اگر همین الان حرکت نکنی و این گردان را از محاصره نجات ندهی با تو برخورد می‌کنم؛ یا جنازه‌ات بر می‌گردد، یا با بچه‌ها برمی‌گردی، یا خودت هم اسیر می‌شوی.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، رهبر انقلاب درباره گروه شهید مصطفی چمران در دوران دفاع مقدس در دیدار جمعی از پیشکسوتان جهاد و شهادت این چنین روایت کرده‌اند: بچه‌های شهید چمران در ستاد جنگ‌های نامنظم جمع می‌شدند و هر شب عملیات می‌رفتند و بنده را هم گاهی با خودشان می‌بردند. یک شب دیدم افسری با من کار دارد؛ به نظرم سرهنگ ۲ یا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشکر ۹۲ بود، لذا به این‌ها نزدیک بودیم. آن افسر پیش من آمد و گفت: من با شما یک کار خصوصی دارم. من فکر کردم مثلاً می‌خواهد درخواست مرخصی بدهد. یک‌خرده لجم گرفت که حالا در این حیص و بیص چه وقت مرخصی رفتن است.

اما دیدم با حالت گریه آمد و گفت: شب‌ها که این بچه‌ها به عملیات می‌روند، اگر می‌شود، من را هم با خودشان ببرند! بچه‌ها شب‌ها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شکار تانک می‌رفتند و این سرهنگ آمده بود التماس می‌کرد که من را هم ببرید! چنین منظره‌ها و جلوه‌هایی را انسان مشاهده می‌کرد؛ این نشان‌دهنده آن ظرفیت معنوی است. بچه‌های بسیجی و بچه‌های سپاه و داوطلبان جبهه و آدم‌هایی از قبیل شهید چمران که جای خود دارند. این، یک بعد از ظرفیت این ملت عظیم است. ابعاد علمی و فنی و تحقیقاتی و ادبی و هنری و امثال اینها، ابعاد بسیار عجیب و شگفت‌آوری است که همه در جنگ بروز کرد و خودش را نشان داد. 

برخوردی که همه را میخکوب کرد

سرلشکر محمد باقری درباره مکالمه شهید حسن باقری با فرمانده یکی از تیپ‌ها که در مرحله دوم عملیات رمضان در سنگر نشسته بودند، این گونه روایت کرده است: شهید حسن باقری با کد و رمز از وضعیت فرمانده گردان پرسید. فرمانده تیپ گفت: قدری مشکل پیدا کرده‌اند، دور خورده‌اند و توی محاصره‌اند.

شهید باقری پرسید: فاصله‌اش با شما چقدر است؟ گفت: تقریباً ۳ کیلومتر. پرسید: شما چه کار کردی؟ گفت: دارم کمک می‌کنم؛ دور و بَرَش آتش می‌ریزم که راهی از میان دشمن باز شود، کار‌هایی می‌کنم که او را از محاصره بیرون بیاورم. پرسید: شما کجا هستید؟ گفت: در مقر تیپ هستم.

شهید باقری با تحکم گفت: یعنی چه؟ تو نشستی توی سنگر، داری با بیسیم هدایت می‌کنی؟ این بچه‌ها توی محاصره‌اند، بلند شو حرکت کن این‌ها را از محاصره در بیاور. فرمانده تیپ گفت: خب بروم چه‌کار کنم؟ کاری از دست من برنمی‌آید. استدلال‌هایی آورد. البته آن فرمانده کسی نبود که نخواهد این کار را بکند، منتهی بنا به دلایلی قبول نمی‌کرد.

برایم خیلی عجیب بود. یک‌باره دیدیم شهید باقری با عصبانیت و لحن تند پشت بی‌سیم به کسی که حداقل دو سال شبانه‌روز با هم بودند و به او بسیار علاقه داشت، گفت: من الان می‌آیم آنجا، تو نباید در سنگرت باشی. اگر همین الان حرکت نکنی و این گردان را از محاصره نجات ندهی با تو برخورد می‌کنم؛ یا جنازه‌ات برمی‌گردد، یا با بچه‌ها برمی‌گردی، یا خودت هم اسیر می‌شوی. این برخورد به‌قدری قاطع و محکم بود، پانزده ـ بیست سپاهی و ارتشی هم که در مقر فرماندهی لشکر نصر بودند همه میخکوب شدند. صدای کسی در نمی‌آمد، آن فرمانده هم رفت و بحمدالله این‌کار به خوبی انجام شد.

روزی که آبادان قیامت شد

فاطمه جوشی، فرمانده بسیج خواهران آبادان از روز اول جنگ این گونه گفته است: ساعت یک و دو بعدازظهر صدای مهیبی آمد. صدای انفجار بود. سراسیمه از خانه دویدیم بیرون. آن روز ۳۱ شهریور بود؛ آخرین روز تابستان شهر شور و هیجان خاصی داشت. همه دنبال خرید کیف و لباس و کفش و این‌جور چیز‌ها بودند. بچه‌ها ذوق مدرسه رفتن داشتند. ولی همین شهر پر از تحرک در یک لحظه به یک شهر جنگ‌زده تبدیل شده بود. عراق از همان ظهر شروع کرد، یک بند شهر را می‌زد.

مردم همه وحشت‌زده بودند؛ سردرگم بودند که چی شده، چی نشده؟ تا به حال این صحنه‌ها را ندیده بودند. همه از خانه‌ها ریخته بودند بیرون. بعضی‌ها شوهر یا بچه‌هایشان بیرون از خانه بودند، نمی‌فهمیدند جنگ شده است. همه دنبال هم می‌گشتند. در هر خانه‌ای که می‌رفتی، شیون و زاری بود؛ یا بمب خورده بود و شهید و مجروح داده بودند یا نمی‌دانستند بقیه افراد خانواده کجا هستند. عراق تا شب مرتب شهر را بمباران کرد. روز اول جنگ طوری آبادان را کوبید که هر کس شهر را می‌دید فکر می‌کرد آبادان سال‌ها مخروبه بوده است. من همراه برادر‌ها و همسایه‌هایمان توی شهر می‌گشتیم و کمک‌رسانی می‌کردیم.

خیلی سخت بود. فکر و مغزمان برای مدتی از کار افتاده بود. دست‌ها و لباس‌هایمان همه خونی بود، ولی اصلا ًبه این فکر نمی‌کردیم که چرا این‌ها خونی شده است. تندتند هر کسی را که می‌توانستیم، می‌کشیدیم بیرون. همه فکرمان فقط این بود که آدم‌ها را نجات دهیم. یادم هست توی همان کوچه خودمان، جسد یک خانمی را از زیر آوار درآوردیم. طوری شده بود که دستش به یک تکه پوست نازکی بند بود. تمام پاهایش زیر آجر گیر کرده بود. برادر‌ها به زور می‌کشیدندش بیرون. من از روی احساسی که داشتم، می‌گفتم: تو رو خدا این‌طوری نکنین. بنده خدا شهید شده بود، ولی فکر می‌کردم دردش می‌آید!

آن روز وصف‌شدنی نیست. حساب کن، نشستی توی خانه‌ات، یک‌دفعه یک بمب بیاید. قدرت تفکر از همه گرفته شده بود. شب که شد کار هواپیما‌های عراقی تمام شد و تازه خمسه‌خمسه عراقی‌ها شروع شد. شب رفتم بیمارستان طالقانی. مردم ریخته بودند توی بیمارستان و دنبال شهدا و مجروحانشان می‌گشتند. وضع اسفناکی بود. گاهی آدم احساس می‌کند گوشه‌ای از قیامت آن روز اتفاق افتاد. من توی بیمارستان بچه‌ای را دیدم که اصلاً سر نداشت. همین‌طوری آورده بودندش. حالا عزیز کی بود؟ بچه کی بود؟ معلوم نبود.

 

منبع: فارس

انتهای پیام/

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۸:۵۷ ۰۷ مهر ۱۴۰۰
لعنت خدا به صدام و حمایت کننده هاش انشالله به حق پنج تن با شمر و یزید و معاویه محشور بشن