به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، لوطی بود و لوطیگری داشت و دعواکار هم بود و حرفش را باید همه میخواندند و از لوطیهای مشهور هیچ کم نداشت و البته خصلتهای اضافهای هم داشت که همانها نجاتش داد. میگفت: «من زندگیام و پولی را که بهدست میآورم دو قسمت میکنم؛ یک قسمت آن را خرج خودم میکنم و قسمت دیگر را خرج امام حسین (ع). حالا یا برای او عزاداری میکنم یا به راه او خرج میدهم» و میگفت: «ما در قانون مشتیگری، با بچههای حضرت زهرا (س) درنمیافتیم. من این سید را نمیشناسم؛ اما با او در نمیافتم». منظورش از این سید، امام خمینی (ره) بود.
بیشتربخوانید
عکسی مشهور از دسته عزاداری طیب در محرم سال ۱۳۴۲ شمسی با عکس امام خمینی (ره) روی علم عزا
بلوا شد
ماجرا از آنجا شروع شد که امام خمینی (ره) ۱۳ خرداد سال ۱۳۴۲ که عاشورا بود در مدرسه فیضیه قم بر ستم رژیم پهلوی شمشیر کشید؛ «شما انقلاب سفید به پا کردید؟ کدام انقلاب سفید را کردی آقا؟ چرا این قدر مردم را اغفال میکنید؟... واللّه، اسرائیل به درد تو نمیخورد، قرآن به درد تو میخورد. امروز به من اطلاع دادند که بعضی از اهل منبر را بردهاند در سازمان امنیت و گفتهاند شما سه چیز را کار نداشته باشید، دیگر هر چه میخواهید بگویید؛ یکی شاه را کار نداشته باشید، یکی هم اسراییل را کار نداشته باشید، یکی هم نگویید دین در خطر است. این سه تا امر را کار نداشته باشید، هر چه میخواهید بگویید. خوب، اگر این سه تا امر را ما کنار بگذاریم، دیگر چه بگوییم؟! ما هر چه گرفتاری داریم از این سه تاست، تمام گرفتاری ما آقا، اینها خودشان میگویند، من که نمیگویم، به هر که مراجعه میکنی، میگوید: شاه گفته؛ شاه گفته مدرسه فیضیه را خراب کنید؛ شاه گفته اینها را بکشید».
نتیجه هم معلوم است. اولین ساعات بامداد ۱۵ خرداد ماموران خانه امام (ره) را محاصره کردند و ایشان دستگیر شدند و بلوا شد.
عکس تمامقد «طیب حاج رضایی»
گفته بود من از کسی پول نمیگیرم، به همه پول هم میدهم!
در روزهای دستگیری شهید طیب حاجرضایی، خانواده و فرزندان او، شرایطی دشوار را پشت سر نهادند. آنان هم دشواریهای بیخبری از عزیز خود را متحمل گشتند و هم بیاعتناییهای دوستان و چاکران دیروز را! این رنج، تاکنون کمتر واگویه شده است. حسین حاجرضایی فرزند طیب، در روایت پیآمده، از محنتهای آن دوران گفته است:
«پدر مطلقاً زیر بار حرف زور نمیرفت. یک روز تیمور بختیار فرماندار نظامی تهران، با عواملش به میدان میرود و میبیند که گوسفندهای پروارِ بزرگی، در آنجا میچرند. میپرسد گوسفندها مال کیست؟ میگویند مال طیب است. میگوید باید جمع شوند، چون میدان را آلوده میکنند! کسی جرئت نداشت برود و این حرف را به پدرم بزند، به همین دلیل خود بختیار به سراغش میرود و یک بگومگوی حسابی بین آنها راه میافتد و در نهایت، پدر زیربار نمیرود! اینگونه سوابق در دوران قبل از خرداد ۴۲، بین پدرم و دستگاه امنیتی وجود داشت. آن روزی که آمدند پدر را دستگیر کنند، ما در خانه بودیم. شب قبل، مادر از پدرم خواسته بود تا به میدان نرود. وقتی مدرسه تعطیل بود، پدر ما را با خودش به میدان میبرد. آن روز بیژن، برادر بزرگترم، همراه پدر به میدان رفته بود و آمد و خبر داد آمده بودند تا پدر را دستگیر کنند! ما فهمیدیم که اوضاع دارد عوض میشود. تا چند وقت بعد، خبری از پدر نداشتیم. در این فاصله یکی دو بار، مأموران به خانه ما ریختند و حسابی خانه را زیر و رو کردند و کلت مجوزدار پدر را برداشتند و بردند و روی پرونده گذاشتند! در آن دوره، خیلیها از ساواک وحشت داشتند و ارتباطشان را با ما قطع کردند، اما بچهمسلمانها خیلی به ما محبت میکردند. حتی ما را از مدرسه هم اخراج کردند و سال بعد، در مدرسه دیگری ثبت نام کردیم!
به هنگام دستگیری پدر، من ۱۰ سال داشتم. بیژن ۱۲ سال داشت، حسن هشت سال، علی و محمد هم آمادگی میرفتند، خواهر کوچکم طیبه هم، هنوز به دنیا نیامده بود. ما هفتهای یکبار، برای دیدن پدرم به زندان عشرتآباد میرفتیم. بار اول، مادرم برایش غذا برد و پدر گفت چرا کم آوردهای؟ این دفعه برای همه بیاور!... خیلی آشفته بود و استخوانهای صورتش، حسابی بیرون زده بودند! معلوم بود که خیلی اذیتش کرده بودند! ما را بغل کرد و اجازه نداد گریه کنیم.
میگفت اینجا دشمن زیاد دارم، دلم نمیخواهد جلوی اینها گریه کنید!... پدر در ملاقاتها، خیلی بااحتیاط حرف میزد و از ما هم میخواست که فقط حرفهای خانوادگی بزنیم. ساواکیها خواسته بودند پدرم اعتراف کند که از امام پول گرفته تا در ۱۵ خرداد، آشوب به راه بیندازد! پدرم هم گفته بود من از کسی پول نمیگیرم، به همه پول هم میدهم! با تأکید هم گفته بود در تمام زندگیام، اصلاً آیتالله خمینی را ندیدهام! پدر در بازجوییها طوری رفتار کرده بود که انگار در عمرش امام خمینی را ندیده است! حتی گفته بود عکس امام را به او نشان بدهند، که وقتی ایشان را میبیند، بتواند بشناسد! خود پدرم تعریف کرده بود دوربین فیلمبرداری گذاشته بودند تا از او اعتراف بگیرند.
به او گفته بودند اعتراف کن که از امام خمینی پول گرفتهای، تا به تو اجازه بدهیم هر جا که دلت میخواهد بروی و با خانوادهات زندگی کنی! پدر موقع مواجهه با امام در زندان، برای اینکه ایشان را متوجه منظور ساواکیها بکند، میگوید سید! به این فلان فلان شدهها بگو، که ما همدیگر را نمیشناسیم!... خلاصه هر چه به پدر فشار میآورند که بپذیرد که از امام پول گرفته، زیر بار نمیرود، در حالی که با این اعتراف، میتوانست زندگی خود را نجات دهد و وضع مالی ما هم، چندین برابر بهتر شود! اما این کار را نکرد و پای حرفش ایستاد و زندگیاش را سر اعتقادش گذاشت! مادرم میخواست برود و از امام خمینی بخواهد که وساطتش را بکنند، ولی پدر گفته بود در این کار دخالت نکند. برخی هم به مادر گفته بودند ایشان اگر میخواست کاری کند، برای خودش میکرد! دورهای بود که خود امام هم، در حصر بودند. پدر در دادگاه گفته بود اگر از این دادگاه جان سالم بهدر ببرم، دیگر با شما کنار نخواهم آمد، همان کسی که شتر را بالا برده، بلد است بیاوردش پایین! نقل کردند: وقتی حکم اعدام را خواندند، پدرم پرسیده بود اعدام با چی؟ گفته بودند تیرباران! گفته بود خدا را شکر! میخواهم گلولهها بخورد روی این خالکوبیها!... روی بدنش عکس تاج و رضاشاه را خالکوبی کرده بود!...».
جوانمردان جنوب شهر
قیام ۱۵ خرداد چگونه بود؟ شرح ماجرا به گواهی تاریخ چنین است: «خبر دستگیری امام (ره) به سرعت در قم و مناطق اطراف پیچید. زنان و مردان از روستاها و شهرها... حرکت کردند. شعارهای جمعیت در حمایت از امام خمینی (ره) از تمام قم به گوش میرسید. خشم مردم آنچنان بود که ابتدا مأموران پا به فرار گذاشتند و پس از تجهیز قوا دوباره به میدان آمدند.
نیروهای کمکی نظامی نیز از پادگان های اطراف به قم آمدند. هنگامی که سیل جمعیت از حرم حضرت معصومه (س) بیرون آمدند رگبار مسلسل ها گشوده شد و تا ساعتی درگیری شدید ادامه داشت. هواپیماهای نظامی از تهران به پرواز درآمدند... قیام با سرکوبی شدید کنترل شد. کامیونهای نظامی، اجساد شهدا و مجروحان را بهسرعت از خیابانها و کوچهها به نقاط نامعلومی انتقال دادند. غروب آنروز قم حالتی جنگزده و غمگینانه داشت.
خبر دستگیری امام خمینی(ره) به تهران، مشهد، شیراز و دیگر شهرها رسید و وضعیتی مشابه قم پدید آورد... جمعیت انبوهی در حوالی بازار تهران و مرکز شهر گرد آمده و به طرف کاخ شاه به حرکت درآمدند. از جنوب شهر تهران نیز سیل جمعیت به سمت مرکز راه افتاده بود و در پیشاپیش آنها طیب حاج رضایی و حاج محمد اسماعیل رضایی، ۲ تن از جوانمردان جنوب شهر تهران در حرکت بودند». با این روایت، طیب معلوم شد این وسط چهکاره بود.
طیب در دادگاه
عکس بگیرید!
طیب پس از تیرباران هم لوطیگریاش را به رخ کشید و وصیت کرده بود که هر کسی پس از فوتش ادعای طلبداشتن پول از وی داشت، باید به او پرداخته شود و هر کسی از بدهکاران اگر بدهی خودش را پرداخت نکرد، او از طلب خود گذشته است. ۱۶ خرداد طیب را به همراه حدود ۴۰۰ نفر دیگر دستگیر کردند و عاقبت، طیب به همراه رفیق قدیمیاش حاج «اسماعیل رضایی» به جرم «فعالیت محرمانه و خیانتکارانه بهمنظور برهم زدن نظم و امنیت عمومی» به تیرباران محکوم شدند. یک روایت هم هست به این شرح: «طیب در تمام طول ۵ ماه زندان خود تحت فشار و شکنجه بوده تا اعتراف کند از امام (ره) و عوامل خارجی پول دریافت کرده تا کشور را به آشوب بکشد. موضوعی که او زیر بار آن نمیرود. راویان حتی به نقل از طیب آوردهاند که: من در زندگی خلافهای زیادی کردهام، ولی هرگز حاضر نیستم به خاطر چند صباحی بیشتر زیستن به مرجع تقلیدی دروغ ببندم». و همانموقع هم گفته بود که با بچههای زهرا (س) در نمیافتد و پیش از آنکه جلوی جوخه تیرباران قرار گیرد، به یکی از زندانیان گفته بود سلامش را به خمینی (ره) برساند و بگوید که ندیده خریدار اوست.
حاج اسماعیل رضایی، یار و رفیق طیب
بهترین توصیف را از وضعیت طیب، رفیقش ارائه داد؛ همان رفیق قدیمی. حاج اسماعیل رضایی که در کنار طیب تیرباران شد در آخرین لحظه به عکاسان حاضر در مراسم اعدام گفته بود: «ای عکاسها، عکس ما را بگیرید، اینها سند روسفیدی ما در روز قیامت خواهد بود»؛ این را بعدها کسانی برای تاریخ تعریف کردند.
لحظه تیرباران طیب و حاج اسماعیل رضایی
امروز در تاریخ مناسبتهای دیگری هم هست
امروز ۱۱ آبان مصادف با ۲ نوامبر میلادی و ۲۶ ربیعالاول هجری قمری در تقویم تاریخ، مناسبتهای دیگری هم دارد.
ـ وفات «ابن سماک» محدث مشهور در سال ۳۴۴ قمری
ـ رحلت عالم بزرگوار آیتالله «ابوالمکارم زنجانی» در سال ۱۳۳۰ قمری
ـ درگذشت «جرج برنارد شاو» نویسنده ایرلندی در سال ۱۹۵۰ میلادی
ـ درگذشت «پیر پائولو پازولینی» کارگردان و هنرمند مشهور ایتالیایی در سال ۱۹۷۵ میلادی
ـ درگذشت «داوود پیرنیا» موسیقیدان معاصر در سال ۱۳۵۰ شمسی
منبع: فارس / روزنامه جوان
انتهای پیام/