باشگاه خبرنگاران جوان ـ شمانتظارند. انتظاری تلخ و کشنده که با روح و جانشان عجین شده است. سالهاست که چشم به در دوختهاند تا شاید خبری از راه برسد. خبری، سرنخی، نشانهای از جگرگوشهشان. روزگارشان سخت است این مادران منتظر. مادرانی که به جز یک قاب عکس و مشتی خاطره، چیزی برایشان نمانده است.
با این حال، هرگز امیدشان را از دست ندادهاند. میدانند جایی در یک نقطه از این خاک، کودکشان نفس میکشد، بزرگ شده و زندگی میکند. اما غم جدایی است که این مادران را از پا انداخته است. مادرانی که سالها پیش در ماجراهایی متفاوت کودکشان را گم کردند و هرگز او را نیافتند. امروز روز آنهاست، اما فرزندانشان در کنارشان نیستند تا بتوانند مادری کنند. قصه هرکدام از این مادران تلخ است، اما امید در تکتک کلماتشان جاری است.
دیگر نمیدانند به کجا پناه ببرند، چطور فریاد بزنند که خستهاند از انتظار، که دلتنگند. دلتنگ شنیدن صدای فرزندشان، دیدن لبخندشان. هر کدام سالهاست که رنج دوری را تحمل میکنند. با این حال، نتوانستهاند به زندگی عادی برگردند. با کوچکترین تلنگر بغض فرو خورده چند سالهشان میترکد و اشک میریزند. درست مثل روز اول. معمای گمشدن طاهره، یونس، شایان و سامی چندین سال است که حل نشده. راز ناپدیدشدن این بچهها در دل هیچ جایی یافت نشد. حالا این مادران ماندهاند با سوالهایی بیجواب و انتظاری کشنده همراه با امیدواری.
معمای گمشدن شایان ۱۲ ساله
مثل مادر شایان که ۱۰ سال است چشمش را به در دوخته؛ با یادآوری روز ناپدیدشدن کودکش اشک میریزد. گریه میکند و ملتمسانه میخواهد که پسرش را به او برگردانند. شایان یک سال و هفت ماه داشت که از مقابل در خانه پدربزرگش در اهواز ناپدید شد. همان زمانی که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا زندگی سهیلا از اینرو به آنرو شود. جهنم این مادر، تیر ماه سال ۹۰ شروع شد.
وقتی در خانه پدرش میهمان بود. مادری که پسرش ناپدید شد و پسر دومش هم بر اثر بیماری فوت کرد: «من دو بار داغ دیدم. یک بار وقتی شایان رفت و یک بار هم وقتی زرقام پسر دومم در یک سالگی بر اثر بیماری جانش را از دست داد. دیگر توانی برای ادامه زندگی ندارم. فقط امید به دیدن دوباره شایان است که به من انگیزه میدهد. من میدانم پسرم زنده است و نفس میکشد.»
در جستوجوی پسربچهای با شلوار آبی
این مادر ۱۰ سال است رنج میکشد. هرگز آن لحظه آخری که پسرش در قاب در حیاط ناپدید شد، فراموش نمیکند. چهرهاش را خوب به خاطر دارد و میداند اگر در میان جمعیت روزی پسرش را ببیند، حتما او را میشناسد: «آن روز خانه پدرم در اهواز بودیم. ما خودمان در سوسنگرد زندگی میکردیم.
شایان با یک شلوار آبی در حیاط داشت بازی میکرد. من هم او را میدیدم. در یک لحظه او به سمت در رفت. در باز بود. به سرعت داخل خانه رفتم تا چیزی بپوشم. نمیتوانستم با آن لباس بیرون بروم. اما چند ثانیه هم نشد. پسرم نمیتوانست درست راه برود. تازه راه رفتن را یاد گرفته بود. نمیتوانست خودش برود و دور شود. چون خیلی زود خود را به بیرون رساندم و هیچ اثری از پسرم نیافتم. مطمئنم که کسی او را ربود. از آن روز به بعد زندگی من هم تمام شد. همه جا را به دنبال شایان گشتیم، ولی نبود.»
بچهام را پیدا کنید
هیچ ردی از این پسربچه یافت نشد. ماموران پلیس و خانواده شایان همه جا را دنبال او گشتند. اما حتی یک رد یا نشانه هم نبود. شایان نیست شد و مادرش سهیلا هنوز هم امیدش را از دست نداده است: «پسرم الان ۱۲ ساله است. اگر جایی شایان را اتفاقی ببینم، قطعا او را میشناسم. در تمام این سالها از صبح تا شب فقط به شایان فکر کردم. به روزهای آخری که در کنارم بود.
به صورتش، چشمهایش. آنقدر به او فکر کردهام که میدانم حتی اگر چندین سال دیگر هم بگذرد، باز هم میتوانم از چشمهایش او را بشناسم. ناخن انگشت پنجم شایان در یک حادثه کنده شده بود. تنها نشانه پسرم همین است. من میدانم که او زنده است. امیدم را از دست ندادهام و هرگز ناامید نخواهم شد. میدانم که روزی دوباره او را خواهم دید. خودم را آماده کردهام. به هر دری بود زدم. از مردم، از شما و از همه خواهش میکنم بچه مرا پیدا کنید و به من برگردانید.»
۴۴ سال انتظار برای طاهره
عفت ۴۴ سال است که در این انتظار تلخ، زندگیاش نابود شده؛ درست از وقتی که دخترش پنج سال داشت. طاهره رفت که نان بخرد، میخواست به مادرش کمک کند. اما این کمک بهای سنگینی داشت. عفت ماند و درد بیخبری و دلتنگی؛ مادر رنجوری که حالا توان راه رفتن ندارد و بیمار شده است: «طاهره دختر کوچکم بود. دو پسر بزرگتر هم دارم. آن روز را خوب به خاطر دارم. سال ۵۶. وقتی به بچهها گفتم نان بخرید. طاهره گفت خودم میروم و نان میخرم.
دخترم خیلی زرنگ و شیرینزبان بود. عاقل بود. به او اعتماد داشتم. آن روز رفت نان بخرد که دیگر هرگز بازنگشت. تا شب با پدر و برادرهایش همه جا را دنبالش گشتیم. اما اثری از طاهره نبود. سالها از او روز شوم گذشته، ولی هنوز هم چشمانتظارم. در این مدت هیچ رد و سرنخی از دخترم نبود. انگار زمین باز شد و او را بلعید. نانوایی دو کوچه پایینتر از خانه ما در محله نارمک تهران بود. دوروبر خانهمان هم به خاطر ساختوساز شلوغ نبود. خلوت بود. اما هیچ اثری از دخترم پیدا نکردیم.»
ذرهای از دردم کم نشده
نور امید چند سال بعد از گمشدن طاهره، در زندگی عفت پیدا شد. کورسویی که، اما باز هم به راه تاریک دلتنگی و چشمانتظاری رسید: «چند سال بعد از طریق بهزیستی به ما اعلام کردند که دختری درست با مشخصات طاهره پیدا شده است. دختری ۱۴ ساله. یعنی ۹ سال بعد از ناپدیدشدن دخترم. خیلی خوشحال شدیم. به بهزیستی رفتیم و آن دختر را تحویل گرفتیم. چند ماه هم با ما زندگی کرد. اما او کمکم گفت که صحنههایی از پدر و مادرش را به یاد میآورد.
صحنههایی از خانه و محله قدیمیشان. با سرنخهایی که او داد، متوجه شدیم که اصلا بچه ما نیست. خانوادهاش پیدا شدند و او از پیش ما رفت. بعد از آن دیگر هیچ نشانهای وجود نداشت. سالهاست منتظرم. دخترم کجاست. الان چه کار میکند. چطور بزرگ شده است. همه این سوالها و غم دوری از دخترم دارد مرا دیوانه میکند. این همه سال گذشته، ولی حتی ذرهای از درد من کم نشده است.»
۱۳ سال رنج انتظار
آبان ماه سال ۸۷ بود که یونس حسین جانی ناپدید شد. مبهم و معمایی. راز گمشدن این کودک ۹ ساله هم سر به مُهر باقی مانده است. هیچ کس داستان گمشدنش را نمیداند. برای خرید نان از خانه بیرون رفت، اما هرگز دیگر بازنگشت. حالا مادر و خانوادهاش ماندهاند با کولهباری از انتظار. چشم انتظار یک خبر یا سرنخی از یونس هستند. ۱۳ سال از گمشدنش میگذرد، اما هنوز مادرش امید دارد. با یک تماس یا یک نشانه زندگیاش زیرورو میشود.
روزنه امیدی به دلش روانه میشود، اما ساعتی نمیگذرد که همه دلخوشیهایش نقش بر آب میشود. وقتی نام پسر بزرگش را میشنود، چشمهایش از اشک پر و خالی میشود. روز مادر که هیچ هر روز برگشت، پسرش را که حالا باید ۲۲ سالش باشد، انتظار میکشد. «مثل همیشه برای خرید نان از خانه بیرون رفت. اما بازنگشت. همه جا را زیر پا گذاشتم، اما نبود. یک پسر چهار ساله هم داشتم. وقتی زمان از دست رفت، وقتی یونس به خانه برنگشت، دست پسر کوچکم را گرفتم و تمام محله قدیمیمان را گشتم. اما نبود. تا بعدازظهر آواره خیابانها بودم. پاییز سردی هم بود. دست و پایم کرخت شده بود. توان راه رفتن دیگر نداشتم که به خانه برگشتم. اثری از یونس نبود. همانجا بود که به پلیس و پدرش اطلاع دادم. از همان روز پرونده گمشدن یونس در اداره آگاهی باز است، اما هیچ خبری از او نشد.»
یونس من هیچ جا نبود
بهاره صیدی که حالا ۳۸ سال دارد، روزهایی که برایش به سختی گذشته است، از سر میگذراند. نمیداند چه بر سر یونس آمده است. هنوز هم تا نام پسر ۹ سالهاش میآید، اشک میریزد. نمیداند دخترش مفقود یا ربوده شده، او را کشتهاند یا به کار گرفتهاند. تنها انتظار، کارش است. ۱۳ سال گذشته، ۱۳ سال روز مادر را از سر گذرانده است. اما در این سالها یونس مادرش را کم داشته است و مادر پسرش را که مهر مادریاش را نثارش کند. «در آن خانه که کودکی یونس سپری شده بود، به سختی میتوانستم زندگی کنم. در و دیوار خانه مرا رنج میدادند.
هر لحظه یاد یونس در آن خانه جلوی چشمانم بود. همین مسأله باعث شد تا از آن خانه جابهجا شدیم. هرچند خانه هم کنار اتوبان بود. سه کوچهمان را خراب کردند، شد اتوبان. ما هم آمدیم سمت شریعتی. در آن زمان یونس در مدرسه امید انقلاب در خیابان پرواز درس میخواند. کلاس سوم ابتدایی بود که این اتفاق افتاد. با پدرش همه کلانتریها، بهزیستیها و پزشکیقانونیها را رفتیم. اما یونس من هیچ جا نبود.»
هنوز تصاویر یونس با گذشت این همه سال در فضای مجازی منتشر میشود. بهاره صیدی دست از تلاش برنمیدارد، به دنبال روزنه امید است. عکسهای یونس دستبهدست میچرخد، اما هیچ ردی نیست. پرونده اش با وجود این همه سال در جریان است. جستوجوها ادامه دارد. اما هیچ ردی از یونس نیست.
سامی روزی برمیگردد
شیما هندی مادر جوان دیگری است که بیش از ۶ سال است انتظار دیدار پسرش را میکشد. سامی علیزاده پسر هشت ساله مشهدی که از اردیبهشت ۹۴ ناپدید شده است. مادر از زندگی گریزان است. نذر کرد، مژدگانی تعیین کرد تا به سامی برسد، اما گره این مفقودی هرگز باز نشد. دنیا برایش تیرهوتار شده است. دلخوش خبری هرچند کوتاه و ناموثق است. سرنوشت سامی همچنان نامعلوم است و مادر از ناپدیدشدن پسرش سردرگم.
شش سال پوچ گذشت. سامی هنوز هم پیدا نشده است. «با همسرم اختلاف داشتم. اختلاف زیادی بین ما وجود داشت. ۱۲ سال مدارا کردم، اما به جایی رسیدم که خانواده شوهرم با دیدن رفتارهای مهرام از من خواستند تا بروم. رفتم خانه پدریم، اما منتظر بودم بار دیگر به زندگی برگردم. سامی مانده بود پیش پدرش. در مدت دوهفته دوری مدام با خانواده شوهرم در تماس بودم تا حال سامی را بپرسم. اما دو هفته که گذشت همه چیز تغییر کرد.
پاسخ تماسهایم را ندادند و گفتند که همسرم با سامی رفته است و هیچ خبری از آنها ندارند. حالوروز بدی داشتم. مدام خودم را سرزنش میکردم. تازه شکایت کردم. درخواست طلاق داشتم. با پدر و مادرم مدام به کلانتری و دادگاه میرفتیم، اما هیچ نشانهای از آنها نبود.»
از آن اردیبهشت غمانگیز یک سالی گذشته بود. رنج و عذاب برای شیما پایانی نداشت. سام به همراه پدرش به طرز مرموزی ناپدید شده بودند. هیچ کس نتوانست حتی ردی از او پیدا کند. جستوجوها بینتیجه مانده بود.
امیدوارم
«تا اینکه پس از یک سال مهرام خودش را به کلانتری معرفی کرد. ادعا میکرد من و خانوادهام آنها را ربودهایم و شکنجهاش دادهایم. زخمی بود و حالت نرمال نداشت. به پزشکیقانونی معرفی شد. بررسیها نشان میداد خودزنی کرده است تا با این داستانسراییها نبود یکسالش را جبران کند. گویا او پیش از آمدن به کلانتری مواد شوینده هم خورده بود. همین مسأله هم باعث شد او را بستری کردند. هر روز حالش بدتر میشد و بازجوییها را به روز دیگری موکول میکردند. معدهاش را شستوشو دادند. تحت درمان قرار گرفت. اما مهرام زنده نماند.»
راز گمشدن سامی هم سر به مُهر باقی ماند. پدر اعتراف نکرد که با پسرش چه کرده، او را کجا پنهان کرده یا چه بلایی سر او آورده است. به همین علت شیما مادر ۳۵ ساله مشهدی هر روز و هر شب انتظار کودک گمشدهاش را میکشد.
تصویر سامی هشتساله هم با چشم و ابروهای مشکی و موهای لخت بارها در فضای مجازی منتشر شده است. شیما هندی مادر این پسربچه، از روزهای سیاهی گفت که همهاش به انتظار گذشت. میگوید زمان از ۱۳ اردیبهشت ۹۴ برای من متوقف شد، ایستاد و دیگر حرکت ندارد. با گمشدن سامی زندگی برای این مادر هم تمام شد. به امید برگشت تنها پسرش این روزها را گذرانده و هنوز چشمانش در خیابان به دنبال سامی میدود.
نمیداند کجاست و چه میکند، اما احتمال مرگ را هرگز به دلش راه نداده است. «من مادرم هیچ وقت این فکر را هم از سر نگذراندهام. امید دارم به دیدار پسرم. مادر که باشی همیشه بهترین فرضیه در نظرت میآید. مهرام با من خوب نبود. مرا کتک میزد، همین مسأله هم باعث شد که جدا شدیم. اما هیچ وقت به سامی پرخاش نکرده بود. او را نرجانده بود، به همین علت به خودم امیدواری میدهم سامی در یک جایی روی همین کرهزمین نفس میکشد. زنده است و روزی نزد مادر چشم انتظارش برمیگردد.»
منبع: شهروند آنلاین
انتهای پیام/
چقد سخته یه لحظه از بچت بی خبر باشی داغون میشی چه برسه به چند سال خدا صبرشون بده امیدوارم این اتفاق برا هیچ مادری نیفته