به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از ایلام ، امروز اولین روز عید است و بهار نقل خود را بر روی سر عروس زاگرس پخش کرده، این را از گلهای رنگانگی که در دشت مانشت و قلارنگ روییده است میتوان براحتی دریافت.
سوز سرما هنوز احساس میشود، همه با هم دور آتشی که بابا و علی از چوبهای خشک شده درختان پیر و پوکیده بلوط برپا کرده جمع شدهایم، به جاده نگاه میکنم، هنوز ماشینهای کوچک و بزرگ با مدلهای مختلف آرام آرام در حال حرکت هستند و به آرامی از جاده خود را بالا میکشند تا جایی را برای برپایی چادر در دشت پیدا کنند.
برای یک لحظه خاطره شب قبل را در ذهنش مرور میکند: همه دور سفره هفت سین نشسته و بوی عود فضای اتاق را پر کرده، بابا قرآن خانوادگی را باز و با صدایی آرام مشغول خواندن است، مادر هم زیر لب دعا میخواند، علی لحظهای بعد رادیوی قدیمی را روی ایستگاه تنظیم میکند و گوینده اعلام میکند: شنوندگان عزیز توجه فرمایید تا چند دقیقه دیگر سال نو آغاز میشود.
بابا قرآن را که تمام میکند همگی صلوات میفرستند و سپس از لابلای قرآن چند اسکناس تا نخورده ۲۰ تومانی بر میدارد، دعا میکند و همه با هم آمین میگویند، ولی در همان لحظه صدای محکم و پر اضطراب گوینده رادیو پخش میشود که اعلام میکند: شنوندگان گرامی توجه فرمایید: آژیری را که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است و معنای آن این است که حمله هوایی دشمن انجام میگیرد، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.
جمله گوینده که تمام میشود صدای انفجار بزرگی شنیده میشود، همه جا به شدت میلرزد و شیشههای پنجره بر سرمان باریدن میگیرد، بوی دود و سوختگی همه جای اتاق را پر میکند و همه جا در تاریکی فرو میرود، صدای یکنواخت و ترسآور ضد هواییها یک لحظه قطع نمیشود و همه جا بوی تند باروت پیچیده است.
مادر همه را در گوشهای جمع کرده و دلداریمان میدهد، آژیر قرمز هنوز قطع نشده و هواپیماهایی که در ارتفاع پایین و از روی خانهها به سرعت پرواز میکنند موجب وحشت و ترس بیشتر ما شده، صدای انفجار بمبها از جاهای دور به گوش میرسد و از پنجرههای بی شیشه باد سردی مهمان اتاق شده است.
دوباره صدای انفجار مهیب دیگری بلند میشود و همه را از جا میپراند، بابا با همان آرامش همیشگی میگوید: سریع بلند شوید و هرکدام وسیلهای ضروری بردارید باید همین امشب شهر را ترک کنیم، شهر دیگر امن نیست.
همگی بسرعت از جا بلند میشویم، در عمق تاریکی و با وحشت تمام هرکسی وسیلهای بر میدارد و با کمک بابا داخل ماشین میگذاریم، هنوز صدای تک تیراندازها از دور به گوش میرسد، داد و فریادها در کوچهها و خیابانهای دور و نزدیک به گوش میرسد و همه جا از بوی سوختگی شدید پر شده است.
با صدای مادر که مرا برای کمک به خواهر کوچکم صدا میزند دوباره به دشت و جنگل بلوط برمی گردم، بابا و علی و محمد مشغول برپا کردن چادر هستند، به درختهای بلوط نگاه میکنم شاید او هم دارد به ما به عنوان همسایههای تازه فکر میکند.
گروه گروه از مردم در حالی که هر کدام اسبابی در دست دارند و یا بر پشت شان بسته اند به آرامی از جاده به طرف درختها و صخرهها راه افتاده و به داخل دره سرازیر شده اند.
هیچ کس به این فکر نمیکند که از دیشب سال نو شروع شده و امروز نخستین روز بهار است، خبری از شور و شادی و روبوسی نیست، همه بدنبال پیدا کردن جایی مناسب، صاف و امن برای برپایی چادر هستند تا زندگی تازهای را زیر سقفهایی برزنتی در کنار بلوط ها، صخرهها و کوههای سبز شده شروع کنند، حالا چند روز و چند هفته و شاید هم چند ماه طول بکشد خدا میداند.
زندگی زیر چادر خیلی سخت است، بعد از گذشت چند روز بابا و علی قصد دارند به شهر رفته و سری به خانه مان بزنند و مقداری وسایل مورد نیاز دیگر را با خود بیاورند، اینبار هم که قصد دارند بروند با اصرار از آنها میخواهم من را هم ببرند، سوار ماشین کنار بابا مینشیم و راهی شهر میشویم.
ازدور چشمم به شهر میخورد، دلم برای خانه مان تنگ شده، بخشهایی از شهر به ویرانهای تبدیل شده، دیوارها فرو ریخته و در همه جا نشانی ازبمب و ترکش و گلوله دیده میشود، در میان کوچهها صدایی از بچهها و بازی هایشان به گوش نمیرسید و انگار ارواح در شهر زندگی میکنند، همه جا در سکوتی مرموز فرو رفته است.
کف خیابانها از شیشه و سنگ و پاره آجر و سیمان پر شده، تکههای بلوک و سیمان و سنگ ریزهها و آجرها و آهن پارههایی که معلوم نبود موج انفجار آنها را از کجا آورده همه جا پخش شده و لنگههای در و پنجرههایی که از شدت موج انفجار مچاله شده بود روی زمین پخش شده اند.
بعضی از خانهها ریخته و باد از میان پنجرههای شکسته پردههای پاره را به بازی گرفته است، بلوک و آجر در کوچه پخش شده و هنوز بوی باروت و سوختگی را میتوان حس کرد.
این مطالب بخشهایی از کتاب "فرار فرار" به قلم مرتضی حاتمی است که در آن روایتی مستند از بمباران شهر ایلام و زندگی چادرنشینی یکی از خانوادههای ایلام در کنار صدها خانواده در دوران جنگ را به رشته تحریر درآورده است.
روایت غریبانه از بمباران ناجوانمردانه رژیم بعث عراق علیه ایران و در به دری و بی خانمانی مردمی که از خانه و کاشانه خود آواره دشتها و مناطق خارج از شهر شدند و ماهها در گرما و سرما زندگی چادر نشینی را تجربه کردند، قصه تلخ، اما واقعی مردمان دیار عروس زاگرس است.
مردمانی که در دوران هشت سال دفاع مقدس در مقابل ۳۰۰ مرتبه بمبارانی که از سوی دشمن متحمل شدند بجای خالی کردن شهرشان و مهاجرت به دیگر مناطق کشور شجاعانه ایستادند و سالها آوارگی و زیست چادر نشینی را تجربه کردند.
مردمانی شجاع و ایثارگر که آوارگی در پناه درختان بلوط و ون و لابلای صخرهها و سنگها و درههای مختلف نظیر قوچعلی، ارغوان، دالاهو و مانشت را به تسلیم شدن مقابل دشمن ترجیح دادند.
زندگی زیر چادر شاید به ظاهر آسان باشد، اما وقتی خانوادهای شش هفت نفره باشی با بچههای قد و نیم قد در گرمای تابستان و سوز سرمای زمستان بدور از سرپناهی امن، زیر چادر با ترس و دلهره بمانی آنوقت ماجرا بسختی برایت قابل باور میشود.
سختی گرم کردن چادرها در زمستان با بخاری هیزمی، گرم کردن آب برای شستن رخت و لباس و حمام کردن، تحصیل زیر چادر با صدای هواپیمای دشمن و صدها سختی دیگر موجب نشد مردم این دیار خود را از سرزمینشان دور کرده و امیدوار به پیروزی در همینجا زندگی کنند.
عدم دسترسی آسان به مراکز درمانی، دوری از امکانات در کنار تحمل داغ عزیزان از همسایه و دوست گرفته تا اقوام و آشنایان که بی گناه زیر آماج گلولهها و بمباران دشمن شهید میشدند روایت روزانه و تکرار شدنی بود که کام مردم را تلخ و تلختر میکرد.
دنیای کودکی بچههای معصوم ایلامی دهه ۵۰ و ۶۰ نیز توام با ترس و اضطراب بود، آنها لابلای صخرهها و درختها مشغول بازی بودند و با غرش هواپیماهای دشمن به همان چادرهای برزنتی دشت پناه میبردند.
چادرهایی که محل تولد صدها نوزاد بودند، مادرانی که در اوج آوارگی و زیر بمبارانهای دشمن فرزنداشان متولد شد و به دشمنان لبخند پیروزی زدند.
غربت مردم تنها در زندگی چادر نشینی محدود نمیشد، بسیاری از آنها اگرچه جان سالم از حملات دشمن به در بردند، اما موج انفجار شمار زیادی از آنها را فرا میگرفت که تا امروز موجب بروز بیماریهای روحی و روانی برای تعداد زیادی از آنها شده است.
شاید بخاطر همین روایتهای غریب بود که از بین همین مردم آواره افرادی اعم از مرد و زن داوطلب عزیمت به جبهه میشدند، شیر زنان و شیر مردانی که با وجود آوارگی خود و خانواده در دشتها و جنگلها و چادر نشینی، اما راهی جبههها شده و با دشمن رو در رو جنگیدند.
این روایتها وقتی خواندنیتر میشود که این مردان خانوادههای خود را در اوج بمباران و آوارگی به خدا سپرده و راهی جبهه شدند و تا آخرین نفس از خاک میهنشان دفاع کردند و از طرف دیگر خانوادههایی که با وجود سختی چادر نشینی، اما برای رزمندگان آذوقه به جبهه ارسال میکردند.
بسیاری از مردم ایلام با تشکیل گروههای بسیج مردمی بصورت خودجوش وارد نبرد شدند و با همراهی با رزمندگان مقابل دشمن ایستاده و به دفاع پرداختند.
مصداق بارز این مسئله آزادسازی "میمک" است، در این عملیات ۱۹ دی ماه سال ۵۹ ایل خزل در استان ایلام برای بازپس گیری ارتفاعات میمک با نیروهای عراقی مبارزه کردند و این مناطق را از دشمن پس گرفتند.
این فتح نخستین عملیات نظامی در تاریخ جنگ هشت ساله تحمیلی محسوب میشود که با فداکاری و رشادتهای مردمی سلحشور مردان ایل خزل و ارتش جمهوری اسلامی ایران به اولین پیروزی رزمندگان منجر شد.
بدون شک این افتخار آفرینیها و تحمل این همه سختی از مردم این دیار چیزی جز عشق به وطن نبوده که مردمان این دیار آنرا خلق و سند محکمی بر وفاداری مردم به نظام و کشورشان دارند.
استان ایلام در دوران هشت سال دفاع مقدس بیش از سه هزار شهید، ۱۰هزار جانباز و ۳۳۱ آزاده تقدیم اسلام و انقلاب کرده است.
منبع:ایرنا
انتهای پیام/ د