، طی یک دستور فوری خواستار احضار سرباز جادوگر گردید. روز بعد او را به ریاست جمهوری فرستادیم. پس از گذشت هفت روز تصور کردیم که آن سرباز بیچاره، به اتهام ایجاد آشوب به قتل رسیده است. ولی معلوم شد که او دو بار با صدام ملاقات داشته و طی این دیدار‌ها ۵۰۰۰ دینار هدیه دریافت کرده است. همچنین دستور صادر شد تا او به سرویس امنیتی ویژه منتقل شود تا همواره در مجاورت صدام باشد و ما از جزئیات اموری که رئیس‌جمهور از او پرسیده بود، آگاه نشدیم.

حدود دو سال بعد، این سرباز که خدمت سربازی را تمام کرده بود نزد من آمد تا احتمالاً دستاورد‌های خود را به رخ من بکشد. او از وضعیت مالی خوبی برخوردار شده بود. معلوم شد که در جریان دو دیدار اولش با صدام، به او گفته بود که سرانجام در این جنگ پیروز خواهد شد و نه تنها اروندرود را باز پس خواهد گرفت، بلکه وارد اهواز و خرمشهر و آبادان شده و این شهر‌ها را به عراق ملحق خواهد کرد. حکومت ایران سرنگون گردیده و به این ترتیب صدام قدرت برتر منطقه خواهد شد. سالی خواهد رسید که اکثر زنان عراق، نام نوزادانشان را صدام خواهند گذاشت.

وی افزود که در دیدار دیگری با صدام به او گفته است که صدام را در خواب دیده، در حالی که سوار بر اسب سفیدی است و شمشیری در دست دارد که نور خیره‌کننده‌ای از آن می‌تابد. صدام به خاطر این پیش‌بینی خودرویی به او بخشیده بود. بدیهی است که سرباز فقط چیز‌هایی گفته بود که تکبر صدام را برانگیزد. این سرباز عبدالستار جاسم البدرانی نام داشت. (۳)

منابع:

۱-خاطره رزمنده جانباز حمید حکیم‌الهی (امیر کعبی) از حضور در اولین عملیات در سن هفده سالگی، کتاب «ام‌کاکا» نویسنده مرضیه نظرلو، نشر مرزوبوم.

۲-روایت مهدی فیض از جبهه رفتن خودش و برادرش، شهید محسن فیض به نقل از کتاب تاریخ‌نگاران و روایان صحنه نبرد، نشر مرزوبوم.

۳-روایت وفیق السامرایی مسؤول اطلاعات ارتش عراق از توجه ویژه صدام به سخنان جادوگران، کتاب «ویرانی دروازه شرقی»، نشر مرزوبوم.

منبع: فارس

انتهای پیام/

برچسب ها: دفاع مقدس ، صدام حسین
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.