به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، امروز که با همسر شهید احسانی تماس گرفتم، داشت آماده پختن حلوا برای هشتمین سالگرد حمید میشد. مردی که چند بار به خواستگاری نرگس رفته بود تا او را راضی به ازدواج کند؛ مردی که آرزوهای زیادی برای زندگی مشترکشان داشت و میخواست دخترشان «نادیا» را در ناز و نعمت بزرگ کند، اما وقتی برای اولین بار به سوریه رفت و غریبی نازدانه امام حسین (ع) را در سوریه دید، دیگر نتوانست کنار همسر و دردانهاش بماند.
شروع زندگی مشترک
نرگس جعفری، همسر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «حمید احسانی» نخستین روزهای آشنایی با خانواده حمید را این گونه روایت میکند: پدر حمید، روحانی بود. در یک مراسم روضه از طریق یکی از آشنایان، خانواده من و حمید را به هم معرفی کردند و بعد از مدتی خانواده حمید به خواستگاریام آمدند. جواب من و حمید منفی بود. چون سن من کم بود و میخواستم درس بخوانم.
این ماجرا گذشت و یک سال بعد، حمید جلوی منزلمان آمد تا امانتی مادرش را از مادرم بگیرد. من که رفتم امانتی را بگیرم، حمید مرا دوباره دید و به مادرم پیام داده بود که اگر نرگس را به من ندهید، من دیگر زن نمیگیرم. خانواده حمید چند بار به خواستگاری آمدند تا اینکه من راضی به ازدواج با او شدم. حمید متولد ۲۴ تیر ماه بود و ما ۲۹ تیر ماه سال ۹۰ عقد کردیم.
یک بار که به سوریه رفت، خیلی تغییر کرد
نرگس و حمید با یک مراسم عروسی ساده زندگیمشترکشان را شروع کردند. حمید کاشیکار بود. سال ۹۱ این ۲ جوان صاحب دختری به نام «نادیا» شدند. دختری که چشم و چراغ منزلشان شد. وقتی نادیا ۸ ماهه بود، حمید به نرگس میگوید: میخواهم برای کاری به تهران بروم. حمید میرود و نرگس حدود ۱۵ روز نمیتواند با او تماس بگیرد.
نرگس در این باره میگوید: بعد از ۱۵ روز نگرانی حمید با من تماس گرفت و گفت در سوریه هستم. من ابتدا باورم نمیشد. من هر روز منتظر آمدنش بودم؛ از خانه بیرون نمیرفتم و انتظار آمدنش را میکشیدم. بعد از ۱۵ روز برگشت. حمید در این ۱۵ روز خیلی تغییر کرده بود. حتی نمازش یک دقیقه به تأخیر نمیافتاد. مرتب به جلسات روضه فاطمیون میرفت. چند وقت بعد پیکر اولین شهدای فاطمیون در مشهد تشییع شد. حمید برای تشییع شهدا رفت.
عکسی مخصوص حجله شهادت
بعد از تشییع شهدای فاطمیون در مشهد مقدس، شهید احسانی خوابی میبیند که تعبیر آن دعوت است؛ دعوتی که ختم به شهادت میشود. نرگس قبل از اذان صبح میبیند که حمید به نماز ایستاده است. از او میپرسد: چه شده؟ و حمید برایش تعریف میکند که خواب دیدم خانم زینب (س) آمدهاند بالای سرم و میگویند تو هم میتوانی بیایی. حمید در صبح همین سحر به همسرش خبر از نحوه شهادتش در روبروی حرم بیبی زینب (س) میدهد.
نرگس جعفری میافزاید: صبح که شد، حمید رفت و برای صبحانه نان تازه خرید. سپس صورت دخترمان را بوسید. بیرون رفت و وقتی برگشت چند قطعه عکس آورد. یکی از عکسها را روی قاب دیوار گذاشت و گفت: این آخرین عکس من است. بعد که من همین طور نگاهش میکردم، گفت: من به سوریه میروم و روبری حرم حضرت زینب (س) شهید میشوم و در یک روز بزرگ دفن میشوم.
افتادن به پای مادر برای گرفتن رضایت
حمید قبل از اعزام به سوریه، پیش مادرش میرود تا رضایت بگیرد. مادر رضایت نمیدهد. حمید به پای مادرش میافتد و میگوید: من بدون رضایت شما هم میتوانم بروم، اما میخواهم راضی باشید. مادرش رضایت میدهد، اما میماند راضیکردن نرگس خانم. وقتی حمید میبیند همسرش راضی نمیشود، به او میگوید: میدانم که آخرش من را حلال میکنی.
نتوانست با دخترش خداحافظی کند
حمید راهی سوریه میشود. حدود ۴۵ روزی که از رفتنش میگذرد، برای دخترش نادیا دلتنگی میکند. چند بار با تلفن تماس میگیرد تا بتواند صدای دردانهاش را بشنود، اما نادیا خواب است و فرصت کم. در این تماسها حسرت شنیدن صدای نادیای یک ساله به دل پدر میماند و او شهید میشود.
نرگس جعفری ادامه میدهد: حمید موقع اذان مغرب و قبل از شهادتش تماس گرفت و گفت: میخواهم صدای دخترمان را بشنوم. نادیا خواب بود نشد صدایش را بشنود. صبح روز بعد هم که حمید تماس گرفت نادیا خواب بود. همسرم در آخرین تماس به من گفت: هر کاری در حق تو کردم، من را حلال کن. از او پرسیدم: چرا این حرف را میزنی؟ گفت: دوست داشتم بیشتر با تو زندگی کنم و فرزند دیگری داشته باشیم و با نادیا بزرگش کنیم، اما نمیشود. همان شب که با حمید تماس گرفتم تا صدای نادیا را بشنود، تلفن همراهش خاموش بود.
حمید در تولد یک سالگی دخترمان شهید شد
نرگس وقتی میبیند، تلفن همراه حمید خاموش است، نگرانش میشود. اما سه روز بعد از تولد یک سالگی دخترشان، دوست حمید زنگ میزند و میگوید: بابای نادیا زخمی شده و در تهران است. نرگس خانم از او میخواهد تا آدرس بیمارستان را بدهد تا به دیدن حمید بروند، اما او جواب نمیدهد.
همسر شهید احسانی درباره شنیدن خبر شهادت بیان میکند: یک شب بعد از این تماس، برادر حمید به من زنگ زد و گفت: به منزلمان بیا. به منزل مادرشوهرم رفتیم. دیدم خیلی مهمان دارند و فاتحه میخواندند. شهادت حمید را نمیتوانستم باورم کنم. روزی که پیکر شهید را به منزل آوردند، به اندازه یک ثانیه صورت حمید را دیدم که لبخند بر لب خوابیده بود. حمید همان گونه که به من گفته بود، شهید شد. او روبروی حرم حضرت زینب (س) توسط تکتیرانداز تکفیری به شهادت رسیده بود.
عکس او را در کنار پارچههای مانکن میگذاشتم تا نادیا بخوابد
نادیا الان دیگر بزرگ شده است و هر چه زمان میگذرد، نبود پدر برایش سختتر میشود. او از کودکی بوسه بر سنگ مزار پدر میزد و دلتنگیهایش را با سنگ مزار در میان میگذاشت. مادر نادیا میگوید: نادیا تا ۶ سالگی لباسهای پدرش را بغل میگرفت و گریه میکرد. میگفت من بابایم را میخواهم. با تکه پارچهها یک مانکن درست میکردیم و عکس حمید را جای سر مانکن میگذاشتیم و کنار نادیا میخواباندیم. آن موقع احساس دلتنگی نادیا کمتر میشد.
یک وقتهایی نادیا از من میپرسد که بابا منو خیلی دوست داشت؟ میگویم بله. میپرسد: من را بغل میگرفت و مغازه میبرد؟ خیلی سؤال درباره پدرش دارد. الان که بزرگتر شده، وقتی دلتنگ میشود، به بهشت رضا (ع) میرویم.
حمید به خواب مادرش آمد و گفت: این قدر برای من گریه نکنید
نرگس خانم ۸ سالی است که برای همسرش دلتنگی میکند. او این دلتنگیها را این چنین روایت میکند: حمید فردی بانشاط و خوشاخلاق بود. به همین خاطر بعد از شهادتش زندگی برایمان خیلی سخت گذشت. یک بار خیلی دلتنگ بودم و به او میگفتم: چرا رفتی؟ شب خواب دیدم که ناراحت است و میگوید: اینقدر گریه نکنید. مادر حمید هم خیلی برایش بیتابی میکرد. یک بار او خواب حمید را میبیند که در آن طرف دریا ایستاده و یک لباس سوراخ سوراخ دارد. وقتی مادرش از او احوالش را میپرسد، میگوید: این سوراخهای روی لباسم، تیرهایی است که با گریه شما به من اصابت میکند. بعد از این ماجرا دیگر من و مادرحمید آرام شدیم و کمتر گریه میکنیم.
قول داده بودند سهتایی به سوریه بروند
علاوه بر حمید، نرگس خانم داغ ۲ شهید دیگر را بر دل دارد. او میگوید: زمانی که حمید به سوریه رفت، دایی و پسرخالهام هم با حمید ثبتنام کرده بودند. وقتی حمید شهید شد، پسرخالهام شهید «علیاصغر انصاری» و داییام شهید «حسین علیزاده» به مشهد آمدند. پسرخالهام با حمید در سوریه بود. اما داییام نرفته بود و میگفت: من شرمنده شدم، چون نتوانستم بروم. ما قول داده بودیم سهتایی باهم به سوریه برویم. داییام بعد از اربعین شهادت حمید به سوریه رفت. پسرخالهام در سال ۹۴ در یکی از عملیاتها به شهادت رسید و مفقود است. داییام هم سال ۹۶ بر اثر اصابت تیر به قلب و سرش به شهادت رسید. (برای اطلاعات بیشتر درباره این ۲ شهید مدافع حرم اینجا را بخوانید)
مداح اهل بیت (ع) بود
به مناسبت هشتمین سالگرد شهادت مدافع حرم «حمید احسانی» پای صحبتهای مادرش «فاطمه هزاره» هم مینشینیم. مادری که آخرین هدیه روز مادر را قبل از رفتن فرزندش به سوریه گرفت، چرا که حمید میدانست این آخر دیدار است. مادر در طول این ۸ سال هر وقت دلتنگ حمید میشود، پیراهن را برمیدارد و آن را در آغوش میکشد.
این مادر شهید درباره حمید که نخستین فرزندش است، میگوید: حمید خیلی بچه شوخطبعی بود. او ۲ خواهر و ۲ برادر از من و ۲ برادر دیگر هم از همسر دوم حاج آقا دارد. او بین این فرزندان خیلی بانشاطتر بود. حمید تا دیپلم درس خواند و درسش خوب بود. علاقه خاصی هم به مداحی داشت. حتی یک بار در مجلسی مداحی کرد و شعری را اشتباه خواند، برخی از حاضران به او خندیده بودند، پیش من آمد و خیلی گریه کرد.
من هم به او دلداری دادم و گفتم: همه آدمها اشتباه میکنند، گریه نکن اگر دوست داری باز هم تمرین کن و مداحی کن. همین طور شد و پسرم تا سالها در ایام محرم و مجالس مداحی میکرد. او خیلی بیشتر از سناش شرایط را درک میکرد. همسرم روحانی بود و زندگی طلبگی داشتیم. وقتی به حمید پول میدادم، آن را در قلکش میانداخت و زمانی که مهمان برایمان میآمد یا پولی لازم داشتیم، میرفت از قلکش پول را در میآورد، به من میداد و میگفت: از کسی پول قرض نگیرید.
یک سال قبل از شهادتش مزارش را نشانمان داد
حمید تازه استادکار کاشیکاری شده بود و سر و سامان گرفته بود. از دوستانش شنیده بود که در سوریه چه خبر است. بدون اینکه به مادر و خانواده اطلاع بدهد به سوریه رفت. مادر میگوید: بار اول که حمید به سوریه رفت، من اصلاً در جریان نبودم. بعد از مدتی پیکر شهدای مدافع حرم را در بهشت رضا (ع) تشییع میکردند که حمید هم در این مراسم حضور داشت. او به پدرش گفته بود یک سال دیگر من هم شهید میشوم و در کنار این شهدا من را به خاک میسپارند.
برای رضایتگرفتن دست و پایم را میبوسید
حمید دیگر آماده رفتن به سوریه میشود و میرود تا از مادر رضایت بگیرد. مادر دلش راضی نمیشود، اما حمید به دست و پای مادر بوسه میزند تا بلکه مادر راضی شود. مادر حمید ادامه میدهد: حمید برای رضایت گرفتن به منزلمان آمد. هر چه اصرار کرد، راضی نشدم. به دست و پایم بوسه زد باز هم راضی نشدم. وقتی دید که این کارهایش اثر ندارد، به من گفت: اگر رضایت ندهی من روز قیامت به حضرت زینب (س) شکایت میکنم که میخواستم بیایم برای دفاع از حرمات، اما مادرم نگذاشت. وقتی حمید این حرف را زد، دست و پایم سست شد و گفتم: برو به سلامت.
فکر میکردم صحبتهای حمید درباره شهادت شوخی است
با توجه به اینکه شهید احسانی شوخطبع بود، مادرش صحبتهای او درباره شهادت را جدی نمیگرفت و پیش خودش میگفت: میرود و به سلامت برمیگردد. اما انگار این بار صحبتهایش با همیشه فرق داشت.
مادر در این زمینه روایت میکند: حمید یک روز قبل از رفتن به سوریه برای من یک پیراهن خرید و آورد. از او پرسیدم این پیراهن چیه؟ گفت: من روز مادر نیستم و هدیه شما را زودتر گرفتم. حمید برای دومین بار عازم سوریه شد. اوایل ماه محرم حمید تماس گرفت و گفت: من چند روز دیگر شهید میشوم و پیکرم روز ۸ محرم به دستتان میرسد. پیکرم را گلباران کنید.
من از این حرفش ناراحت شدم و گفتم: إنشاءالله به سلامت برمیگردی. از طرفی هم، چون حمید زیاد شوخی میکرد، زیاد حرفش را جدی نگرفتم. اما همین طور هم شد. پیکر حمید را روز ۸ محرم به بهشت رضا (ع) آوردند. روز تاسوعا پیکرش تشییع شد و در همان جایی که گفته بود، به خاک سپرده شد. حمید و پدرش رابطه دوستانهای باهم داشتند و خیلی وقتها سر به سر هم میگذاشتند. بعد از شهادت حمید، پدرش حجتالاسلام محمدامین احسانی هم چند بار عازم سوریه شده و اکنون این پدر شهید هم از مدافعان حرم است.
درباره شهید
شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «حمید احسانی» متولد ۲۴ تیرماه ۱۳۷۲ است که در ۱۹ سالگی ازدواج کرد. او ۲ بار به سوریه اعزام شد و سرانجام در ۱۷ آبان ماه سال ۹۲ روبروی حرم حضرت زینب (س) با گلوله تکتیراندازهای تکفیری به شهادت رسید.
منبع: فارس
انتهای پیام/