باشگاه خبرنگاران جوان - به افسانهها میماند زندگیشان؛ انگار در دنیای ما روزگار نگذراندهاند، اصلا بخشی از این جهان پرتشویش، با این همه راه و بیراههاش نبودهاند؛ زندگی شهدا را که مرور میکنی، با چنین وضعیتی روبهرو میشوی. حالا فکرش را بکن که قرار است بروی سراغ مهدی زینالدین، فاتح عملیات خیبر، فرمانده لشکر ۱۷ علیبنابیطالب (ع)؛ جوانی ۲۵ ساله که سخنانش، رفتارش و سلوکش، به پیرهایی میماند که عمری را به تهجد و زهد گذراندهاند و آنوقت، قرار باشد که از او بگویی؛ هم از رشادتهایش در عرصه دفاع از ارزشها و انقلاب و هم، از شخصیت عارفانه، دوستداشتنی و انسانسازش که راز جاذبه و محبوبیت او برای همرزمانش بود.
بیشتربخوانید
شهید مهدی زینالدین را باید پرورشیافته مکتبی دانست که امثال مالکاشترها را پرورش داده و میدهد؛ مکتبی که نسبت به دنیا و مواهبش بیخیال نیست، اما همه اینها را فقط برای آخرت میخواهد؛ پیروانش دنیا را میسازند برای آبادی آخرت. سالهاست که درباره شهید زینالدین میخوانم، از کتاب «سرّ دلبران» بگیر تا «افلاکی خاکی»، «تو که آن بالا نشستی»، «سردار عشق» و چند کتاب دیگر. اما میدانید، اینها اصلا برای فهمیدن شخصیت و منش مهدی زینالدین کافی نیست، نه اینکه بگویم حرفی برای گفتن ندارد، نه! اما حقیقت آن است که او را فقط با خاطرهگویی نمیشود شناخت؛ باید زینالدین و زندگی او را زیست، شاخصهایش را فهمید و بعد، راهی را که او و امثال او طی کردهاند، شناسایی کرد؛ درست مثل یکی از عملیاتهایی میماند که شهید زینالدین، مسئولیت شناسایی آن را برعهده داشت؛ باید مثل خود او دقیق و نکتهسنج باشی تا بتوانی از تلهها عبور کنی و خودت را برسانی به جایی که باید برسی؛ همانجایی که میشود فهمید، سرّ اینهمه تمجید بزرگان ما، از رهبر انقلاب تا حاجقاسم، درباره شهید زینالدین چرا و از چه روست؟
تربیتی که «انسانساز» میسازد
میخواهم یکراست ببرمتان به تهران دهه ۱۳۴۰؛ زمانی که مهدی زینالدین، متولد سال ۱۳۳۸، هنوز دانشآموز دبستان است و عاشق فوتبال؛ در خانوادهای که فرهنگ و دیانت در آن حرف اول را میزند. پدرش عبدالرزاق کتابفروش است و تو «حدیث مفصل بخوان از این مجمل». مادرش از آن خانمهای متدینی است که بیوضو بچه را شیر نمیدهند. مهدی، عجیب مطیع و فرمانبردار پدر و مادر است؛ آن هم در سنی که معمولاً بچهها خیلی دوست ندارند از بزرگترها تمکین کنند. یکی از دوستان آن دورهاش نقل میکند: «توی زل گرمای تابستان، بچههای محل سه تا تیم شدهبودند. توی کوچه ۱۸ متری. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و صورت بچهها میریخت. چیزی نمانده بود ببازند. اوت آخر بود. مادرش آمد روی تراس و گفت: مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها! برو از سرکوچه دو تا نون بگیر. توپ زیر پای مهدی ایستاد. بچهها منتظر پاس بودند؛ اما او توپ را انداخت طرفشان و دوید سر کوچه تا نان بخرد.» شهید زینالدین اینطور تربیت شد و خمیرمایه وجودیاش اینگونه شکل گرفت. پدرش از مخالفان سرسخت طاغوت بود و مغازه او، محل اجتماع انقلابیون و مهدی، الفبای قیام و غیرت دینی را در همان مغازه پدرش آموخت. هوش فوقالعادهای داشت برای یادگیری. آنقدر که وقتی به دبیرستان رسید، مدارس مختلف برای جذب او سر و دست میشکستند، اما وقتی پای عضویت در حزب رستاخیز وسط آمد، مهدی زینالدین حاضر نشد برای منافع شخصیاش، آنطور که اولیای مدرسه میخواستند، برود و فُرم عضویت پر کند. به دلیل همین نافرمانی، اخراجش کردند و برای مهدی، این اخراج چقدر شیرین بود.
تغییر رشته داد و از رشته ریاضی، رفت رشته تجربی و بعد، سال ۱۳۵۶ در کنکور رشته تجربی شرکت کرد؛ پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد؛ میدانید یعنی چه؟! حتی امروز هم کنکوریها با چنین قبولیای، دیگر روی زمین بند نمیشوند! اما مهدی نرفت؛ چرا؟ چون پدرش را به خاطر طرفداری از امام خمینی و مبارزات انقلابی، تبعید کردند به خرمآباد و از آنجا هم به سقز و بعد به اقلید. مهدی میگفت: مغازه پدرم، فقط یک کتابفروشی ساده نیست، سنگر مبارزه و انقلاب است، اگر تعطیل شود، یک سنگر از دست میرود و من نمیگذارم. مردانه هم پای حرفش ایستاد. جریان انقلاب که اوج گرفت، مهدی هم با دستور پدر، خانواده را مخفیانه آورد به قم؛ پدر هم به آنها پیوست و اینطوری تا پیروزی انقلاب در قم ماندند و قُمی شدند. همان روزها بود که برخی از دوستانش برای او که استعداد فوقالعادهای داشت، از دانشگاههای پزشکی فرانسه پذیرش گرفتند، اما مهدی باز هم نرفت؛ آخر امام دستور داده بود که جوانانی همچون او، بمانند، مملکت نیازمند وجود آنهاست و مهدی، اینبار هم ماند تا نشان دهد، از همه دنیایش میگذرد، اما ذرهای از اعتقادات و دینش عقب نمیکشد.
نوبت تو هم میشود
انقلاب که پیروز شد، سریع رفت سراغ جهاد سازندگی؛ معتقد بود کشور برای ساختهشدن، کارِ جهادی میخواهد و بعد که موضوع تشکیل سپاهپاسداران به میان آمد، داوطلب عضویت در آن شد. آن روزها، با فعالیتهای گروهکها و ضدانقلاب، این کار خودِ خطر بود. خیلی زود، این جوان نمازشبخوان که همیشه لبخند بر لب داشت، دل اطرافیان را ربود؛ آنقدر دقیق و منظم عمل میکرد که مسئولیت اطلاعات سپاه قم را دادند به او، یعنی قلب سپاه را. ویژگی اصلی او در فرماندهی، حضور میدانی و همیشگیاش بود. وقتی در شهریور ۱۳۵۹ جنگ شروع شد، فوری خودش را رساند به خوزستان. عراقیها خرمشهر را گرفته و چرخیده بودند سمت آبادان. مهدی و دوستانش، فقط سلاح میخواستند، اما خبری نبود. به دستور بنیصدر، به سپاه اسلحه نمیدادند. خاطره یکی از همرزمانش دراینباره جالب است: «مهدی ۲۰ ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده بود به سرهنگِ فرمانده که چرا هیچ کاری نمیکنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. سرهنگ دست گذاشت روی شانه مهدی و گفت: صبرکن آقاجون. نوبت شما هم میرسه. مهدی گفت: پس کِی؟ عراقیها دارن میرن طرف آبادان. سرهنگ لبخندی زد و دوید سراغ بیسیم. گلولههای فسفری که بالای سر عراقیها ترکید، نمیدانم چرا وحشتزده از تانکها زدند بیرون، سلاحها را رها کردند و الفرار! سرهنگ آمد سمت مهدی و با مهربانی گفت: حالا اگه میخوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشون رو برس.»
خیبریِ خطشکن
مهدی زینالدین، خیلی زود تواناییهایش را نشان داد؛ آنقدر که وقتی میخواستند برای تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) قم فرمانده انتخاب کنند، فوری ذهن همه مسئولان متوجه او شد. شهید زینالدین یک کادرساز به تمام معنا بود؛ چه میگویم، اصلاً کارخانه آدمسازی داشت. از آن آدمهایی بود که فقط جذب میکرد و بس. یکی از دوستانش میگفت: «عجیب نیروهایی داشت، ۷۰ درصد لشکر او، یعنی نیروهای بسیجی و پاسدار، نمازشب میخواندند.» همین خصوصیت باعث میشد تیپ او که بعدها، به لشکر تبدیل شد، در عملیاتهای سخت و سرنوشتساز، مثل خیبر، خطشکن باشد و حتی با شلیک بیش از یک میلیون گلوله توپ و خمپاره از سوی دشمن، برود و جزیره مجنون را فتح کند. آرام و قرار نداشت؛ همیشه میخواست در نوک حمله قرار بگیرد؛ گاهی دوستانش مجبور میشدند قسمش بدهند که جلو نرود؛ از آن سمت نمیرفت، اما ساعتی بعد از سمتی دیگر میآمد و خودش را به خط مقدم میرساند! شهید زینالدین به خودش سخت میگرفت و معتقد بود در حالی که رزمندگان درحال نبرد هستند، او به عنوان فرمانده حق نشستن در سنگر و استراحت را ندارد. یکی از همرزمانش نقل میکند: «عملیات محرم بود. توی نفربرِ بیسیم، نشسته بودیم. آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیدهبود. داشتیم حرف میزدیم.
یک مرتبه دیدم جواب نمیدهد. همانطور نشسته، خوابش بردهبود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شدهبود؛ بدجوری. جعفری پرسید: چی شده؟ جواب نداد. سرش را برگرداندهبود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد. زیر لب گفت: اون بیرون بسیجیها دارن میجنگن، زخمی میشن، شهید میشن، گرفتم خوابیدم. یک ساعتی، با کسی حرف نزد. خیلی از خودش دلخور بود.» برای اطرافیان مهدی زینالدین، تبلور عینی عرفان عملی، یعنی شنیدن نالههای شبانه او؛ سرش را روی سجده میگذاشت و ساعتها میگریست، حتی در سرمای طاقتفرسای غرب یا گرمای شرجی جنوب؛ او نمازشبش ترک نمیشد. برای جوانی به سن او که هنوز ۲۵ سال را پر نکردهبود، این همه بیاعتنایی به دنیا، عجیب به نظر میرسید. مادر بزرگوارش تعریف میکرد: «عروسم که باردار بود، به دلم افتاد اگر بچه پسر باشد، معنیاش این است که خدا میخواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خداخدا میکردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختر است، گفت: خدا رو شکر؛ در رحمت به رویم باز شد و رحمت هم که برای من یعنی شهادت.» شهید زینالدین در ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳، پس از دیداری با شهیدمحمود کاوه، در منطقه سردشت، به سوی کرمانشاه حرکت کرد، اما در میانه راه، در تپه «ساروین» به کمین ضدانقلاب برخورد و با اصابت آر. پی. جی به خودروی حامل وی، به شهادت رسید. برادرش مجید هم در این سفر، شهید زینالدین را همراهی میکرد و مانند او، در همان محل عرشی شد.
نکته
اولین بار، با آن چهره زیبا و دلآرا و به تعبیر عامیانه خودم، «تو دل برو» شهید زینالدین که واقعاً معنویت و اخلاق از سیمای او میبارید، قبل از عملیات فتحالمبین آشنا شدم... در عملیات خیبر، روی شهید زینالدین و بچههای لشکر علی بن ابیطالب (ع) خیلی فشار آمد. خاکریزی نبود، پناهگاه و سیلبند نبود؛ بمبارانهای دشمن و آتش شدید مجال سنگر درستکردن نمیداد. بچهها در گِل و آب غوطهور بودند و دفاع میکردند. باور کنید خون و گِل با هم در این کانالها قاطی بود... من آنجا چهره زینالدین را دیدم. چهرهای که تمام گردن و صورتش سیاه شدهبود، اما از دودِ باروت؛ یعنی اگر دست میکشیدی روی صورت و پیشانی و گردن شهید زینالدین، دستت از دودِ باروت سیاه میشد. اما توی این وضعیت، آن چیزی که مایه تعجب خودِ من بود، روحیه ایشان بود.
منبع:روزنامه خراسان
انتهای پیام/