پری در رویاهای کودکانه شخصیتی بسیار محبوب است و همواره نماد فرشتهی خوبی هاست آنقدر خوب که به کمک همه می آید. پری ۱۸ ساله چهار دهه قبل پر نداشت، اما پایش را در یک کفش گذاشت و دستانش را تبدیل به بال فرشتگان کرد تا یاریگر آنانی باشد که به کمکش نیاز دارند.
نبردهای نظامی، زن و بچه و پیر و جوان نمیشناسد، اما واقعیت این است بیشتر زنان هستند که قلبشان متحمل بزرگترین ضربه های آن می شود ، مادرانی که همسر و فرزندشان را راهی جبهه میکنند، خواهرانی که از برادرانشان دل میکنند و دختربچههایی که آغوش پدر را فدای امنیت سرزمینشان میکنند. البته زنانی هم هستند که زینب گونه پا به پای خانواده مردانگی کنند و در راه حفاظت از اعتقاد و باورشان هر چه در توان دارند برای امنیت زادگاه خود به کارگیرند.
پری حورسی یکی از همان زنان است. او که مدت کوتاهی پس از پیروزی انقلاب اسلامی از ناحیه چشم مجروح و جانباز شده بود نتوانست چشم بد دشمن به شهرش را تاب بیاورد و با وجود رفتن همشهریانش از خرمشهر به همراه خانواده ماند تا ثابت کند خرمشهر زنانی دارد که به وقت نیاز مردانه میجنگند.
دختر ۱۸ ساله آن روزها میگوید: زمانی که جنگ با حملات بعثیها شروع شد درکی از جنگ نداشتیم، کم سن و سال بودیم، اما در چشم به هم زدنی خود را میان دود و دم خمپارهها و مجروحان دیدیم. روزها گذشت و تعداد مجروحان هرروز بیشتر میشد و پرسنل بیمارستانی از حجم بالای کار نایی برایش نمانده بود اینگونه شد که، چون مدرک امدادگری داشتم گاهی به آنها کمک میکردم.
او که اصالتا بوشهری، اما متولد و نان و نمک خورده خرمشهری بود که در آن شرایط بیشتر به خونین شهر شباهت داشت گاهی با یک دستگاه آمبولانس و چند نفر از نیروهای بیمارستانی به خیابانهای شهر میرفت تا مجروحان را جمع آوری و به بیمارستان منتقل کند.
این رزمنده دفاع مقدس میگوید: تعدادی از خانوادههایی که در سیل سال ۵۸ خسارت دیده بودند برای در امان ماندن از هجوم بعثیها به هتلی مقابل شط خرمشهر منتقل شده بودند. همان مکان مقر نگهداری بخشی از مهمات سپاه بود و من به همراه چند زن دیگر از این خانوادهها و مهمات جنگی حراست میکردیم.
خانم حورسی از روزهایی میگوید که نیروهای داوطلب و مردمی برای کمک خود را به مناطق جنگی میرساندند و در این میان گروهی از طلبهها بودند که نه شناختی از اسلحه داشتند و نه حتی کوچه پس کوچههای شهر: آن روزها که اعضای ستون پنجم زیاد شده بودند آنها را سوار ماشین فولکس میکردم و خیابانهای شهر را به آنها نشان میدادم تا بتوانند در صورت لزوم راه فرار از دشمن را پیدا کنند. وقتی هم آنها را به مقرشان باز میگرداندم خواهرم سکینه به همراه حسین فرزانه یکی دیگر از رزمندگان به آنها استفاده از اسلحه را آموزش میدادند.
این بانوی مسلح جنگ میگوید: یک هفته مانده به سقوط خرمشهر خانوادهها به خارج از شهر منتقل شدند، اما من به جای همراهی کردن آنان مجروحان را از خرمشهر به قم منتقل کردم و سه ماه در بیمارستان آن شهر مشغول خدمت رسانی بودم. آنقدر در کارم غرق شده بودم که بی خبری و دوری از خانواده ام در طول سه ماه جایی در ذهنم نداشت.
خاطراتش را که مرور میکند بغضی در صدایش موج میزند و میگوید: یک روز که مشغول امدادرسانی به مجروحان بودم یکی از همشهریها را آنجا دیدم که ناخودآگاه مرا یاد خانواده ام انداخت، حال آنها را که پرسیدم گفت: تو این همه وقت زنده بودی؟ خانواده ات خوبند، اما از دوری تو حال خوشی ندارند.
پای صحبتهای او که نشستم مشخص شد برخی به آنها گفته بودند دخترتان اسیرشده، برخی خبر شهادتم را داده بودند و بعضیها هم میگفتند هنگام محاصره دشمن با نارنجک خود را کشته که اسیر عراقیها نشود. عزمم جزم شد تا به دیدن آنها بروم. محل سکونتشان ماهشهر شده بود و آنها در سختترین شرایط هم از خوزستان دل نکنده بودند. در خانه را که زدم، پدرم با ریشی بلند و سفید شده رو به رویم ایستاده بود و مادرم با لباس سیاهی که به هوای شهادت من پوشیده بود مرا در آغوش کشید. همان روز بود که پدرم اسلحه M۱ و نارنجکم را از من گرفت و گفت دیگر نمیگذارم به جبهه بروی. هر چه گفتم بگذار از این روزها یادگاری بمانند قبول نکرد و گفت: این مهمات بیت المال است و باید در جبهه استفاده شود، جایی در خانه ندارد.
او میگوید: هرطور که بود یک ماه را در ماهشهر سپری کردم و پس از آن دوباره هوس حضور در شرایط پر استرس و مقاومتی خرمشهر را کردم و شبانه با صدور برگه عبور جعلی سوار بر لنج تا چوئبده رفتم و آنقدر دلتنگ شهرم بودم که به جای گذاشتن پایم روی تختههای چوبی سر تا پایم گلی شد. در نهایت به آبادان رسیدم و برای مدتی هم آنجا ماندم.
پری حورسی خود را دختر نترس ۸ سال سخت خونین شهر معرفی میکند که از انجام فعالیتهای خود از هیچ کس و هیچ چیز هراسی نداشت با شنیدن سوال «در لحظهی انتشار خبر آزادسازی خرمشهر چه حسی داشتی؟»، لحظاتی سکوت میکند انگار به همان روزهای تلخ و شیرین پرت شده و با بغضی کهنه و سرشار از افتخار میگوید: فقط گریه کردم. گریه ام هم از شوق رهایی زادگاهم از دستان دشمن بود و هم رزمندگانی که نبودند که ثمره رشادت هایشان را ببینند درست مثل اسماعیل خسروی همسر خواهرم رباب که جوانی ۲۲ ساله بود و همرزمان غیورش.
ارتش صدام که از ۳۱ شهریورماه سال ۱۳۵۹ حملات خود را برای به تسلط درآوردن خرمشهر و فتح تهران آغاز کرده بود با مقاومت مردان و زنان رزمنده به هدف خود نرسید و در تاریخ سوم خرداد سال ۱۳۶۱ خرمشهر آزاد شد و برای همیشه نوشته «جئنا لنبقی» عراقیها بر دیوارهای شهر به معنای آمده ایم که بمانیم پاک شد.
۴۰ سال است که خرمشهر از اسارت ارتش بعث درآمده و همان زنانی که ۸ سال با شهامت و با تمام وجود مقابل زیاده خواهیهای دشمن ایستادگی کردند حالا میگویند زندگی در این شهر برایشان دشوار شده و خرمشهر کنونی با آبادی قبل از جنگش تفاوت زیادی دارد و بعد از سالها هنوز بر تن کوچه پس کوچههای شهر زخم درمان نشده عراقیها نمایان است.
یکی از آنها میگوید: این مشکلات هم مانند خیلی از مشکلات دیگر حل شدنی است به شرط آن که مسئولانی که باید کمر همت بندند تا دوباره این شهر نگینی شود بر انگشتری ایران.
گزارش از لیلا احمدی
چو زینب زنانی به ر غم اسا رت ره دخت زهرای اطهر گرفتندته
فری دخترانی به پاکی وعصمت که گوهر از ان پاک مادر گرفتند
فعل جمله اشتباه نیست؟