از روزی که متوجه شدم خانواده شهید روح اله حسینی، از شهدای مدافع حرم در گردان فاطمیون، در مهمانشهر شهید بهشتی سروستان زندگی می کنند، دل دل می کردم که به دیدارشان بروم، دیدار با خانواده شهدا همیشه برایم مشکل است.
زبانم قفل می شود وقتی میخواهم آنها را به یاد روزهای سخت و یادآوری خاطرات عزیزشان بیندازم؛ دل به دریا میزنم و شماره همسر شهید را میگیرم، بعد از احوال پرسی میگویم اگر مزاحمتان نیستم روز عید به دیدنتان می آیم؟ با خوشرویی قبول میکند، شاید تبریک و دید و بازدید عید کمی اوضاع را بهتر کند، به خودم می آیم و تازه متوجه می شوم که فردا عید مبعث است و روز دیدار.
هنگام ورود به خانه کوچک اما بسیار با صفا، که با سلیقه زن جوان شهید، تزئین شده است، حال و هوایم عوض می شود؛ رقیه کوچولو، دختری بامزه با لبخندی زیبا و دلربا میزبان ما است، از همان ابتدا که در میزنیم به سمت مان می آید و به راحتی خودش را در دلمان جا میکند.
رقیه ای که پدر ندیده و پدر، حتی از تولدش نیز خبر نداشته و این را همسر شهید برایمان گفت و گفت: رقیه پنج ساله، هنوز در انتظار دیدن پدر است و هر روز با عکس او حرف میزند درد دل میکند وبه پدرش می گوید، کی می آیی با هم به بازار و گردش برویم.
همسر شهید محکم و قوی از شهادت همسرش میگوید، از راهی که او انتخاب کرده است و اگرچه در مدت زندگی مشترکشان همیشه دلشوره و نگرانی همراهش بوده است ولی می دانسته که شوهرش فقط به شهادت فکر میکند.
در طول صحبت هایمان علی (پسر ۹ ساله شهید) حتی یک کلمه هم حرف نمی زند، گوشه ای نشسته و فقط نگاه میکند، مادرش میگوید علی سال های سختی را پشت سر گذاشته، سالهایی بدون بابا و ناراحتی از دست دادنش، سالهایی کودکی را به خاطر وابستگی شدیدی که به پدر داشته، منزوی و گوشه نشین شده بوده و با بقیه بچه ها بازی نمی کرده است.
اما علی حالا رفتن پدر را قبول کرده است بهانه میگیرد، وقتی پدر دوستانش را میبیند اما قبول کرده که پدر شهید شده و رقیه همچنان چشم انتظار است.
همسر شهید از نحوه آشنایی و ازدواج با شهید می گوید: من و روح اله، دخترخاله و پسرخاله بودیم، من با خانواده ام در شیراز زندگی می کردم و خانواده روح اله در کرمان، هردو ۱۸ ساله بودیم که با هم ازدواج کردیم.
از او میپرسم اولین بار که خواست به جنگ برود مانعش نشدی؟ جواب داد: من وقتی او را انتخاب کردم هدف او را هم پذیرفته بودم وچون میدانستم راهش را انتخاب کرده و یک روز بالاخره شهید میشود مانعش نمی شدم.
او گفت: میدانستم که چقدر به حضرت زینب ارادت دارد و همیشه به او متوسل می شود از همان اوایل ازدواج می دانستم که قصد رفتن به سوریه را دارد آرزویش همین بود اما نمیدانستم خبر شهادتش چه روزی به من داده میشود.
حدود ۲۲ ساله بودیم که فرزندمان علی به دنیا آمد از کرمان به شیراز آمده بودیم، همسرم روزهایی که در کنارمان بود سعی می کرد کمبودهای روزهایی که نبود را، جبران کند و وقت بیشتری با خانواده اش بگذراند و هیچ وقت ندیدم از چیزی گله کند، همیشه عاشق زندگی ساده بود، شغل کارگری داشت و از کار کردن خسته نمی شد.
خانم حسینی خوابی که همسرش قبل از رفتن به سوریه دیده بود را تعریف کرد: شهید قبل از اعزام خواب دیده بود که همراه دوستانش در جایی، هنگام جنگیدن، به دست داعش اسیر شده است و همگی با هم شهید می شوند؛ خودش میگفت این خواب قرار است محقق شود و من بالاخره به آرزویم که شهادت است می رسم.
از همسر شهید می خواهم از آخرین دیدار خودش با شهید بگوید از روزی که او برای آخرین بار عزم رفتن داشت و او می گوید: وقتی فهمیدم دوباره راهی جنگ است دلشوره عجیبی داشتم، پسرم چهار ساله بود و به پدرش وابستگی شدیدی داشت قبل از رفتن گفتم اگر بروی و شهید شوی ما بدون تو چطور زندگی کنیم؟ این بار حس خوبی ندارم؛ خندید و گفت: من آرزوی شهادت دارم با وجود همه سختی ها می دانم که تو از پس همه مشکلات بر می آیی، حلالم کن.
ز او میپرسم چطور خبر شهادت شهید حسینی را شنیدید؟ گفت: روز اول محرم سال ۹۵ بود که راهی سوریه شد، از روزی که رفته بود از طریق تلفن با هم در ارتباط بودیم، ۹ روز از رفتنش به جنگ می گذشت صبح روز تاسوعا بود که پیام داد و گفت حلالم کن، بعد از آن هرچه پیام دادم جوابی نداد و دیگر هیچ خبری از او نداشتیم، تا اینکه گفتند عده در کانالی میجنگیدند و احتمال دارد اسیر شده اند، از همان روز به بعد از طریق سپاه پیگیری میکردیم تا خبری از او و همرزمانش به دست بیاوریم.
او گفت: تا اینکه مشخص شد چند نفر از نیروها، که همسر من هم جزیی از آن ها بود در کانالی در منطقه شیخ سعید حلب، اسیر دشمن شدهاند و درگیری سختی بین آن ها اتفاق افتاده است و بعد از آن گفته شد همگی آنان به دست نیروهای داعش اسیر شدهاند اما هیچ کس خبری از آن ها نداشت.
خانم حسینی گفت: همزمان با این اتفاق متوجه شدم که باردار هستم، خبر خوشی که هیچ وقت نتوانستم به گوش همسرم برسانم و بعد از ۶ ماه انتظار زجرآور و پر از درد و غم که با وجود بارداری برایم صد برابرسخت تر شده بود، به ما خبر دادند که همسرم همان روز تاسوعا، به دست داعش به شهادت رسیده است و او را همراه با همرزمانش در همان کانال دفن کرده اند.
در روزهای بیخبری، لحظههای به شدت سختی را میگذراندم، فرزندم را باردار بودم و علی که رفتن پدرش را باور نمیکرد و هر لحظه یک چیز از اطرافیان از نحوه شهادت پدرش می شنید اوضاع را بدتر کرده بود، برخی می گفتند شاید هرگز او را نبینید و یا پیکرش را پیدا نکنیم.
اما ما می گویم شهدا مثل امام زاده ها، هیچ وقت گم و فراموش نمی شوند، 6 ماه گذشت تا اینکه شهر حلب به دست مدافعان افتاد و توانستند پیکر همسرم را به ایران بازگردانند.
ما در کرمان بودیم که شهید را به ایران آوردند و طی مراسمی در گلزار شهدای کرمان به خاک سپردیم، همسرم به آرزویش رسیده بود اما همیشه حسرت اینکه او از فرزند دومش خبردار شود به دلم ماند.
دلداریش دادیم که خدای رقیه و علی بزرگ است، آن ها بزرگ می شوند و روزی به داشتن چنین پدری افتخار میکنند.
خانم حسینی گفت: چند مدت پیش همسرم به خواب یکی از اقوام رفته و گفته است به فکر بچه هایم هستم.
همسر شهید از تولد دخترش گفت: وقتی دخترم را باردار بودم به خاطر آن همه انتظار و ناراحتی و استرس حس میکردم بچه زنده نمیماند، اما انگار حضرت زینب خودش دخترم را برایم حفظ کرد ما می گویم، خداوند همان طور که حضرت ابراهیم را در دل آتش سالم نگه داشت، بچه ها را در شکم مادر محافظت میکند.
او گفت: مادر همسرم، به یاد دختر دردانه و کوچک اباعبدالله که درد دوری پدر را چشید، اسم رقیه را به روی او گذاشت.
هنگام صحبت فیلمی را برایمان میگذارند که در روز تاسوعا و چند ساعت قبل از اینکه شهید حسینی و همرزمانش به شهادت برسند، ضبط شده است و همه آن ها در فیلم با روحیه ای قوی، با چهره ای خندان و با اعتقاد میگویند ما به یاری خدا پیروز می شویم و بعد از آن، فیلم روزهای قبل وقتی که همگی از زیر قرآن رد میشدند را دیدیم.
مادر بزرگ رقیه و علی که خاله شهید نیز میشود به جمع ما اضافه می شود، او نیز مثل دخترش فرزندانش را راهی جبهه های جنگ کرده و از اینکه دامادش نیز مثل پسرهایش به جنگ رفته است از صبر و شهادت می گوید.
پسرهای من هم به جنگ سوریه رفتند، هیچ گاه مانع رفتن آن ها نشدهام دلم برایشان تنگ میشود اما همه آنان را به خانم زینب سپردهام و به خودم دلداری میدهم و همیشه می گویم خدایا به من پسر دادی و پسرم برای دفاع از حضرت زینب رفته است، خدایا من چکاره ام که جلویش را بگیرم و به خودم قول داده ام که بی تابی نکنم، چون الگویم حضرت زینب است.
حاج خانوم میخندد و میگوید بچههایم برای اینکه جدا شدن از من و پدرشان سخت نباشد و قبل از رفتنشان دلتنگی نکنیم هیچ گاه به ما نمی گفتند چه روزی عازم رفتن به جبهه جنگ هستند، روز قبل با ما سر کار میآیند، یکدفعه میبینیم که فردا خبری از آنها نیست و متوجه میشویم که به جنگ رفته اند.
همین طور که فیلم ها را نگاه میکنم مادربزرگ اشاره میکند و میگوید نگاه کنید دامادم روح اله در همه فیلم ها همیشه انگشتش را به نشانه پیروزی بالا میبرد، همیشه روحیه بالایی داشت و این قوی بودن روحیه اش یکی از خصوصیاتش بود.
پس از آن علی و رقیه، قاب عکسی از پدرشان را آوردند و به ما نشان دادند، در کنار عکس شهید عکس دیگری را میبینیم که زیر آن نوشته شده شهید عیسی محمودی، خودشان توضیح دادند که شهید محمودی عموی پدرشان است که یکسال پس از او به شهادت رسیده است.
دل کندن از شیرین زبانی رقیه سخت است هرچند که علی یک کلمه هم حرف نمیزند و فقط به اصرار ما که سوال میپرسیم در آینده می خواهد چه شغلی داشته باشد می گوید می خواهم نظامی شوم و مثل پدرم به جنگ برم و انتقام شهیدان را بگیرم.
صحبت هایمان در مورد شهید حسینی و بچه ها زیاد بود و خدا حافظی از خانواده شهید طولانی شد، آن ها میزبانان خون گرم با دل هایی دریایی و چشمانی مهربان بودند هرچند که از روزگار و ناملایمات آن گله های بسیار داشتند.
منبع: فارس