باشگاه خبرنگاران جوان ـ این گزارش را بیمقدمه شروع میکنیم؛ «از چیزی نمیترسیدم» عنوان تنها کتابی است که به قلم سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی نوشته شد و این زندگینامه ناتمام سردار دلها به توصیه حاجحسین سلیمانی برادر «حاجقاسم» سند ما برای نوشتن این گزارش شد.
گزارشی از نقش شهید سلیمانی در دوران انقلاب که قطعا به روایت خود سردار خواندنیتر هم میشود:
زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود و حالا دیگر «از چیزی نمیترسیدم»
سالهای ۵۵ بود. رفت و آمدم به مسجد جامع که آن وقت آیتالله صالحی در آن نماز میخواند و مسجد قائم به خاطر درس قرآن آقای حقیقی و تکیه فاطمیه که تقریبا پاتوق ثابت من بود، برقرار بود. در اواخر سال ۵۵ یک روحانی به نام سیدرضا کامیاب به کرمان آمد و در مسجد قائم مشغول بحث شد. تعداد کمی افراد در جلسه او شرکت میکردند. جلسه او جلسه محدودی بود. از حرفهای او که خیلی پوشیده حرف میزد، چیزی نمیفهمیدم، فقط میدانستم او ضد شاه است. سه جلسه شرکت کردم.
محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولا هر سال در این وقت به امامزاده سیدحسین در جوپار میرفتیم. آن روز مانده بودم برای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسری آمدم هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه میکردیم. آن طرف خیابان در مقابل ما شهرداری و شهربانی کرمان بود. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهرداری به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پلههای هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتگو با هم شدند. برقآسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فوران زد.
پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند قریب دو ساعت همه جا را گشتند، اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانهمان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود حالا دیگر از چیزی نمیترسیدم.
اولین زیارت مشهد در سال ۵۶
اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. پس از قریب بیست ساعت، اتوبوس به مشهد رسید. اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی میگشتم چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. حالا دیگر هم خوب میل میگرفتم و هم کباده میزدم و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا میرفتم. تعدادی مرد میانسال و چند جوان مشغول ورزش بودند. بازوهای برهنهام و سینهای پهن در سن جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود. یک جوان خوشتیپی که آقاسیدجواد صدایش میکردند، تعارفم کرد. با یک لنگ ورزشی وارد گود شدم. از میاندار اجازه گرفتم تعدادی شنا رفتم میل گرفتم بعد آمدم سنگ زدم. از نگاه سیدجواد معلوم بود توجهش را جلب کردهام.
پس از اتمام ورزش و اجازه مجدد از میدان دار از گود خارج شدم. اصول ورود و خروج به گود را از مرحوم عطایی و حاج ماشاءالله جهانی به خوبی یاد گرفته بود که نهایت ادب ورزشکاری است. اساسا ورزش تاثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهمترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدنم به مفاسد اخلاقی بود بهرغم جوان بودن، ورزش بود. خصوصا ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی و دینی دارد.
سیدجواد، جوان مشهدی، از من سوال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «بچه کرمان». اسمم را سوال کرد به او گفتم. گفت: «چند روز مشهد هستی؟» گفتم: «یک هفته.» اصرار کرد در این یک هفته، هر عصر به باشگاه آنها بروم.
دیگر کلمه «ضدّ شاه» برایم چیز تعجبآوری نبود
حرم امام رضا (ع) جاذبه عجیبی داشت. شبها تا دیروقت در حرم بودم. روز بعد ساعت چهار بعدازظهر به باشگاه رفتم. این بار همراه سیدجواد جوان دیگری که او را حسن صدا میزدند، آمده بود. بعد از گود زورخانه، سیدجواد و دوستش حسن مرا به گوشهای بردند. تصور این بود که میخواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریختهاند. بدن آنها حالت ورزشکاری نداشت؛ اما خوب میل میزدند و شنا میرفتند، معلوم بود حسن تازه پایش به زورخانه باز شده بود، چون بیست تا شنا که میرفت، دیگر روی تخته میخوابید. سهتایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سوال کرد: «تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیدهای؟» گفتم: «نه کیه میگه؟» سید، بر خلاف حاجمحمد بدون واهمه خاصی توضیح داد «شریعتی معلمه و چند تا کتاب نوشته. او ضدّ شاهه.» دیگر کلمه «ضدّ شاه» برایم چیز تعجبآوری نبود. ظاهرا احساس انعطاف در من کرد.
«شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که میشنیدم/ ساواک را حریف کارتهِ خودم فرض میکردم
این بار دوستش حسن به زبان آمد. سوال کرد: «آیتالله خمینی را میشناسی» گفتم نه. گفت: «تو مقلد کی هستی؟» گفتم «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیری سوال خود صرفنظر کردند. دوباره سوال کردند «تا حالا اصلا نام خمینی را شنیدهای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیتالله خمینی معرفی میکردند.
بعد نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانی بود. «آیتاللهالعظمی سیدروحالله خمینی». از من سوال کرد: «میخواهی این عکس را به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم «بله میخوام». حسین دوست سیدجواد گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک (که حالا دیگر برایم کاملا اسم آشنایی بود) تو رو دستگیر میکنه.»
عکس را گرفتم و زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که میشنیدم. برایم سوال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیککار در طول آن شش ماه که با آنها کار میکردم و دوست صمیمی بودیم و این همه بر ضد شاه با من حرف میزدند، اسمی از این دو نفر نبردند!
وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعتها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیط کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم.
احساس میکردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم. به محض ورود به کرمان، به علی یزدانپناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سوال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت را در میآورند یا میکشندِت.»
جرئت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس میکردم. ساواک را حریف کارتهِ خودم فرض میکردم که به سرعت او را نقش زمین میکنم!
حالا من یک «انقلابی دو آتیشه» بودم/ عکس خمینی آینه روزانه من بود
آنقدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک «انقلابی دو آتیشه» شدیدتر از علی یزدانپناه بودم و بدون ترس احدی، بیمحابا حرف میزدم.
سال ۵۶ کمکم سروصداهایی از خارج کرمان به گوش میرسید. تقریبا همه از درگیریهای قم و تبریز آگاهی پیدا کرده بودند. نیمههای سال ۵۶ تعدادی از زندانیهای کرمان آزاد شدند، از جمله آقای حجتی و مشاورزادهها که دو برادر بودند و یکی از آنها از اعضای مرکزی سازمان مجاهدین بود.
کرمان در حال تغییر وضعیت بود. در شهر آرام کرمان، حالا روزانه صداهای بلند اعتراض صدها نفر بر ضدّ شاه به گوش میرسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضدّ شاه و طرفدار خمینی بودیم. احمد، علی، من، بهرام و دو برادران ما سهراب و محمود که نوجوان بودند.
من به دلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود، بیپروا حرف میزدم و از شاه و خانواده او بد میگفتم. شبها تا صبح، به اتفاق برادری به نام واعظی (که اوایل وارد سپاه شد، بعد نفهمیدم چی شد)، احمد و تعدادی از جوانهای کرمان بر دیوارها شعارنویسی میکردیم. عمده شعارها «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» بود.
عکس خمینی آینه روزانه من بود: روزی چند بار به عکس او مینگریستم. انگار زنده در کنارم بود و من جنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم. او بخشی از وجودم شده بود.
گواهینامهات را خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری
اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهینامه رانندگی میدادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذرینسب. گفت: «بیا تو. اتفاقا گواهینامهات را خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.»
من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجهدار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحشهای رکیک کردند. من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوارنویسی میکنی؟!» آنقدر مرا زدند که بیحال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربهای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. بهرغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه میکردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم.
وقتی به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم، چون محل اداره آگاهی و راهنمایی و رانندگی در یک مکان و در مقابل هتلی بود که در آن، سابق کار میکردم، آنها مرا به خوبی میشناختند و مرا به نام «شاگرد حاجمحمد» میشناختند.
یکی از درجهدارها به حاجمحمد و حاجی کارنما که لوازم یدک فروشی داشت و مرا به خوبی میشناخت، خبر داد. از داخل اتاق صدای حاج محمد و حاجی کارنما را میشنیدم که به افسر آگاهی میگفتند: «این یک کارگر ساده و بدبخته. اصلا این چیزها رو نمیدونه!» و چند توهین هم به من کردند: «فرض کنید غلط کرده باشه. از روی نفهمیه!» با هر ترفندی بود، بعد نصف روز، قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند از آگاهی خارج کردند.
با بدنی کاملا له شده، دستهایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. مرا به هتل نزد حاجمحمد بودند. شربت آوردند. کمی حالم بهتر شد. حاج محمد مرا بوسید. مرا با کلمه «پسرم» صدا کرد. خیلی درگوشی به من گفت: «اگر بار دیگه گیر اینها بیفتی، به تو رحم نخواهند کرد.» اصرار کرد پیش او برگردم. تشکر کردم و از هتل خارج شدم و به خانه که محل ما پنج نفر بود، رفتم.
با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده بود
سه روز از شدت درد تکان نمیتوانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس میکردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود فکر میکردم هر چه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خالکوبی بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه، خال کوچکی پشت دستهای خود میکوبیدیم. با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده بود. فرصتی شد. مجددا به اتفاق احمد، سری به ده زدم. نوروز ۵۶ نزدیک بود برای مدتی در ده ماندم. اگر چه مرخصیام از سازمان اب یک هفته بود، اما دیگر حال کار کردن نداشتم. ده روز ماندم. پدر و مادرم از اینکه من «کارمند دولت» بودم، خوشحال بودن؛ البته فرق کارمند و کارگر را خیلی نمیدانستند.
همین که من جزو چند نفری بودم که از دهمان حقوق بگیر دولت بودیم، خیلی اهمیت داشت. اما در دلم غوغای دیگری بود. حالا رادیوی بیبیسی آشنای هر انقلابی ضدّ شاهی شده بود. هر شب به اتفاق برادر بزرگم که حالا متعصبتر از من در مسائل دینی بود، به رادیو بیبیسی گوش میدادیم. اگر چه بیبیسی با بزرگنمایی خاصی و آب و تاب حوادث روزانه شهرها و تهران را گزارش میکرد، اما هنوز سیطره نظام شاه قوی بود. بچههای هم سن و سال من، بدون استثناء به جز چند نفری که وابسته به کدخدا بودند، که عموما فرزندان طبقه پایین بودند، همه روحیه انقلابی داشتند. ده یکپارچه انقلابی بود. پدر و مادرم از وضع ما چنان اطلاع دقیقی نداشتند. به کرمان برگشتم. شور انقلاب در شهر، بیشتر از گذشته بود. یک ماهی به سازمان آب برگشتم؛ اما دیگر حال رفتن به سازمان را نداشتم. اتاقی را در خانهای که سه مستاجر دیگر هم داشت به اتفاق احمد و دو برادرمان کرایه کردیم. ما چهار نفر در یک اتاق که هم اتاق خوابمان بود و هم انبار، هم آشپرخانه و همه چیز. ما بودیم با مهمانان همشهری که روزانه مهمان سفره ساده ما میشدند که عموما نان ماست یا تخم مرغ یا نان و حلوا بود.
حجم انقلابیهای کرمان آنقدر بود که میتوان گفت کرمان محوریت اساسی در انقلاب داشت
حالا پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقتها عموما در مسجد جامع بودم. باشگاه ورزشی ترک نمیشد، این روزها بیشتر باشگاه جهان، پیش حاج ماشالله میرفتم. رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگیآبادی پیدا کردم. البته حاجعباس را آنجا میدیدم. هیکل درشت او که سنگ میگرفت همه را مجذوب خود میکرد. بعضی وقتها سری به باشگاه عطا میزدم که خود عطا، صاحب باشگاه، از پهلوانهای کرمان محسوب میشد. ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاجماشاالله و عطایی.
کم کم تظاهراتها در شهر شکل گرفت. دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نبود. یک عالمه انسان او را میشناختند و خواهان او بودند. حجم انقلابیهای کرمان آنقدر بود که میتوان گفت کرمان محوریت اساسی در انقلاب داشت. هاشمی رفسنجانی که البته آن وقت شناختی از او نداشتم، باهنر، حجتی، فهیم کرمانی، مشارزادهها، موحدیها، ساوه، جعفری، عمده علمای کرمان، به جز چند نفر، یکپارچه ضدّ شاه بودند.
حالا مسجد جامع و مسجد ملک محل اصلی تجمع انقلابیها بود. قبل از آن، مسجد قائم به دلیل وجود آیتالله حقیقی چنین بود؛ اما اکنون مسجد جامع به دلیل پیشنمازی و محوریت آیتالله صالحی، محور عمده تحرکات بود؛ پیرمرد نورانی کوتاه قدی که در حال کهولت سن بود، اما به شدت مورد احترام و توجه عمده مردم کرمان. بعد از ظهرها همه جمع میشدند. اخبار به طور غیر سازمانی رد و بدل میشد. از تهران تا قم و شیراز، همه، از اطراف خبر داشتند و اخبار را به هم منتقل میکردند.
اولین تظاهرات کرمان که روحانیت در صف اولش قرار داشت شروع شد. آیتالله نجفی که در مسجد امام زمان (عج) پیشنماز بود، جلودار بود؛ مابقی روحانیت همراه او، و مردم پشت سر روحانیت.
شعارها ابتدا حول زندانیان سیاسی و آزادی آنان بود. کم کم رنگ و بوی ضدّ شاه گرفت. اما همانند یک شعله کوچک آتش که تبدیل به زبانههای سنگین میشود، فریاد «مرگ بر شاه» در سطح شهر پیچاند. ارتش که آن وقت مرکز آموزش ۰۵ را داشت و در زمان سربازی برادرم چند بار به آنجا رفته بودم، دژبان، شهربان، آگاهی، ساواک همگی فعال بودند؛ اما موج، بسیار بزرگتر از توان آنها بود.
گرفتن یکی دو نفر و چند و حتی هزار نفر، اثری بر این موج نمیگذارد. اصلا این اعداد چیزی نبود که بخواهد بر این موج سهمگین، عمیق و توفنده اثر بگذارد.
روایت آتش زدن مسجد جامع کرمان
من و دوستانم که حالا علیجان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند، بیمهابا حرف میزدیم. صبح، اعلام تجمع در مسجد جامع شهر شد. این اعلام دهان به دهان، بیش از فضای مجازی امروز، تمام شهر را پُر کرد! جوانهای انقلابی و تعدادی از علما از جمله آیتالله صالحی، در شبستان جمع بودند. شهربانی، با جمع کردن کولی که در همان حوالی شهر سکنی داشتند، از دو طرف به مسجد حمله کرد. مسجد جامع دارای سه در ورودی بزرگ و مشابه هم بود.
تازه موتورسیکلت زردرنگ سوزوکی ۱۲۵ خریداری کرده بودم. من از در قدمگاه که به بازار کرمان بود، وارد شدم و موتورم را داخل یکی از کوچههای فرعی که از بازار منشعب میشد، پارک کردم. داخل مسجد جنب و جوش بود. پس از ساعاتی کولیها از دو در شمالی و غربی مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبانها، حمله خود را شروع کردند. اول تمام موتور و چرخهای پارک شده جلوی در مسجد را آتش زدند. فریاد جوانان بلند شد که: «درها را ببندید!» به اتفاق واعظی و احمد به پشت بام شبستان مسجد رفتم. کولیها و پاسبانها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند پشت در مسجد و در را آتش زدند.
از دو طرف، شلیک گار اشکآور به داخل مسجد شروع شد. حالا در باز شده بود و حمله به داخل شبستان آغاز شد. آیتالله صالحی را از پنجره شبستان به بیرون منتقل کردیم به دلیل استنشاق گاز و کهولت سن، از حال رفته بود. روحانی سرخودی که بعدا با او رفیق شدم، به نام اسدی، با حرارت جوانان را تشویق به مقابله میکرد. مردم هم از در غربی مسجد در حال فرار بودند و هر کسی از در میخواست وارد شود، زیر چوب و چماق کولیها، سر و دستش میشکست.
در وسط معرکه، کودکی را دیدم که وحشتزده گریه میکرد، ناخداگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حملهور شده بود. گفتم: «ولش کن!» آنقدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظهای مردد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و در غربی خارج شدم. به سمت قدمگاه پیچیدم.
موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند. تا خواستیم از کنار آنها بگذریم، ده تا پانزده باتون به سر و صورتمان خورد. حالا درگیری جلوی خیابان محمدرضاشاه بود. ما با سنگ به پاسبانها حمله کردیم. پاسبانها ساختمان برادران عُقابی را که آن روز نمایشگاه ماشین بود و یکی از آنها مغازه فروش موتور و دوچرخه داشت، به آتش کشیدند.
تنها مشروبفروشی شهر کرمان را به آتش کشیدیم
عُقابیان از متملکین کرمان بود و ضد شاه بود. درگیری تا شب طول کشید. به هر صورت تظاهرات متفرق شد. دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچههای محلمان بود و تعدادی از جوانهای شهر، تنها مشروبفروشی شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم.
ابتکار عمل کاملا از کنترل نیروهای وابسته به رژیم خارج شده بود، آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهراتهای متعددی را منجر شد. در شهر کرمان تظاهرات بسیار سنگینی به وقوع پیوست. مردم شعار میدادند: «مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مسلمانان را، شاه به آتش کشید.» مسجد جامع پاتوق ثابتم بود یادم نمیآمد کی نهار و شام میخوردم. دیگر سازمان آب نمیرفتم. به اسم اعتصاب، از رفتن به سر کار خودداری میکردم. داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند: «زیر باز ستم نمیکنیم زندگی. جان فدا میکنیم در ره آزادگی. زیر و رو میکنیم سلسله پهلوی... مرگ بر شاه، مرگ بر شاه...ای شاه خائن، آواره گردی. خاک وطن را ویرانه کردی.»
با برادرم در مورد انقلاب و اینکه شاه در حال سقوط است حرف زدم
در دِه ما هم، خانواده ما و مشهدی عزیز و پدر احمد ضد شاه شده بودند. برادر بزرگم هم هر شب بیبیسی را گوش میداد. روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری (پاسگاه رابر) به اتفاق کدخدا، جلوی خانه ما با ساز و دهل و «جاوید شاه» سعی کردند پیام بدهند به پدرم که: «در خطرید!». برادر بزرگم، حسین، دچار مشکل روحی شدید شد و شوک زده بود از اینکه آن روزها در روز عاشورا این کار را کرده بودند. دائم تکرار میکرد که: «اینها در روز عاشورا این کار رو کردند»؛ و چشم بر زمین میدوخت و گریه میکرد. همه فکر میکردند او دیوانه شده است. به دهمان برگشتم. وضع برادرم نگرانم کرد. با او در مورد انقلاب و اینکه شاه در حال سقوط است و اخبار شهرها حرف زدم. سه روز با او بودم. او را از خانه بیرون بردم. اخبار را به او میدادم و مدام حرف میزدم. از روز سوم حالش به وضع اول برگشت. به او توصیه کردم اخبار بیبیسی را گوش ندهند.
مجددا به کرمان برگشتم. مادرم نگرانم بود. به کرمان آمد. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود. مرا قسم داد که وارد درگیری نشوم. اتفاقا حضور مادرم مصادف بود با اوج گرفتن انقلاب. احمد توکلی شهید شده بود. به دنبال سلاح میگشتم اول یک اسلحه الکی خریداری کردم. فایدهای نداشت. بعد به دنبال خلع سلاح یک پاسبان که با یکی از دوستانم دوستی داشت، افتادم. قبلنا او را دیده بودم یک کلت رُولوِر بر کمر داشت. احساس میکردم زورم به او میرسد به خاطر ورزش، غرور جوانی و بیباکیای که انقلاب به ما بخشیده بود، برای درگیری با پلیس، دیگر ترسی به هیچ وجه از خودم احساس نمیکردم.
با دوستم فتحعلی، نقشهای برای خلع سلاح او کشیدیم: بنا شد او را به هتل دعوت کنیم. با ضربهای که به سر او میزنم، او را بیهوش کنیم و اسلحه او را برداریم. به هر صورت این کار میسر نشد. سه ماه بعد، یک کلت رُولوِر با ارم شاهنشاهی، کسی از راور به قیمت ۵ هزار تومان برایم آورد. نیاز به آموزش نداشت. شبیه همان کلت مشقی بود که داشتم. پس از تشییع حسن توکلی، مراسم او را در مسجد ملک «امام خمینی امروز» گرفتیم. جمعیت زیادی بود. نیروهای شهربانی با تعداد زیادی از افرادی از اطراف کرمان که گفته میشد، باغینی هستند در خیابان جولان میدادند و به نظر میرسید به سمت مسجد در حرکتند. خبر را به مسجد دادم. ستون آنها که به سمت مسجد پیچید، چشمم به یک کامیون آجر افتاد. با دوستم حسن، با آجر، به سمت آنها حمله کردیم؛ لذا درگیری قبل از مسجد آغاز شد. پلیس وارد شد. اول، تیر مشقی میزد. بعدا شروع به زدن تیر جنگی کرد.
وقتی تیر میزد، همه فریاد میزدند: «مشقیه! مشقیه!» کم کم تیرهای جنگی به وسط آمد. لحظاتی بعد سه نفر بر زمین افتاد: شهید دادبین، نامجو،؛ که در دم شهید شدند تا ساعت یک بامداد با پلیس در خیابان و کوچههای اطراف مسجد زد و خورد داشتیم.
منبع: فارس
انتهای پیام/
ممنونم این مطلب گذاشتین فعلا این کتاب و نخریدم