باشگاه خبرنگاران جوان - در کتاب «دستهای خالی، پاهای خونین» درباره حال و روز مردم قصرشیرین در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی میخوانیم: در محرم با ۱۳۵۷ اوجگیری انقلاب و گسترش تجمعات مردمی، حضور مردم قصرشیرین نیز در مراسمهای مذهبی بیشتر شد. در یکی از شبها نیروهای امنیتی سعی کردند از برگزاری جلسات در مسجد غروی جلوگیری کنند، اما جوانان شهر در اقدامی هماهنگ، مراسم سخنرانی را به مسجد جامع که مانند مساجد دیگر تا آن زمان فعالیت انقلابی چندانی نداشت، انتقال دادند.
در خلال سخنرانی، عابدین عباسی به اتفاق تعدادی از جوانان با سر دادن شعار «مرگ بر شاه» کنترل مسجد را در دست گرفتند. مأموران دولتی نیز سعی کردند با تیراندازی جمعیت را متفرق کنند که در این میان جاسم بوچانی از جوانان حاضر در مسجد، بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. تعدادی از افراد مجروح و تعدادی هم به دست نیروهای امنیتی افتادند.
نیروهای شهربانی و ساواک جوانان دستگیر شده را به شدت هدف ضرب و شتم قرار دادند. اسماعیل نوری از جمله افراد دستگیر شده بود که پس از آزادی، یکی از متدینان متمول نزد او آمد و پیشنهاد داد ثواب کتکهایی که خورده است را با پول معاوضه کند، ولی اسماعیل نوری با وجود نیاز مالی ترجیح داد، آن را برای آخرت خود ذخیره کند.
برای رفع دلتنگی تلویزیون را بغل کرد
در کتاب «آبادان لین یک» درباره حال و هوای کیوانفر همسر و مادر رزمنده در آن سالهای دفاع مقدس اینچنین روایت میکند: چند وقت بعد از اینکه پسر بزرگم آقا مهدی به جبهه رفت، دیدم یک کسی برایمان چند کارتون مواد غذایی، حبوبات و... آورد و گفت: پسرتان رفته جبهه، ما دیدیم که سختتان است، اینها را برایتان آوردیم. من را بگویید، با دیدن جعبهها و شنیدن این حرف آن قدر بهم برخورد و ناراحت شدم که جعبهها را گذاشتم بیرون دم در و همه را پس دادم.
به آن برادرهایی هم که اینها را آورده بودند، گفتم: ما هر چقدر هم که نداشته باشیم، از هیچکس هیچ چیزی نمیخواهیم و نمیتوانم اینها را قبول کنم. من بچهام را نفرستادم جبهه که اینها را برای من بیاورید. بچه من هم مثل بقیه جوانها برای رضای خدا رفته و ما هم راضی به رضای خدا هستیم. بچههای ما به خاطر این چیزها که به جبهه نرفتهاند؛ اصلاً و ابداً! به هر حال مشکلات در شهری که خانه و کاشانه اصلی آدم یادم نیست و شوهر و پسر بزرگت هم به جبهه رفته باشند، برای زن و بچههای قد و نیمقد خیلی زیاد بود؛ اما وقتی کسی بخواهد برای رضای خدا کار کند، این مشکلات برایش چیزی نیست!
یادم میآید سه، چهار سال از شروع جنگ گذشته بود که نمیدانم حاجآقا به چه مناسبت آمد اصفهان. تلویزیون داشت برنامهای از زیر قرآن رفتن رزمندهها در شب عملیات را نشان میداد. من هم همان برنامه را تماشا میکردم، یکدفعه دیدم که این آقامهدی ما هم داشت از زیر قرآن رد میشد که راهی عملیات بشود. من یک دفعه دلم هری ریخت و قلبم فشرده شد. رفتم سریع تلویزیون را بغل کردم و شروع کردم اشک ریختن. بعد حاجآقا با تعجب من را نگاه کرد و گفت: چی شد یهویی؟! من بهش گفتم: مگه ندیدی آقا مهدی رو از تلویزیون نشون دادن؟! گفت: خب، چیه مگه؟! اینم مثل بقیه بچههای مردم.
ولی من هیچوقت آن شب را یادم نمیرود که حاجآقا تا صبح هی توی حیاط قدم میزد و میگفت: یک شب هم که ما آمدیم خانه، این طوری شد؛ شما این صحنه را دیدی! معلوم بود که خودش هم دل نگران است. برای هر دوی ما شب سختی بود. چند وقت بعد از آن هم شنیدیم که در آن عملیات خیلی شهید دادند و ما هم خیلی نگران بودیم. در تمام مدتی که آقامهدی در آن جبهه بود، وضعیت اعصاب و خواب من کاملاً به هم ریخته بود و آن قدر حالم بد شده بود که توی خواب کمکم شروع کردم به تشنج کردن و هذیان گفتن. بعد رفتم دکتر، ولی دکترها نفهمیدند که من چه مشکلی دارم.
منبع: فارس
انتهای پیام/