فردوسی به احتمال زیاد حدود سال ۳۲۹ یا ۳۳۰ هجری قمری در قریه "پاژ" از ناحیه طابران توس دیده به جهان گشود.
خانواده او از دهقانان خراسان بودند، اما دهقان نه به معنای امروزی که مترادف با کشاورز ساده است بلکه دهقان به معنای صاحب زمین و ضیاع و عقار. به روزگار فردوسی دهقانان، بزرگان جامعه ایران بودند و حامل سنتهای فرهنگی به شمار میرفتند.
آنها باورها و آیینهای باستانی را پس از فتح ایران به دست اعراب مسلمان نگاه داشته و نوزایی فرهنگ کشور ما در نخستین سدههای پس از ورود اسلام را موجب شدند. بنابراین فردوسی در خانواده و طبقهای متولد شد که نه تنها از رفاه و آسایش برخوردار بودند، بلکه از نظر فرهنگی نیز جایگاه نیز جایگاه بلندی داشتند.
فردوسی خود نیز تا نیمه عمر ثروتمند بود و چنان که نظامی عروضی نویسنده سده ششم هجری میگوید: " در دیه پاژ شوکتی تمام داشت و به داخل آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود. "
حکیم توس در جوانی برخی داستانهای ایرانی را به نظم کشید و همین مقدمهای شد برای آن که در سال ۳۷۰ ه. ق یعنی در سن ۴۰ سالگی سرودن شاهنامه را آغاز کند. منبع او بیشتر کتابی بود به نام " شاهنامه ابومنصوری" اثر هم ولایتی اش " دقیقی توسی" که البته به نثر نگاشته شده بود. گویا یکی از دوستان فردوسی نسخهای از این کتاب را به وی داد و او به سرودن شاهنامه مصمم شد. این کار سترگ نزدیک به ۳۰ سال طول کشید و چنان که معروف است فردوسی در این باره گفته:
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
هنگامی که شاهنامه به پایان آمد و چندبار بازخوانی و اصلاح شد، سرمایه مادی فردوسی نیز از دست رفته یا بهتر بگوییم صرف سرودن شاهنامه شده بود. او حالا به سنین پیری رسیده بود و چیزی در سفره نداشت. با دلی شکسته میگفت:
الاای برآورده چرخ بلند چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان، برتری داشتی به پیری مرا خوار بگذاشتی
به جای عنانم، عصا داد سال پراکنده شد مال و برگشت حال
شاید از همین رو بود که بر آن شد تا به نزد بزرگی از بزرگان روزگار برود و شاهنامه را به امید صله و انعامی به او تقدیم دارد.
این فرد کسی نبود مگر" محمود غزنوی" از سلاطین ترک نژاد ایران. مقر محمود، غزنین واقع در افغانستان کنونی بود و فردوسی با امید زیاد راهی آنجا شد. در غزنین اما، پذیرایی شایستهای از حماسه سرای توس به عمل نیامد و محمود رنج او را به گنجی نخرید. گفتهاند که محمود نوید داده بود هر بیت شاهنامه فردوسی ۶۰ هزار بیتی را به یک دینار بخرد، اما به وعده خود بند نماند و هر بیت را به درهمی خرید درست به مانند آن که ۶۰ هزار تومان را ۶۰ هزار ریال حساب کنند!
درباره اینکه چرا محمود، فردوسی و حماسه اش را با همه بزرگی مورد بی اعتنایی قرار داد، سخنهای بسیار رفته است، اما گویا اختلافهای مذهبی و نژادی عامل مهم این بی اعتنایی بود. فردوسی شیعه مذهب و دوستدار اهل بیت پیامبر بود و محمود سنی مذهبی سخت متعصب که از شیعیان بسی کینه به دل داشت.
از این گذشته، محمود ترک نژاد چگونه میتوانست به شاهنامهای که فراوان در آن از ترکان (تورانیان) به بدی یاد شده بود با نظر احترام بنگرد؟ مطابق یک روایت بسیار قدیمی، محمود پس از شنیدن اشعاری از شاهنامه گفت: شاهنامه خود هیچ نیست، مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد، چون رستم هست.
ابوالقاسم فردوسی گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد، چون رستم باشد، اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده، چون رستم دیگر نیافرید! این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت ... "
فردوسی بعد از بازگشت از دیار غزنه اشعاری در هجو محمود سرود و اختلاف مذهبی و نژادی را عامل نارواییهای او دانست:
مرا غمز کردند، کان پر سخن به مهر نبی و علی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم چو محمود را صد حمایت کنم
پرستار زاده نیاید به کار و گر چند باشد پدر شهریار
چو اندر تبارش بزرگی نبود ندانست نام بزرگان شنود
حماسه سرای بزرگ ایران پس از بی اعتنایی سلطان ترک نژاد با امید به دلجویی شاهی دیگر به نزد " سپهبد شهریار " حکمران مازندران رفت و با خواندن اشعاری که در هجو محمود سروده بود، به شهریار گفت که شاهنامه را به نام وی خواهد کرد.
شهریار گرچه در مازندران حکومت مستقل داشت، اما از نفوذ و سلطه محمود غزنوی بر کنار نبود. از این رو میاندیشید که اگر شاهنامه به نام او شود از خشم محمود در امان نخواهد ماند.
او فردوسی را بنواخت و نیکی بسیار با او کرد. سپس گفت: " محمود خداوندگار من است، تو شاهنامه به نام او رها کن و هجو او به نام من ده تا بشویم و تو را اندک چیزی بدهم.
خود تو را خواند و رضای تو طلبد و رنج چنین کتاب ضایع نماند. " آنگاه صدهزار درهم به فردوسی داد و صد بیت هجو او را گرفت و در آب شست تا از میان برود؛ هرچند که از میان نرفت!
مطابق برخی روایات تاریخی، پیش بینی سپهبد شهریار به واقعیت پیوست و محمد و تحت تاثیر دیوانسالاران ایرانی و فرهیخته خود از در لطف با فردوسی درآمد و صله درخوری برایش فرستاد. اما این صله هنگامی به یکی از دروازههای توس رسید که جنازه فردوسی را از دروازه دیگر بیرون میبردند.
فردوسی حدود سالهای ۴۱۱ تا ۴۱۶ ه. ق و در سنی افزون بر هشتاد سال در گذشت؛ در حالیکه در پایان عمر یک بار دیگر شروع به بازخوانی و تجدید نظرنهایی در شاهنامه کرده بود.
جنازه او را برای دفن به قبرستان بردند، اما این عالمی متعصب که" مذکر توس" نام داشت، مانع شد و گفت: من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمان برند که او شیعه بود و هر چند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت. درون دروازه باغی بود مِلک فردوسی.
او را در آن باغ دفن کردند. امروز هم در آنجاست. " آری، امروز هم فردوسی در انجاست، اما به راستی قبر مذکر توس کجاست؟!
فردوسی دو فرزند یکی دختر و یکی پسر داشت. پسرش در سن ۳۷ سالگی و زمانی که فردوسی ۶۵ ساله بود درگذشت و دخترش تا بعد از مرگ او حیات داشت. اما او نیز در زوایای تاریک تاریخ گم شد. آنچه ماند فردوسی بود و حماسه جاویدان ایرانیان و ادب دیرپای پارسی.