کتاب ماه تابان به قلم حسن کشوردوست به رشته تحریر درآمده و در آن زندگی امام خمینی (ره)روایت شده است در بخشی از کتاب به رحلت جانگداز امام راحل اشاره شده است که در ادامه می خوانید:
سالها قبل، امام خوابی دیدند و این خواب را برای همسرشان تعریف کردند و متذکر شدند: در زمان حیاتم راضی نیستم که برای کسی تعریف کنید.
ایشان در خواب دیده بودند که فوت کرده اند و حضرت علی (ع) ایشان را غسل و کفن کردند و بر ایشان نماز خواندند. سپس امام را در قبر گذاشتند و از ایشان پرسیدند: حالا راحت شدید؟ امام فرمودند: در سمت راستم خشتی است که ناراحتم میکند. در این موقع حضرت علی (ع) دستی به ناحیه راست بدن امام کشیدند و ناراحتی امام برطرف شد.
بیماری قلبی امام مربوط به ده سال پیش بود. قبل از آن امام هر ماه یک تا دو روز فرصت استراحت داشتند.
در فروردین سال ۱۳۶۵، حضرت امام به علت انفارکتوس دچار ایست قلبی شدند و در بیمارستان بستری گردیدند که با آمادگی مرکز درمانی و پزشکان، ایشان معالجه و بهبودی حاصل شد.
اوایل بیماری آقا بود که یکی از بستگان ایشان، آقا مصطفی، فرزند امام را در خواب دید که به سر یک سفره بلند نشسته و میگوید: منتظر آقا هستم، چرا معطلش کرده اید و نمیگذارید بیاید؟
دو هفته قبل از عمل جراحی امام، یک شب ناراحتی قلبی برایشان رخ داده بود. پزشکان خدمت امام رسیدند. فورا آقا را بستری کردند و مشغول معالجه شدند. همان طور که آقا استراحت کرده اند، وقتی فشار خونشان را گرفتند، فرمودند: هر چیزی پایانی دارد و این هم پایانش است.
یکی از همراهان امام میگوید: من گفتم آقا! این حرفها را نزنید شما ان شاءالله عمر زیادی خواهید کرد. ما همه نگران شده بودیم؛ ولی باز هم امام فرمودند: دیگر، آخر کار است. این نخستین باری بود که امام چنین حرفی میزدند. گویا ما را آماده وفاتشان میکردند.
یکی از دختران امام میگوید: آن روز آقا رو به من کردند و گفتند: بگو غذا بیاورند. در ظاهر خودشان هم متوجه این نکته شدند که بر خلاف همیشه غذا را مطالبه کرده اند، فورا گفتند: خیلی ضعف دارم، حتی قاشق را نمیتوانم بلند کنم. با سابقه اخلاقی که فرزندانشان از ایشان داشتند که به هیچ وجه اهل این نبودند تا اظهار ضعف کنند، متوجه شدند که به طور حتم باید مورد خاصی باشد. به همین دلیل، فوری آمدند و مسأله را با آقای دکتر طباطبایی در میان گذاشتند و بعد هم به دکتر عارفی اطلاع دادند.
آقای دکتر طباطبایی خدمت امام رسید و گفت: ما میخواهیم از شما آزمایش بگیریم. امام رضایت نداده بودند. مجددا فردای آن روز اجازه آزمایش از امام گرفتند و ایشان راضی شده بودند. بعد از آزمایش وقتی که از وضعیت جسمی امام سؤال کردند، ایشان فرمودند: شاید سی آزمایش روی من انجام دادند و خیلی مرا اذیت کردند.
البته به طور ضمنی این را فرمودند و نشان میداد که خیلی اذیت شده بودند. در حالی که چند سال پیش که ایشان کسالت پیدا کرده بودند، هیچ شکایتی از کارهای آقایان پزشکان نمیکردند.
یکی از نوههای امام میگوید: سه روز قبل از عمل، صبح روز یکشنبه خبردار شدم که امام کسالت دارند و معده شان خونریزی کرده است. با عجله خود را به خانه ایشان رساندم. طبق معمول شاد و سر حال به نظر میرسیدند و در اتاق قدم میزدند. دستشان را بوسیدم. گفتند: فاطمه کجاست؟ دیگر بدون فاطمه اینجا نیایی. منظورشان دختر چهار ساله ام بود هر چه سعی کردم از بیماری شان بپرسم، نتوانستم. در واقع نمیتوانستم به خودم این جرأت را بدهم.
صبح روز دوشنبه با اعضای خانواده ناهار را با خوشی و شادی خوردیم. هنوز تصمیم عمل جراحی امام قطعی نبود؛ اما بعدازظهر انجام آن حتمی شد.
همان شب، قلبشان کمی ناراحت شده بود. من جرأت نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم. پس از آن هم بعضی اوقات ناراحتی قلبی پیدا میکردند؛ به همین دلیل ما فکر کردیم که مانند دفعههای قبل است؛ اما آن شب با همیشه فرق داشت. طبق معمول خانم را خواستند تا در خدمتشان باشد. موقع شام بود گفتند: خانم! من در یک سرازیری دارم میروم که دیگر راه برگشت ندارد. این را به شما بگویم که من دیگر دارم میروم. این چیز مسلمی برای من است؛ ولی چیزی که از تو میخواهم این است که در مرگ من هیچ هیاهو نکن. صبر داشته باش، میدانم صبر داری؛ چون همیشه در زندگی ات صبر داشتهای؛ ولی این دفعه هم صبر داشته باش.
آن شب هر کاری کردیم که آقا شام بخورند، نخوردند. بالاخره علی - پسردایی - را صدا کردیم. فکر کردیم شاید به علت علاقهای که امام به او دارند، به خاطر او کمی غذا بخورند؛ که موفق هم شدیم و ایشان مقدار خیلی کم غذا خوردند.
امام شب قبل از عملشان، اصرار داشتند که اگر قرار است عمل فردا صبح انجام شود، ایشان شب به بیمارستان نروند و برای انجام عبادات، آزادی عمل بیشتری داشته باشند که این خواسته به دلیل مصالح پزشکی از جانب پزشکان معالج پذیرفته نشد.
پس از آنکه پزشکان تصمیم خود را مبنی بر بستری شدن امام در بیمارستان اعلام کردند، ایشان در هنگام وداع با اهل منزل خطاب به آنان گفتند: من برای همیشه از نزد شما میروم و هرگز باز نخواهم گشت. اهل منزل گفتند: شما باز خواهید گشت و سلامتی خود را دوباره خواهید یافت؛ ولی امام دوباره تکرار کردند:، اما این بار میدانم که بازگشتی در کار نیست و سپس خطاب به همسر حاج احمد آقا گفتند: به پدرتان که فرد بسیار مؤمن و عالم است، تلفن بزنید و بگویید برایم دعا کند و از خدا بخواهد مرا بپذیرد و عاقبت مرا ختم به خیر بگرداند.
در راه رفتن به بیمارستان، احمد آقا را بغل کرد و چندین بار بوسید؛ حالت آن دو چنان بود که انگار نمیخواهند از یکدیگر جدا شوند. هنگامی که از سرازیری کوچه پایین میرفتند، گفتند: این سرازیری که من میروم، دیگر بالا نمیآیم. در هنگام رفتن به بیمارستان، خانم سعی میکرد که ظاهرش را حفظ کند. صبح همان روز، امام سراغ خانم را گرفته بودند. خانم با اینکه به علت درد ستون فقرات در استراحت مطلق به سر میبرد، وقتی صدای آقا را شنید، به بالکن آمد؛ امام که در آن لحظه در حیاط قدم میزندند، گفته بودند خانم، قرار است فردا مرا عمل کنند؛ و خانم گفته بود: شما که مثل کوه استوارید. من باید بخوابم.
با این همه شب که امام را به بیمارستان میبردند، همینکه ایشان رد شدند، خانم دست به شیون زدند.
ساعت ده شب به علت ضعف شدید امام، به ایشان خون تزریق شد. ساعت یازده که استراحت کرده بودند، وضو گرفتند و بعد آن نماز شب مفصل را به جا آوردند که مردم، فقط یک پنجم آن را از تلویزیون مشاهده کردند. اولین شبی بود که امام نماز شب میخواندند و چراغ اتاق روشن بود و به همین دلیل توانستند با دوربین مخفی فیلم تهیه کنند.
میگویند در نماز شبی که امام در بیمارستان خوانده بودند، گریه و زاری میکردند و میگفتند: خدایا! مرا بپذیر.
یکی از اعضای دفتر امام نقل میکرد: مدتی به اذان صبح مانده بود که وارد اتاق امام در بیمارستان شدم. ایشان را در حالت عجیبی یافتم. امام آنقدر گریه کرده بودند که تمام چهره منورشان خیس شده بود. هنوز هم اشکهای مبارکشان، چون بارانی جاری بود و چنان با خدای خود راز و نیاز میکردند که من تحت تأثیر قرار گرفتم. وقتی متوجه من شدند با حولهای که بر شانه داشتند، صورت خود را خشک کردند.
ایشان میگوید: ساعت پنج صبح خدمت ایشان رسیدم و سلام کرده و حالشان را جویا شدم. کلام الله و مفاتیح در کنار تخت امام توجه مرا جلب کرد. وقتی خوب دقیق شدم، دیدم امام تا پیش از آن مشغول خواندن دعای عهد بوده اند. ناگهان حالم دگرگون شد؛ ولی با تلاش بسیار بر خود مسلط شدم. در همان لحظه به امام لباس اتاق عمل پوشاندند و ایشان به راه افتادند. دیگر گریه امانم را برید و از حرکت بازماندم و نتوانستم ایشان را تا اتاق عمل همراهی کنم.
ساعت هشت و نیم صبح روز سه شنبه، امام را عمل کردند، عمل تا ساعت ده و نیم صبح طول کشید. اعضای خانواده را به بیمارستان دعوت کردند که جریان عمل را در تلویزیون مدار بسته ببینند.
لحظهها به سنگینی کوهها، سینه حاضران را میفشرد. آن زمزمه دعا بر زبان و ذکر خدا در دل و اشک بر دیدگان داشتند. بتدریج سران سه قوه وارد شدند، همچنین چند نفر از اعضای دفتر و حاج احمد آقا و یکی از خواهران نیز حضور داشتند، چشمها بر صفحه تلویزیون دوخته شده بود و اشک، مجال دیدن را نمیداد. آرامتر از همه، فرزندان امام بودند که دل شیر را به ارث برده بودند. توان دیدن نبود، تیغ جراحی بود که سینه او را میشکافت یا خنجری که جگر عاشقان امام را میدرید. سرانجام فضا از خوشحالی پر شد و عمل بدون عارضه قلبی با موفقیت پایان یافت.
عمل که تمام شد، پزشکان اعلام کردند که آقا حالشان خوب است و به هوش آمده اند. فوری موضوع را به اطلاع همسر ایشان رساندند. همه شاد بودند. عصر همان روز گفتند: هر کس بخواهد، میتواند خدمت آقا برود.
امام در آن ده روز آخر زندگی شان، در روزهای پس از عمل خیلی درد کشیدند. بعضی اوقات میدیدیم که اشک در چشمانشان است. یک بار همسر امام گفت: آقا! چه میخواهید؟ امام پاسخ دادند: مرگ میخواهم. مثل اینکه آقا تمام عزمشان را جزم کرده بودند که از این دنیا بروند. دیگر طاقت نداشتند. به هر حال رسیدن به حق تعالی است. ایشان خودشان طالب ذوب شدن در خداوند بودند. همانطور که در اسلام ذوب شده بودند.
هر کس خدمت ایشان میرفت، اظهار ناراحتی و درد نمیکردند. البته بستگی داشت چگونه از ایشان سؤال کنند. اگر میپرسیدند حالتان چطور است؟ در جواب میگفتند: خوب است، بد نیستم؛ یا جواب مناسب دیگری میدادند؛ ولی اگر میپرسیدند: درد دارید؟ چون اهل دروغ گفتن نبودند، جواب میدادند: درد دارم.
یکی از پزشکان میگوید: در موقعی که امام روی تخت عمل جراحی قرار میگرفتند، یک آرامش کامل روحی در همه سکنات ایشان اعم از حالت ظاهری و یا ریتم قلبی مشاهده میشد؛ گویا ایشان میدانستند که به طرف زمان موعود که همان وعده دیدار حق و رستگاری و پیوستن به ملکوت اعلاست، نزدیک میشوند؛ و در همان زمان در خیال خود حالت درونی امام را به طور مجسم، مصداق جمله فزت و رب الکعبه حضرت علی (ع) میدیدم.
پس از عمل جراحی، ایشان هر روز و در روزهای آخر چند بار در روز، حاج احمد آقا و بعضی از اعضای خانواده و بعضی از پزشکان و اعضای دفتر را احضار میفرمودند و خصوصی با آنها به صحبت میپرداختند (احتمالا وصایایی را مطرح میفرمودند).
در این مدت کارهای مربوط به دفتر امام مرتب انجام میشد و مسئولان مربوطه برای انجام کارهای دفتر و مهر کردن قبوض به خدمتشان مشرف میشدند.
یک روز، امام در اواخر عمرشان از عروسشان پرسیدند که علی کجاست. به ایشان گفتند: علی هم سراغ شما را میگیرد و میگوید میخواهم با آقا بازی کنم و دوست ندارم که خوابیده باشند؛ ولی به او گفتم که صبر کن، ان شاءالله تا چند روز دیگر میآیند و مثل همیشه با هم بازی میکنید. امام در پاسخ فرمودند: چند روز دیگری نمانده، به او وعده نده.
عروس امام میگوید: امام یک بار در مقابل یک گل دیواری ایستادند و گفتند: هر وقت که من به این گل نگاه میکنم، میگویم این علی است که دارد شکفته میشود. همان جا گل بزرگی هم بالای درخت بود که پژمرده شده بود و تا حدودی برگهایش ریخته بود. ایشان به آن گل اشاره کردند و گفتند: آن هم خودم هستم که دیگر پژمرده شده ام و دارم میروم. همیشه بین این دو تناسبی میبینم. این غنچه، علی است که دارد باز میشود و آن هم من هستم که سرازیر شده و دارد پژمرده میشود.
یکی از دختران امام میگوید: جمعه به دیدن امام آمدم که چندان حالی نداشتند. دکتر گفت: باید مراقب غذای آقا بود، گفتم: من مراقبت غذای را به عهده میگیرم پیش از من خواهرم مراقبت از غذای آقا را به عهده داشت. گفت: آقا باید روزی هفت - هشت بار غذا بخورند؛ ولی هر بار خیلی کم.
روز جمعه مقداری سوپ درست کردم و سه - چهار قاشق از آن را خوردند. از صبح شنبه آقا اصلا به هوش نبودند. دکتر گفت: بیایید دست آقا را بمالید بعد از مدتی که دست آقا را ماساژ دادم، چشمشان را باز کردند و به دکتر اشاره کردند که این از اینجا برود. من بیرون رفتم. پشت در اتاق بودم. (
صبح روز شنبه به امام صبحانه دادند؛ ولی در پایان صبحانه یکدفعه شروع به سرفه کردند.
ساعت هشت صبح بود که حال امام رو به وخامت گذاشت و مرتب میفرمودند: احساس حرارت در قلبم میکنم. به همین دلیل، کیف آب گرم را پر از آب سرد کردند و روی قلب امام گذاشتند.
امام فرمودند: حالا خوب شد. بعد به تجویز دکترها به ایشان آب کمپوت دادند. امام دو - سه جرعه تناول کردند.
یکی از نوههای امام میگوید: ساعت نه صبح بود که پیش امام رفتم. سلام و علیک و احوالپرسی کردم. گفتند: شکر، شکر، ساعت یک بعدازظهر قرار بود برایشان غذا ببرم. وقتی به بیمارستان رسیدم، دیدم درها باز است و دکترها با لباس سبز در تلاش و رفت و آمدند. دایی احمد اشک در چشم داشت و گوشهای نشسته بود. معلوم بود که دکترها کاری از دستشان بر نمیآمد. چهره امام زیبا و نورانی شده بود. اینقدر زیبایی را هرگز ندیده بودم. گویی تمام صفات خدا، تمام کمال و جمالش در صورت امام متجلی شده بود.
وقتی به ایشان سلامی کردم، با چشم فقط اشاره کردند. وقتی دقت کردم در آن لحظه ذکر میگفتند. فقط نشستم. گفتم: خدایا! میدانم که این آخرین لحظاتی است که میتوانم امام را ببینم، نمیخواستم، فرصت را از دست بدهم، تازه فهمیده بودم که نوه چه کسی بوده ام، در آن لحظه احساس کردم که قدر و ارزش وجودی را که سالها در کنار داشتم، نفهمیدم. در اقیانوس غرق بودم و نمیداشتم آب تمام میشود و به خشکی نزدیک میشوم. دست امام را گرفتم و چندین بار بوسیدم؛ ولی از بوسیدن سیر نمیشدم عاقبت دایی آمد و گفت زهرا! بدان که آقا الان به هوش هستند و تو نباید اینطور بکنی.
آهسته گفتم: دایی، اجازه بدهید این لحظات آخر، دست امام در دستم باشد. بگذارید دست آقا روی قلبم باشد؛ شاید مرا اندکی تسکین بدهد؛ ولی متأسفانه حالم بد شد و مرا بیرون بردند.
صبح، آقا به دکترها گفته بود: من میدانم زنده نمیمانم. اگر مرا برای خودم نگه داشته اید، به حال خود بگذارید؛ اما اگر برای مردم است، هر کاری میخواهید بکنید.
ساعت حدود ده صبح بود که حال امام بدتر شد؛ ولی به هوش بودند. ایشان بعدازظهر آقایان: آشتیانی و توسلی و انصاری را خواستند و با آقای آشتیانی در رابطه با حکم دو مسأله شرعی: وضوی قبل از وقت نماز و بلاد کبیر صحبت کردند و تذکراتی دادند. البته کلام امام بسیار سخت قابل فهم بود؛ زیرا هم صدای ایشان خیلی ضعیف بود و هم از پشت ماسک اکسیژن صحبت میکردند. آقای آشتیانی میگفتند: چشم، چشم! بعد فرمودند: من با شما دیگر کاری ندارم.
روز دوشنبه سیزدهم خرداد (آخرین روز) مراجعهها به دفتر امام زیاد بود و در عین حال، مسئولان دفتر قبضها و کارها را برای انجام در روز یکشنبه طبق معمول گذشته آماده کردند؛ ولی قبضها و کارها برای همیشه ماند و دیگر انجام نشد.
ساعت یک ربع به یازده بود که آقا سؤال کردند: ساعت چند است؟ پاسخ دادند، بعد فرمودند: من میخواهم وضو بگیریم. گفتند:، چون وقت زیادی به ظهر مانده است، یک ساعت استراحت کنید. فرمودند: پس به آقای انصاری بگویید، ساعت بیست دقیقه به دوازده بیاید که من میخواهم وضو بگیرم. پس به آقای انصاری خبر دادند و در همان ساعت خدمت امام رسید و امام وضو گرفتند، فرمودند: میخواهم نماز بخوانم. آقای انصاری گفتند: آقا میخواهند نماز نافله بخوانند و فعلا نیازی به مهر نیست. امام پس از خواندن نافله و نماز ظهر و عصر، همچنان به نماز خواندن (همراه با اذان و اقامه) و ذکر گفتن ادامه دادند.
ساعت حدود یک بعدازظهر بود که اهل بیت را خواستند و فرمودند: به اهل بیت بگویید بیایند. برای اولین بار لفظ اهل بیت را درباره خانواده شان به کار میبردند. همسر و فرزندان و نوه هایشان همه آمدند و دور تخت امام را گرفتند. ایشان بعد از چند کلامی که راجع به مسائل شرعی صحبت کردند، فرمودند: این راه خیلی راه سخت و واقعا مشکلی است؛ مواظب راه خودتان، کار خودتان و گفتار خودتان باشید. بعد فرمودند: من دیگر کاری با شما ندارم. چراغ را خاموش کنید و هر کدام میخواهید بمانید، و هر کدام میخواهید، بروید. چراغ را خاموش کردند و امام چشمهایشان را روی هم گذاشتند.
حدود ساعت چهار بعدازظهر دچار ایست قلبی شدند که با همت پزشکان و با کمک دستگاه تنفس و قلب مصنوعی مشکل برطرف شد. صدای الله اکبر بلند شد، همه خوشحال شدند.
هنگام مغرب، اعضای خانواده بالای سرشان بودند و با توجه به آنکه حساسیت ایشان را میدانستند، صدایشان کردند و گفتند: آقا وقت نماز است. مثل اینکه یک کوه روی پلکهایشان باشد، با سختی چشمهایشان را باز کردند. خانم هم ایستاده بودند، صدا زدند: آقا! آقا! منم، منم آقا چشمهایشان را باز کردند؛ یک نگاه کردند.
امام که از یک و نیم بعدازظهر بیهوش شده بودند، نسبت به این صدا عکس العمل نشان دادند. همه حاضران شاهد بودند که ایشان در آن حالت با حرکات دست و ابروها نماز مغرب را به جا آوردند.
یکی از دختران امام میگوید: ساعت هشت بود که ضربان قلب ایشان یکدفعه به هیجده و بعد به دوازده رسید و رنگشان سفید شد. باز همه ناراحت شدند. من آن ساعت در اتاق نبودم. وقتی رسیدم، دیدم دکترها روی سینه امام مشت میزنند که دیگر صدای من بلند شد: چقدر به سینه آقا مشت میزنید؟ چرا چنین میکنید؟ باز قلب ایشان شروع به کارکرد و خوب شدند.
پزشکان تا ساعت ده و بیست و دو دقیقه شب توانستند امام را زنده نگه دارند. تمام پاسدارهای بیت یکی یکی آمدند امام را زیارت کردند و رفتند. نگاه کردن به این افراد، دل سنگ را کباب میکرد. تمام جمعیت و مسئولان، از کشوری و لشکری، مثل مسجدی داخل صحن بیمارستان نشستند. تمام بچههای حفاظت بیت آمدند. احمد آقا همه را خبر کرده بود. میگفت: من باید فردا جواب اینها را بدهم؛ اگر این کار را نمیکردم در مقابل این حرف آنها که ما ده سال از آقا محافظت کردیم، باید آقا را در ساعات آخر میدیدیم، جوابی نداشتم.
بنابراین، همه را خبر کردند بیایند آقا را ببینند. منظره دیدار جمعیت، منظره عجیبی بود، میدیدم که جمعیت میآیند آقا را بینند؛ اما...، اما به چه وضعی برمی گشتند... نفس از دیوار در میآمد و از آنها در نمیآمد. شاید دو هزار نفر آمدند تا امام را ببینند؛ ولی شما بگویید نفس از دیوار در میآمد، در نمیآمد. گویی برگ درختان هم تکان نمیخورد. بچههای حفاظت بیت صف به صف میآمدند، یک نگاه به آقا میکردند... بعضیها به زانو برمی گشتند، بعضیها به حالت رکوع، بعضیها اصلا به زمین کشیدن میشدند، بعضی از شدت ناراحتی دهانشان باز بود، و دهانشان را گرفته بودند که صدایشان بلند نشود. یکباره صدای خود دکترها به فریاد بلند شد. تمام آن سکوت سنگین به فریاد تبدیل شد. همه آنان که در جماران بودند فریاد میزدند لا اله الله، لا اله الاالله.
تقریبا ساعت ده - ده و نیم شب بود. یکی از دختران امام میگوید: من ساعت را نگاه نکردم. داشتم به طرف بیمارستان میرفتم که دیدم صدای فریاد از بیمارستان بلند است؛ همینطور دویدم، دویدم، دیدم تمام آقایانی که در محوطه بیمارستان بودند، دارند میدوند، یکی میدود رو به دیوار، یکی رو به این طرف، یکی رو به آن طرف؛ به سالن رسیدم، دیدم همه دارند میدوند؛ هر کس به یک طرف میدود. من اصلا نمیتوانستم تصور کنم که چنین اتفاقی افتاده است. اصلا نمیدانم چه کار میکردم؛ داشتم میدویدم.
رفتم و به تخت رسیدم، دیدم مثل اینکه آقا خوابند. آقا خیلی لاغر شده بودند. پزشکان میگفتند: به خاطر این است که ایشان غذا نمیخورند. ما هم نمیتوانیم به ایشان غذا بدهیم. نصف استکان غذا را به اسم دوا به ایشان میدهیم بدنشان خیلی لاغر شده بود. فقط به خاطر تزریق سرم قدری روی دستهایشان ورم داشت؛ ولی خدا شاهد است که آن ساعات دیدم صورت آقا بزرگ شده، هیکل آقا درشت شده، سینه آقا پهن شده و قد آقا از تخت بلندتر بود و از دور صورتشان نور میتابید. من جیغ میزدم، خودم را روی جنازه آقا انداختم، و نمیدانم به چه نحوی بلندم کردند. تخت و دست آقا را ول نمیکردم. آمدند سرم را از دست آقا باز کنند، خواهرم نگذاشت.
عروس امام میگوید: آن شب علی خواب بود. از صدای شیون و گریه از خواب پرید و گفت: چیه؟ من گفتم: هیچ، علی جان! دسته آمده است. علی بلند شد و گفت: خوب، پاشو، پاشو پیش آقا برویم. گفتم: نه آقا خواب هستند بغلش کردم، نمیدانم چه حالی به او دست داد که یکباره گفت: بیا برویم توی آسمان! برویم توی آسمان! گفتم: چرا علی؟! گفت: آخر آقا رفته اند توی آسمان.
آری، امام به آسمان رفته بود، پیش محبوب خود رفته بود، بلکه امام پیش خدا رفته بود. آخر خود امام در وصیتنامه خود فرموده بودند: با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم.
منبع:خبر حوزه