اواخر منطقه عبدلآباد، در جنوبغربیترین محلات تهران بزرگ و در حاشیه کورههای آجرپزی، کوچهای قرار داشت که با موتور سیکلت به سختی میشد از پل آن گذشت و واردش شد. در میانه آن کوچه، زنگ خانهای محقر را به صدا درآوردیم که همسر و فرزندان شهیدی از شهدای فاطمیون در آن زندگی میکردند. خانهای با یک اتاق و آشپزخانه در پایین و اتاقکی کوچک در بالا که با پلههای آهنی تند و تیز به هم وصل میشد. محلهای عجیب، که بلندی کورههای سرد و سر به فلک کشیده آجرپزی، آن را مخوفتر جلوه میداد و اگر بهانه گفتگو با خانواده شهید داودی نبود، شاید هیچگاه به آنجا پا نمیگذاشتیم!
گفتگو با خانم داودی (همسر شهید) به سختی شکل گرفت. غلظت لهجه او همچنان باقی بود و گاهی دخترانش به کمکمان میآمدند تا متوجه منظورش شویم. در میانه گفتگو بود که نسرین، دخترک معلول شهید با کمک دستهایش به اتاق آمد و داغ دلمان را تازه کرد. حسینعلی داودی به امید درمان دختر معلولش راهی ایران شد، اما وقتی ناقوس جنگ در سوریه نواخته شد، همه چیز را گذاشت و رفت. در این گفتگو تلاش کردیم تصویر مختصری از زندگی او و خانوادهاش برای شما و ثبت در تاریخ، ارائه کنیم. روح بزرگش از این تلاش ما، راضی باد!
همسر و دختران شهید حسینعلی داودی
**: آقا حسینعلی متولد مزارشریف هستند؛ شما هم متولد همانجا هستید؟
همسر شهید: بله، همه؛ خودم و بچهها متولد مزارشریف هستیم.
**: اگر میشود شما خودتان را برایمان معرفی کنید.
همسر شهید: سلام و عرض ادب، من «خدیجه داودی» هستم، از مزار شریف.
**: متولد چه سالی هستید؟
همسر شهید: نمیدانم، چیزی که در شناسنامه من هست، تاریخ واقعی تولدم نیست.
**: در شناسنامهتان چه سالی است؟
همسر شهید: ...
**: شما چند سال کوچکتر از آقا حسینعلی بودید؟
همسر شهید: بیست سال کوچکتر بودم.
**: اگر بیست سال کوچکتر باشید میشوید متولد ۱۳۷۸.
همسر شهید: متوجه نیستم؛ نمیدانم؛ من خیلی کوچک بودم که آمدند خواستگاری من.
**: شما چند سالهتان بود موقعی که آمدند خواستگاری شما؟
همسر شهید: خوب نمیدانم که چند سالَم بود.
**: مدرسه میرفتید؟
همسر شهید: نه، آنجا اصلا مدرسه نداشت، اطراف مزار شریف بودیم؛ در خود شهر نبودیم.
**: اسم محلهتان چی بود؟
همسر شهید: چهار کِن.
**: منظورم اسم روستایتان است؟
همسر شهید: اسم محلهمان دالان است. یک چیزهایی که خوب متوجه نمیشوم، بعضیها شِرشِر میگویند؛ اما دالان، اسم محلهمان است.
شهید حسینعلی داودی، نفر اول از سمت چپ
**: آنجا که شما به دنیا آمدید و زندگی میکردید، همه شیعه بودند؟
همسر شهید: بله، همه شیعه بودند.
**: اسم دو تا از بچههایتان را میدانم، علی آقا و نرگس خانم؛ علی آقا بعد از نرگس خانم هستند؟
همسر شهید: اول پسرم سینا است؛ بعد نرگس است.
**: فرمودید آنجا همه شیعه بودند؟
همسر شهید: بله.
**: شغل پدر شما چه بود؟
همسر شهید: پدر من شغلش آزاد بود؛ از گوسفند و گاوهای مردم نگهداری میکردند. مال داری و گاوداری میکردند.
**: یعنی دامدار بودند... برای کشاورزی، زمین هم داشتید؟
همسر شهید: خدا بیامرز پدرم زمین هم داشت؛ الان داداش بزرگم هم آنجا زندگی میکند. کارش همانجا است.
**: یعنی هم کشاورزی میکردند هم دامداری؟
همسر شهید: بله.
**: شما چند تا خواهر و برادر بودید؟
همسر شهید: دو تا داداش دارم و ۶ تا خواهر.
**: یعنی ۹ فرزند بودید؟
همسر شهید: بله.
**: الان به غیر از شما، بقیه در مزار شریفِ افغانستان هستند؟
همسر شهید: بله، داداش بزرگم در اطراف مزار است و بقیه در خود مزار شریف هستند.
**: شما با آقا حسینعلی فامیل هم بودید؟ چون فامیلیتان یکی است؟
همسر شهید: بله.
**: یعنی پسرعمو دخترعمو بودید؟
همسر شهید: بله.
**: چی شد که اینقدر زود ازدواج کردید؟
همسر شهید: من خیلی کوچک بودم؛ سه سالَم بود؛ مامانم شوخی شوخی به یکی گفته بود یکی این را بگیرد که من بروم بچه دیگری بیاورم. شوخی شوخی این را که میگوید خیلی خواستگار برای من میآمد. مامانِ من دلش نمیآمد من را شوهر بدهد به راه دور.
**: یعنی از کجا میآمدند؟
همسر شهید: تقریبا راهشان دور بود. دو سه ساعت راه بود تا مزار شریف. مامانم من را آنجا نداد. من خیلی کوچک بودم که میآمدند خواستگاری. من یادم میآید یک اسبی بزرگ میآوردند و آنجا میبستند و میخوابید. مامانم شب دست هایش را میشست و حرف میزد.
**: یعنی با اسب میآمدند منزل شما و تا صبح خانه شما بودند؟
همسر شهید: بله، بابایم خدا بیامرز سه ماه زمستان آنجا مهمانخانه و مهمان داشت. مهمان که از هر طرف میآمد جای بابای من پیدا میشد. ما هم به مهمانها خدمت میکردیم.
**: شما کار میکردید و به مهمانها خدمت میکردید؟
همسر شهید: نه، من خیلی کوچک بودم. خواستگار برای من میآمد؛ مامانم یادش است؛ مامانم میگفت دختر من خیلی کوچک است؛ میگفتند نه، باید بدهی.
**: شما در بین خواهرتان بزرگتر بودید یا کوچکتر؟
همسر شهید: من بزرگتر بودم.
**: الان آنها هم ازدواج کردهاند؟
همسر شهید: بله، همه شان ازدواج کردهاند.
**: پدرتان کِی به رحمت خدا رفتند؟
همسر شهید: پدرم ۱۸ سال پیش به رحمت خدا رفت.
**:، اما در ازدواج شما بودند؟
همسر شهید: بله.
**: خدا رحمتشان کند؛ مادرتان در قید حیات هستند؟
همسر شهید: نه، سر سال مادرم بود که همسرم شهید شد.
**: یعنی سال ۹۴ مادرتان به رحمت خدا رفت... اخویها هم همان کار دامداری و کشاورزی را انجام میدهند؟ درست است؟
همسر شهید: بله.
**: وضعیت خانواده آقا حسینعلی چطور بود؟
همسر شهید: خوب بود؛ بد نبود.
**: پدرشان چه کاری میکردند؟ چند تا برادر و خواهر بودند؟
همسر شهید: سه تا برادر و یک خواهر داشت.
**: پدرشان که میشود عموی شما، ایشان هم کشاورزی و دامداری میکردند؟
همسر شهید: بله.
**: موقعی که آمدند خواستگاری شما، آقا حسینعلی مشغول چه کاری بودند؟
همسر شهید: آن موقع سرباز بود.
**: یعنی در اردوی ملی بودند؟
همسر شهید: نمیدانم سرباز چی بود، اما در خود محلهمان سرباز بود.
**: وضعیت مالیشان طوری بود که بتوانند خانواده تشکیل بدهند؟
همسر شهید: بله، وضع مالیشان خوب بود.
**: شما در همان زمان خواستگاری، با هم صحبت هم کردید؟
همسر شهید: نه، آنموقع این طوری رسم نبود، همان چیزی که پدر و مادر میگفتند را ما اجرا میکردیم.
**: یعنی تصمیم با پدر و مادر بود؟
همسر شهید: بله، ما روی حرف آنها حرف نمیزدیم، هر چی پدر و مادرمان میگفتند ما هم قبول میکردیم.
**: ایشان سال ۹۱ میآیند به ایران برای کار، درست است؟
دختر شهید: سال ۱۳۹۵ شهید شدند.
**: نه، منظورم اولین باری بود که برای کار به ایران آمدند؟
همسر شهید: اینجا یک و نیم سال قبل از شهادتشان آمده بودند؛ یک و نیم سال اینجا ماند و بعدش به سوریه رفت.
**: پس سال ۹۳ آمده بودند.
دختر شهید: ۹۵ شهید شدند؛ شاید سال ۹۴ آمدند به ایران.
**: آخرهای ۹۳ و ۹۴ آمدند احتمالا. برای کار آمدند به ایران، درست است؟
همسر شهید: بله.
**: نسرین خانم! شما چند سالتان است؟
نسرین: ۸ سال.
**: پس کلاس دومید؟
نسرین: بله.
**: مدرسه میروی؟
نسرین: بله.
**: چی شد که شما را تنها گذاشتند که بیایند اینجا برای کار؟ آنجا وضع کار خراب شده بود؟
همسر شهید: آنجا وقتی ما خانهمان در اطراف مزار شریف بود خیلی وضعمان خوب بود. آنجا کشت و کار که میکرد و کشاورزی که میکرد، دیگر سوخت.
**: یعنی چی سوخت؟
همسر شهید: باران که نمیآمد، نمیشد دیگر کشاورزی کرد. خشکسالی شده بود و زمینمان سوخت.
**: چند سال خشکسالی بود؟
همسر شهید: سه سال.
**: که وضع مالیتان دیگر خراب شد؟
همسر شهید: بله.
**: در زمینتان چی میکاشتید؟
همسر شهید: جو، گندم و محصولات دیگر مثل اینها میکاشتیم.
**: وقت خشکسالی شد، آقا حسینعلی تصمیم گرفتند بیایند ایران؟
همسر شهید: ابتدا از اطراف مزار شریف آمدیم به خود شهر مزار شریف. همه چیز را فروختیم. زمین داشتیم؛ زمینها را هم فروختیم و آمدیم مزار شریف.
**: مزار شریف که شهر بود، هزینههای زندگی بالاتر نبود؟
همسر شهید: کسی که پول داشت خوب بود، کسی که نداشت مستاجری بود دیگر، تا کار پیدا کند، تا سر در بیاورد، سخت بود.
**: کار آنجا کارگری بود دیگر؛ درست است؟
همسر شهید: بله؛ کارش آزاد بود. آنجا ماندیم دیگر.
**: آقا حسینعلی آنجا چه کار میکردند؟
همسر شهید: کار آزاد داشتند. سیب زمینی میآورد میفروخت، فروشندگی و دستفروشی میکرد.
**:، اما باز هم مشکل بود؟
همسر شهید: بله نمیتوانستیم از عهده مخارج خانه و زندگی بر بیاییم. خدا را شکر باز هم نانی در میآورد دیگر؛ کرایه خانه هم بود؛ خرج زیاد درست میشد؛ به خدا بیامرز پدرشان که فوت شد یک ذره بدهکار شدیم.
**: پدرشان که به رحمت خدا رفت؟
همسر شهید: بله، در مزار شریف به رحمت خدا رفت. مادرشان هم در خود اطراف مزارشریف از دنیا رفت، اینجا که آمدیم خرج و مخارج بابایش شد و بدهکار شدند. به پول اینجا خیلی پول میشد دیگر. پنج شش میلیون میشد.
**: بدهکار شدند؟
همسر شهید: بله، بدهکار شدند دیگر. آنجا به هر دری میزد، زندگی نمیچرخید. این بچه (نرگس) که به دنیا آمد خیلی مریض بود. تلاشش این بود که میگفت بروم کار کنم تا هزینه دوا و درمان این دخترم را دربیاورم.
**: یعنی بتوانید از عهده مخارج درمان نرگش خانم بربیایید؟
همسر شهید: گفت بروم تهران؛ خیلی از آنجا تعریف میکنند؛ دکترهای این جا که نتوانستند با دارو و درمان، مشکلش را حل کنند... یک مقدار کوچک بود، درمانها جواب نمیداد. اینجا آمد و یک و نیم سال ماند؛ میرفت سر فلکه میایستاد. میرفت این طرف و آن طرف و کارگری میکرد.
**: خودشان در حقیقت به فکرشان افتاد بیایند ایران یا پیشنهاد کسی بود؟
همسر شهید: خودش از آنجا یک دفعهای تصمیم گرفت بیاید ایران. نه اینکه بگوییم کسی گفته باشد یا خانواده گفته باشد.
**: قاچاق آمده بودند ایران؟
همسر شهید: بله.
**: میدانید از چه مسیری آمدند؟
همسر شهید: نه، میگفت قاچاقی آمدم. من ندیده بودم و راهش را بلد نیستم.
**: اینجا در ایران کسی از آشناها را داشتند؟
همسر شهید: اینجا یک خواهرزادهاش بود، دختر داداشش هم بود، وقتی اینجا آمد، خواهرزادهاش یک شب بود و دیگر او رفت به سمت افغانستان؛ آنقدر بیشتراز او نماند.
**: متوجه منظورتان نشدم!
نرگس: خواهرزادهاش اینجا یک شب ماند. منظور مادرم این است که وقتی پدرم به ایران آمد، خواهرزادهاش یک شب ماند و برگشت افغانستان.
همسر شهید: باز اینجا برادرزاده خودش بود و زندگی میکرد.
**: کجا زندگی میکردند؟
همسر شهید: بنده خدا سرِ کوره بود.
**: سر کورههای همینجا یعنی عبدلآباد بودند. در همین کورهها مشغول شدند؟
همسر شهید: من نمیدانم کجا آمدند؛ من دیگر افغانستان بودم و اینجا را نمیشناختم.
**: به شما نمیگفت مشغول چه کاری هستند؟
همسر شهید: میگفت میروم سر فلکه، یک وقت کار هست یک وقت نیست؛ یکی میآید یک کارگری برمیدارد میبرد آنجا کار میکنم. اگر نیاید دیگر ما بیکاریم و برمیگردیم به اتاق زندگیمان.
**: منظورتان کارگر فصلی است. تا قبل از اینکه بروند سوریه چقدر برای شما پول میفرستادند؟
همسر شهید: اینقدر پولی نمیفرستاد؛ به پول اینجا ۳۰۰ یا ۴۰۰ هزار تا میفرستاد؛ چیز بیشتری برایش نمیماند.
**: سیصد چهارصد افغانی یا تومان؟
همسر شهید: نه؛ سیصد چهارصد هزار تومان به پول اینجا.
**: چطور به دست شما میرساندند؟
همسر شهید: به صرافها حواله میدادند.
**: یک کسی میآورد آنجا و به شما تحویل میداد؟
همسر شهید: ما آنجا میرفتیم از بانک بر میداشتیم.
**: در فکر این بودید که نسرین خانم را بیاورید اینجا برای مدوا؟
همسر شهید: بله خودش میخواست راهی برای مداوای دخترمان پیدا کند. من گفتم ببریم همینجا در افغانستان، ایران نمیتوانیم ببریم، مدارک میخواهد. گفت من بروم یک نگاه کنم که وضع ایران چطور است؛ کارگریاش چطور است. خیلی آنجا تعریف میکردند که کارگری خوب است، حقوقش خوب است، اینجا آمد یک و نیم سال ماند. از یک و نیم سال بعد، دختر برادرش که آمد افغانستان، گفت حسینعلی میخواهد برود سوریه. با من تماس گرفت که من میروم سوریه؛ گفتم بیا افغانستان من اینجا کسی را ندارم، گفت خدا را داری...
منبع: مشرق
بی ادعا