از پشت در چوبی داخل اتاق را دید میزدم لولای در روغنکاری لازم داشت مواظب بودم که به در فشار نیاورم. این در دیگر عمرش را کرده، صدایش که بلند شود لنگه دمپایی مادرم از پشت سرم حواله میشود.
آنجا اتاق مهمانی بود، هر که به خانهمان میآمد مادرم با دستش و صدای بلند بفرمایید به آنجا راهنماییاش میکرد.
بچهها حق داخل شدن به آن اتاق را نداشتند، مادرم فرش قرمز دستباف خشتی را آنجا پهن کرده بود، همیشه میگفت: این فرش یادگار مادرمه، روی طاقچه اتاق دوتا شمعدان قرمز و یک آیینه قدیمی، روی یک تکه پارچه سفید رنگِ گلدوزی شده رخنمایی میکرد، آنجا اتاق مهمان بود، اما برای من شروع یک داستان ترسناک که هنوز از هیچ چیز آن خبر نداشتم...
شاید آن موقعها ۱۰ یا ۱۲ سال داشتم نمیدانم، اما من برعکس تمام بچههای آن زمان فال گوش حرفهای بزرگترها نمیایستادم، شکار من چیز دیگری بود، وسوسهاش چند وقتی میشد که به جانم افتاده بود، جعفر و موسی و اسماعیل بالای دیوار منتظرم بودند مدام با دست اشاره میکردند که زود باش انگار من از آن سه تا دست و پا چلفتیتر بودم هر روز نوبت یکی بود.
آن روز هم یکی از اقوام مهمان خانه ما بود، از پشت در به لبهای کبود و آن دودی که از میان لبهایش بیرون میآمد چشم دوخته بودم، چشمهایم را میبستم و برای خودم کیف میکردم، حرفهایشان گل انداخته بود رفتنی نبود، نگاهم به آن کاسه گلسرخی دوخته شده بود که حالا دیگر پُر شده بود.
با دستم اشاره کردم که بچهها سرشان را بدزدند، مادرم کفشها را جفت میکرد منتظر بودم از اتاق خارج شوند در را آرام باز کردم هر آنچه که داخل کاسه گلسرخی بود را داخل جیبم خالی کردم و با وحشت از اتاق خارج شدم. مادرم فریاد زد محمد کجا؟ درست را خواندهای؟ آن وسوسه تمام وجودم را گرفته بود و گوشهایم را کَر کرده بود قرارمان در خانهای مخروبه بود. بچهها زودتر از من رسیده بودند و با خود کبریت هم آورده بودند.
شروعش از تَه سیگار بود، همان شروع برای من پایان بود، کم کم پول جمع میکردیم و میرفتیم بغالی سر کوچه با هزار خواهش که برای آقاجانم میخوام چند نخ سیگار میخریدیم بعدش هم پاتوق همیشگی.
به خانه که میآمدم کمربند مشکی آقاجان با سگک آهنی سنگینش حواله میشد سمتم. شنیده بودم که از این طرف و آن طرف برایش خبر میآورند، روزهایی که آقاجان نبود از لنگه دمپاییهای مادرم بینصیب نمیماندم، اما هیچ کدام از این نوازشها من را به خود نیاورد. کار بیشتر از آن که آنها فکر میکردند بیخ پیدا کرده بود.
طولی نکشید که با مواد سبز آشنا شدم شاید ۱۳ یا ۱۴ سال داشتم اولش هفتهای یکبار بود بعد شد دو بار و بعدش هر روز.
روزهایی که مواد سبز مصرف میکردم حالم خوب بود دیگر گوشم به هیچ چیز بدهکار نبود فقط به فکر مصرف بودم.
به برکت دوستانی که در اطرافم بودند طولی نکشید که با تریاک آشنا شدم اولش فقط به صورت تفننی بود، اما کم کم یار غارم شد و از کنارش بلند نمیشدم.
بعد از تریاک با مشورت یکی از دوستانم که دائم زیر گوشم لالایی لذتبخش تزریق را میخواند معتاد تزریقی شدم.
از خانه فراری بودم حوصله نصحیت شنیدن از هیچ کس نداشتم از در و دیوار خانه بدم میآمد؛ از دیدن آن اتاق مهمان که نطفه بدبختیهایم در آن گذاشته شده بود فراری بودم.
تا پایم به خانه میرسید پدرم را در چارچوب در میدیدم تا میخواست کنارم بنشیند صدایم بلند میشد و شروع میکردم به داد و بیدا کردن.
آن روز را خوب به یاد دارم روی پله توی حیاط نشسته بودم به نردهها تکیه داده بودم مادرم حیاط را شسته بود؛ دور تا دور حوض گلدانهای شمعدانی که تازه غنچه کرده بودن چیده شده بود.
آقاجانم همان پبراهن سفید راه راهش را پوشیده بود مرتب و اتو کشیده و تسبیح سبز یادگاری آقاجانش دستش بود ذکر میگفت کوچکتر که بودم آرزو داشتم یک بار در میان دستانم بگیرمش، اما همیشه با صدای بلند میگفت که بهش دست نزن بچه...
کنارم نشست دستش را روی شانهام گذاشت چیزی که شاید تا حالا کمتر دیده بودم. پدرم شکسته بود این را دیگر از صدای لرزان و موهایی که دیگر رو به سپیدی رفته بودم میفهمیدم.
مگر شوخی است که ۲ فرزندت اسیر مواد باشند و مگر غم کمی است که کمرت زیر نادانی و غرور و خودخواهی فرزندانت خُرد شود و نتوانی دَم بزنی.
تا حالا از این فاصله آقاجانم را ندیده بودم، تا حالا دستانش را لمس نکرده بودم، نمیدانم شاید فرصتش را به من نداده بود یا من نخواسته بودم، نمیدانم، اما حالا چقدر دیر بود برای لمس این همه احساس و من چقدر تهی از احساس بودم دلم میخواست در آغوش پدرم بشکنم، فقط برای چند ثانیه نگاهم در نگاهش گِره خورد از صورتش غم میبارید و صدای استخوانهای کمرش را میشنیدم. داد از من و برادرم که چه کردیم با دل پدرم.
مادرم با دواستکان چایی کمر باریک و یک کاسه گل سرخی پولکی به جمعمان اضافه شد، روسری سفید و گلدوزی شدهای به سر داشت چادرش را روس سرش انداخت و گفت تا شما پدر و پسر خلوت کردهاید من سری به همسایه بزنم، بندهخدا ناخوش احوال است.
نگاهم به سینی چایی و کاسه گلسرخی خیره مانده بود شاید این کاسه بیشتر از هر کس دیگری درد دل من را بداند.
احساس برخورد دستان سرد پدرم در تیغ آفتاب مردادماه من را به خود آورد من با او چه کرده بودم فقط گفتن چند کلمه کافی بود تا آتش درونم آتشفشان گونه فوران کند... پسرم میشه بزاری کنار و دوباره شروع کنی آخه تو که سنی نداری... گدازههای درونم تسبیح محبت من و پدرم را به آتش کشید صدای فریادم تا کوچه هم رفته بود این را از دستپاچگی مادرم که سراسیمه و دستپاچه وارد حیاط شد فهمیدم.
دیگر برای این حرفها دیر شده است این محبت و نازکشیدنتان را باید آن روزهایی خرج میکردید که سهم من از محبت و دلگرمی شما فقط نوازشهای آن کمربند و لنگه دمپاییهای مادر بود.
اینها را گفتم و در حیاط را محکم پشت خود بستم. لرزش ستونهای خانه را دیدم، اما آن ستونی که پشت سرم با خاک یکی شد را ندیدم، شاید هم فرار کردم تا نبینم بیشتر از آنی که فکر میکردم در این لجنزار فرو رفته بودم.
از سر کوچه که چرخیدم چندتا از رفقای قدیم را دیدم اتو کشیده و خندان میرفتند اولش من را نشناختند نمیدانم. با اینکه سر و وضع مرتبی نداشتم و دندانهای سیاهم روی صورتم خودنمایی میکردند، اما پیشدستی کردم: سلام داداش... منم محمد... هاج و واج نگاهم میکردند محمد تویی این را از نگاهشان فهمیدم، اما آنها چیزی نگفتند بیشتر از چند کلمه بینمان رد و بدل نشد، اما از پِچ پِچشان فهمیدم از دیدنم جا خوردند.
خسته شده بودم از نگاه دوست و آشنا، از اینکه پدر و مادرم روز به روز شکستهتر میشدند و من بیشتر به سیگار لعنتی پک میزدم و آینده خود را دود میکردم.
چند روزی طول کشید تا به خودم بیایم و برای اولین بار در سن ۲۲ سالگی تصمیم بگیرم که مواد را کنار بگذارم.
با کمک یکی از دوستانم که از طریق انجمن معتادان گمنام ترک کرده بود مواد را کنار گذاشتم. اما مگر میشود عادت ۱۲ ساله را کنار گذاشت... نقطه سر خط بعد از یک ماه همه چیز از اول شروع شد حتی بدتر.
بعد از یک سال عزمم را جزم کردم مگر میشود نامت محمد باشد و خدا کمکت نکند برای یک مدتی رفتم کمپ، این بار پاک پاک بیرون آمدم جایی که قبلا کار میکردم دیگر اجازه کار کردن به من ندادند. باید دنبال کار میگشتم برای فردی که ترک کرده هیچچیز بدتر از بیکاری نیست.
این بار نباید اسیر وسوسهام میشدم دست و پایش را زنجیر کردم و قفل محکمی زدم بعد از کلی این در و آن در زدن کار پیدا کردم، التماس صاحبکارم را کردم حتی شده مجانی بدون حقوق برایش کار کنم تا نکند دوباره هوس مواد کنم.
بیشتر بخوانید
از قضا برای اولین بار برعکس این ۲۳ سال از عمرم آدم خوبی به تورم خورده بود. ۲ سال در کارگاهش کار کردم عرق ریختم، خسته شدم و نفس تازه کردم. دست به زانوهای بیرمقم گذاشتم و برای همیشه برخاستم این برخاستن دیگر نشستن و خاک شدن ندارد این را من به خودم و به پدرم که حالا عزادار پسر بزرگش بود قول دادم.
آقاجان بعد از مرگ برادرم که به خاطر مصرف مواد برای همیشه از پیش ما رفت و جز سنگی سرد از خودش به یادگار نگذاشت کمر راست نکرد. حتی وقتی که کارها روی غلطک افتاد.
همیشه هم اینطور نبود که بد بیارم این بار دنیا روی خوش خود را به من نشان داده بود به دنبال یک پیشنهاد کاری به پدرم و به خاطر اعتماد به پاک بودن در این ۲ سال با آقاجان همکار شدم و کم کم برای خود کارگاه جدیدی دست و پا کردم.
سخت کار کردم، شبانهروز عرق ریختم و به کمک نیروهایم که همگی از جنس خودم بودند ساختیم و تولید کردیم و زندگی کردیم.
صندلیام را چرخاندم از پشت میز بلند شدم پرده دفتر را کنار زدم به نیروها و همکارانم نگاه کردم همه این کارگرها سرنوشتی مثل من داشتهاند و برای کنار گذاشتن مواد جنگیدهاند و هر کدام داستان خود را دارند.
از همان روز اول به خودم قول دادم کارم را تا جایی که توانایی دارم گسترش دهم و کسانی که مواد را کنار گذاشتهاند استخدام کنم تا شاید کمی از آن روزها را برای وجدان خودم و خانوادهام جبران کنم.
حالا که به آن روزها فکر میکنم میبینم فقط کافی بود به موسی و اسماعیل بگم نه؛ من تَه سیگار برای شما نمیآورم! کاش بیشتر با آقاجان گرم میگرفتم من باید مثل همین روزها که بدون خانوادهام نمیتوانم آب بنوشم همان روزها هم اسیر آقاجان و مادرم میشدم شاید دیگر نتوانم موهای سپید آقاجانم را مشکی کنم شاید دیگر نتوانم قامت خم شده پدرم را راست کنم، اما من و آدمهایی مثل من سخت کار میکنیم و از نو میسازیم.
حالا سالها از آن روزهای سخت میگذرد حالا که به خانه آقاجان میروم مادرم با قد خمیدهاش و همان چادر گلگلی و روسری سفید گلدوزی شده من را به اتاق مهمان راهنمایی میکند و برایم چایی با استکان کمر باریک و یه کاسه گل سرخی پولکی میآورد مادرم عجیب میهماننواز است.
صدای بازی بچههایم از حیاط میآید صدایشان میکنم، فاطمه خانم و حسین آقا به مادرجانم نگاه میکنند انگار منتظر اجازه هستند با خنده مادر جان وارد اتاق مهمان میشوند روی پاهایم مینشانمشان، این اتاق زیبا برایم بوی زندگی دوباره میدهد.
منبع: فارس