باشگاه خبرنگاران جوان مشهد - مرد ۴۵ ساله در حالی که بیان میکرد حدود ۱۰ روز است دخترم را ندیده ام، درباره روزگار آشفته اش به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: ۲۱ ساله بودم که بعد از پایان خدمت سربازی با یکی از بستگانم ازدواج کردم اگرچه تحصیلات عالیه داشتم، اما نتوانستم شغلی مناسب و مرتبط با تحصیلاتم پیدا کنم به همین دلیل با کمک پدر و پدرزنم خودرویی خریدم و در یک تاکسی تلفنی مشغول کار شدم.
به این دلیل که اوضاع مالی خوبی نداشتم، زندگی مشترکم را در منزل پدری ام آغاز کردم چرا که پرداخت اجاره منزل برایم امکان پذیر نبود و پدرم نیز در خرید مایحتاج زندگی به من کمک میکرد تا این که دخترم به دنیا آمد و به زندگی خانوادگی مشترک ما صفای دیگری بخشید.
فتانه با شیرین زبانی هایش بیشتر از همه در دل پدر و مادرم جا گرفته بود به طوری که مدام در آغوش پدرم بود و مورد محبت و نوازش شدید مادرم قرار میگرفت. کافی بود فتانه با همان زبان کودکانه اش چیزی از پدرم درخواست کند، او بلافاصله و به هر طریق ممکن خواسته فتانه را برآورده میکرد. دخترم آن قدر به عمهها و پدر و مادر من وابسته شده بود که به سختی راضی میشد شب را در طبقه پایین (محل سکونت من) سپری کند.
هرگاه من و همسرم به خاطر رفتارهای بی ادبانه کودکی او را سرزنش میکردیم یا چشم غره میرفتیم تا کار زشتی را تکرار نکند، بی درنگ به آغوش پدرم پناه میبرد و اشک ریزان مورد حمایت خانواده پدری ام قرار میگرفت.
بیشتر بخوانید
کار به جایی رسید که من و همسرم نمیتوانستیم در تربیت او دخالت کنیم یا او را از انجام کاری بازداریم. بالاخره پس از سالها زندگی در کنار پدر و مادرم و در حالی که فتانه به ۱۰ سالگی رسیده بود، خانه کوچکی را با وام خریدیم تا به طور مستقل زندگی کنیم.
وقتی از منزل پدرم دور شدیم، رفتار فتانه نیز آرام آرام بهتر شد به طوری که دیگر از من و مادرش حرف شنوی داشت و کمتر به خانه پدربزرگش رفت و آمد میکرد. زندگی مشترک ما رنگ خوشبختی به خود گرفته بود تا این که کم کم سروکله خواستگاران یکی پس از دیگری پیدا شد و موقعیتهای مناسبی برای ازدواج دخترم فراهم آمد، اما متاسفانه پدر و مادرم با اعتقادات خاصی که داشتند هرکدام از خواستگاران فتانه را با بهانههای پیش پا افتاده تایید نمیکردند و آنها را در شأن خودشان نمیدانستند، به خاطر همین تفکرات نیز چهار خواهرم با آن که تحصیلات عالیه دارند، هنوز ازدواج نکرده اند و برادرم نیز به دلیل بهانه جوییهای مادرم و دخالت زیاد در زندگی مشترک آنها همسرش را طلاق داد و اکنون همه در کنار پدر و مادرم زندگی میکنند.
در این شرایط فتانه نیز با تفکرات آنها خو گرفت و دوباره در حالی ارتباط با پدربزرگش را بیشتر کرد که آنها تلاش میکردند دخترم در این سن و سال ازدواج نکند.
خلاصه یک روز به اتفاق همسرم به منزل پدرم رفتیم و من در کمال ادب مقابلش زانو زدم و عاجزانه التماس کردم تا به خاطر دوست داشتنهای بیش از حد مانع ازدواج فتانه نشوند..
هنوز جملاتم به پایان نرسیده بود که پدرم از حرفهای من رنجید و درحالی که بسیار برآشفته بود به من و همسرم گفت امروز در دورانی زندگی میکنیم که باید دست زن در جیب خودش باشد و تا هنگامی که فتانه تحصیلاتش را به پایان نرسانده و شغل مناسبی نیز پیدا نکرده است، نباید ازدواج کند.
پدرم با بیان این جملات در حالی ما را از خانه اش بیرون کرد که یقین داشتم بخشی از اظهارات او به خاطر لجبازی با همسرم است و قسمتی از آن نیز محبت عاطفی و علاقه اش به فتانه که از دوران کودکی در آغوش او بزرگ شده بود.
حالا دیگر فقط پدرم درباره خواستگاران فتانه تصمیم میگرفت و او نیز فقط به نظر پدربزرگش احترام میگذاشت. از سوی دیگر من و همسرم سعی میکردیم مطابق میل دخترمان رفتار کنیم تا چشم هایش گریان نشود و اختلافات خانوادگی شدت نگیرد.
در همین روزها جوانی تحصیل کرده که شغل خوبی هم داشت به خواستگاری فتانه آمد. او از هر نظر شایسته دخترم بود به طوری که فتانه نیز پذیرفت و قرار گذاشتیم تا مراسم عقدکنان را برگزار کنیم، اما همان شب فتانه برای مشورت با پدربزرگش به خانه آنها رفت و دیگر بازنگشت. پدرم میگوید فتانه در جای امنی است، اما نمیخواهد به منزل شما بازگردد .
بررسیهای کارشناسی و روان شناختی درباره این ماجرا با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ بیژن خنجری (رئیس کلانتری سجاد) در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
انتهای پیام//م.م