به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان ،کتاب «سی گزارش به شیطان» اثر طوبی زارع در نشر صاد منتشر شد. این کتاب با رویکرد معرفی شخصیتهای موثر در قیام عاشورا، در قالب داستانی طراحی شده است.
قصه مرکزی، در پی خشم و ناامیدی شیطان از مرگ معاویه شکل میگیرد. راوی داستان، یعنی دستیار ویژه شیطان برای آرام کردن او قول می دهد که ظرف شش ماه، نور پنجم یعنی امام حسین (ع) را از زمین محو کند. برای این کار درخواست می کند بهترین افسران شیطان در اختیار او قرار گیرند.
بیشتربخوانید
در واقع کتاب داستان حقّانیت امام حسین(ع)، دلایل قیام او، راسخ بودن خود، خاندان و یارانش را در راه مبارزه با فساد و ظلم و بیعدالتی و دفاع از کیان و جوهره اسلام و حقّ اهل بیت (ع) به تصویر میکشد. این اثر پایمردی و ایمان محکم مؤمنان را در برابر وسوسههای شیطانی در چنین راه خطیری به نمایش میگذارد و ذلیلی و زبونی کسانی که برای امیال نفسانی و خواهشهای دنیایی، عمله ظلم شدند، برملا میکند.
در گزیده کتاب آمده است :
«و ماجرا اینطور شروع شد خبر رسید که معاویه قبض روح شده است.
روزهای آخر ماه رجب بود؛ سال ۶۰هجری. تاریخش را هیچکدام از ما هرگز فراموش نخواهیم کرد. نه به این خاطر که مرگ معاویه، برای ما دردناک و غم انگیز باشد؛ دلیلش فقط فریادی بود که شیطان بر سر زمین کشید. همۀ ما از نعره های ناگهانی او میترسیدیم. طبق معمول، من اوّلین کسی بودم که باید خود را به حضورش می رساندم و دلداریاش می دادم. دستیار ارشد اینطور موقعها بهکار میآید!
چشمهایش کاسه خون بود. انگشتهایش طوری در هم مشت شده بود که انگار، هرگز انگشتی نداشته است. سرم را به زیر انداختم و آهسته گفتم: «آرام باشید قربان!»
دندانهایش به هم ساییده شد: «چطور آرام باشم ابله! هنوز یک نور از آن پنج نور، روی زمین باقی مانده است. آنوقت، من قدرتمندترین پایگاهم را از دست دادهام.»
باید او را آرام می کردم وگرنه نعرههایش گوش همۀ ما را کر می کرد. دلجویانه گفتم: «نگران نباشید. معاویه جانشینی دارد که مانند خودش تربیت شده است.»
این بار صدای قهقههاش در گوشم پیچید: «یزید را میگویی؟ او کجا و پدرش کجا؟ یزید سیاست نمیداند. سیاست ابزار سلطنت معاویه بود؛ اما یزید…» حرفش را بریدم. حتّی او هم از شهامت من حیران شد. نمی دانم چرا آنطور بیپروا دهان باز کردم و حرفش را بریدم و قاطعانه به او امید دادم: «شما لشکری از یاران خود را به من بدهید. من به زمین می روم و کمتر از شش ماه، با پیروزی برمی گردم.»
طوری در چشمهایم خیره شد که یقین کردم، مرا باور کرده است. نفس عمیقی کشید. صندلیاش را پشت به من چرخاند. مکث بلندی کرد و در میان التهاب من گفت: «شش ماه. فقط شش ماه! باشد… برو.. این گوی و این میدان.»
انتهای پیام/