نام امام رضا (ع) را که میشنویم دلمان پر میکشد برای لحظهای نشستن روی قالیچههای قرمز صحن انقلاب، برای خنکیهای رواقهای حرم، برای بارگاه و خادمهایش، دلتنگ که میشویم چشم میبندیم و تصور میکنیم زائریم! صحن به صحن با چشم دل میرویم تا خودمان را برسانیم به آنهایی که همین حالا دست گره کردهاند در شبکههای پنجره فولاد و آقا را صدا میزنند. اما بعضیها از این تصور هم محروماند. همانهایی که در هوای رواقها و صحنها نفس نکشیدهاند. حرم را ندیدهاند و دست به در و دیوار بارگاه نکشیده اند. وصال این آدمها و اولین دیدارشان بعد از فراقی طولی قصه جالبی دارد. مثل همان عاشق و معشوقهای تازه به هم رسیده که خوب قدر هم را میدانند. به مناسبت میلاد امام رضا (ع) به سراغ یکی از گروههای جهادی رفته ایم که تا به حال چند خانواده را راهی زیارت کردهاند و روایتها دارند از این آدمهای فراق و وصال چشیده.
خادم گروه جهادی «گمنام» که دلش نمیخواهد اسمی از او برده شود. روایت اولین دیدارها را اینطور برایمان میگوید: «قصد داشتیم که به جز فعالیتهای مربوط به محرومیتزدایی، فعالیتهای فرهنگی هم داشته باشیم. فرستادن زائر اولیها به مشهد اینطور شروع شد که به خانه یکی از خانوادههای تحتپوشش رفته بودیم. حرف تا مشهد کشیده شد. پدر خانواده همین که نام مشهد به گوشش خورد آهی کشید و گفت: «یا امام رضا ما را بطلب! ۴۲ سال از خدا عمرگرفتم، اما یکبار هم زیارت آقا نرفتم.» پرسو جو که کردیم هیچکدام از اعضای خانواده تا به حال زیارت نرفته بودند. چهار نفر بودند پدر و مادر و دو فرزند ۷ و ۱۲ ساله. همان شب به دلمان افتاد کاری برای زیارت این خانواده انجام دهیم. تصمیممان را در فضای مجازی به اشتراک گذاشتیم و از خیرین خواستیم کمک کنند.
هزینه سفر هر نفر را برآورد کردیم و در فضای مجازی اعلام کردیم. به محض اینکه بنر اطلاعرسانی در صفحه گروه جهادی منتشر شد. یک نفر پیام داد و گفت میخواسته برود مشهد، اما چون هنوز شرایط اش پیش نیامده. هزینه سفر یکی از اعضا را متقبل میشود. فرد دیگری پیام داد که تولدش بوده و پاکتی را که همسرش به عنوان هدیه داده، میخواهد برای اینکار خیر بدهد. مبلغ را که جویا شدیم. گفت هنوز پاکت را باز نکرده. چند دقیقه بعد مجدد پیام داد و مبلغ داخل پاکت دقیقا معادل هزینه سفر یک نفر بود. برخلاف تصور ما، در کمتر از ۲۴ ساعت به لطف امام رضا (ع) هزینه سفر خانواده جمع شد. حتی بعضیها مبلغی را واریز میکردند و میگفتند برای بچهها خوراکی بخرید، برایشان یادگاری و سوغاتی بگیرید و...
امام رضا ما را شرمنده این زائرها نکن!
وقتی رسیدیم مشهد برای اسکان به مشکل خوردیم قیمتها بالاتر از آن بود که ما برآورد کرده بودیم. متوسل شدیم به امام رضا که ما را شرمنده این زائر اولیها نکند. یکی از مخاطبان صفحه گروه جهادی پیام داد و مجتمع دانشجویی معراجالشهدای مشهد را معرفی کرد و ما را دعوت کرد برای این چند روز به آنجا برویم. جدا از فضای معنوی آنجا و محل اسکان خوبی که برای زائرها محیا شد خوشحال بودیم که این چند روز را مهمان شهدا هستیم. به لطف امام رضا (ع) سفر خوبی بود و دعای خیر پدر و مادر خانواده و خوشحالی بچهها برایمان ماندگار شد.
خب برویم مشهد!
چندوقت بعد خانوادهای را تحتپوشش گرفتیم که فقط مادر سالم بود. دو فرزند خانواده معلول جسمی و ذهنی بودند. رسول ۳۲ ساله و جواد ۲۹ ساله. پدر هم سکته کرده بود و به وضعیت بچهها دچار شده بود. در این رفتو آمدها نام جمکران را زیاد از بچهها میشنیدیم به قول مادرشان بچهکه بودند رفتند جمکران و حالا تنها مکان زیارتیای که در ذهنشان مانده و دلشان میخواهد بروند جمکران است. این جمکران گفتن بچهها بالاخره باعث شد تصمیم بگیریم بچهها را ببریم زیارت. با خیرها در میان گذاشتیم و راهی شدیم. بعد از زیارت رسول گفت: «خب برویم مشهد!» تصورش این بود که بعد از اینجا بلافاصله میشود رفت مشهد. بچهها را راضی کردیم که میرویم، اما حالا نه. گفتیم دعا کنید امام رضا بطلبد، راهی میشویم. فکر نمیکردیم به این زودیها شرایط محیا شود، اما دل پاک بچهها و دعای خالصانهشان در جمکران خیلی زود ما را راهی مشهد کرد.
مادرشان میگفت بچهها وقتی در شلوغی قرار بگیرند از خود بیخود میشود و دیگر غریبه و آشنا را تشخیص نمیدهند. مینشینند یک گوشه و فریاد میکشند. سخت میشود آرامشان کرد و اگر هم نزدیکشان بشوی شاید کتک بزنند و آسیب برسانند. این برای ما نگران کننده بود. میترسیدیم نتوانیم بچهها را کنترل کنیم و مشکلی پیش بیاید. تصمیم گرفتیم با چند نفر از آقایان گروه جهادی راهی شویم تا اگر اتفاقی افتاد بتوانیم پسرها را کنترل کنیم. هزینه سفر هم زودتر از دفعههای پیش محیا شد.
جواد و رسول زائر اولیها در حرم امام رضا (ع)
گویا امام رضا دستشان را گرفته بوده!
شوق و ذوق پسرها قابل توصیف نیست از همان ابتدای سفر که سوار قطار شدند. همه چیز برایشان جالب و شیرین بود. مدام میگفتند: «برویم مشهد برنگردیم تهران. بمانیم همانجا پیش امام رضا» اولین نگاهشان اولین دیدارشان! مثلما نمیتوانستد زیارتنامه یا نماز زیارت بخوانند. برای خودشان میگفتند و میخندیدند، اما انگار زیارت آنها خالصانهتر بود. ذوق را توی چشمهایشان میشد دید! برخلاف تصور ما و گفتههای مادرشان هیچ مشکلی پیش نیامد. بچهها آنقدر آرام بودند که گویا امام رضا (ع) دستشان را گرفته و خودش راه را نشانشان میدهد. حتی مادرشان از اینکه اینطور آرام و متین بودند تعجب کرده بود. ما چند نفر از بچههای گروه جهادی را همراهمان آورده بودیم که مراقب بچهها باشند. اما بعد از سفر و اتفاقاتی که افتاد متوجه شدیم من و بقیه اعضای گروه جهادی به برکت این پسرها راهی زیارت شدیم و گویا آنها مراقب ما بودند!
سلام امام رضا!
وقتی میگفتم سلام بدهید. دستشان را میآوردند بالا و به سبک خودشان میگفتند: «سلام امام رضا!» مثل ما در قید و بند کلمات نبودند حرفشان را خالصانه به امام رضا میگفتند. من بارها زیارت امام رضا رفتم، اما این سفر و ارتباط پسرها با امام رضا طوری بود که شیرینی این زیارت هیچوقت از زیر زبانم نمیرود. بیاغراق میگویم خیلی چیزها از این خانواده یاد گرفتم. وقتی میگفتم جواد و رسول دعا کنید. دستشان را رو به گنبد بلند میکردند و میگفتند: «امام رضا همه بیایند. من هم دوباره بیایم زیارت!» یعنی از آقا فقط خودش را میخواستند. مثل بعضی از ما نبودند که تا به حرم میرسیم زبان به گلایه و شکایت باز میکنیم. حالا بعد از چند وقت هر بار که به خانهشان میرویم. میگویند: «برویم زیارت!» دلشان تنگ شده و امیدوارم به لطف امام رضا دوباره راهی شویم.
روایت جواد و رسول را که میشنوم. فکر میکنم کارگردان آن عنکبوت نامقدس چقدر باید بدسلیقه باشد که عشق و علاقه رسول و جواد و قصه دلدادگیشان به امام رضا را نادیده بگیرد و برود سراغ چنین وصلههای ناجوری و بچسباندشان به آقاجان!
منبع: فارس
ما را هم به طلب
زیارتتون هم قبول ،اجر شما با آقا امام
رضا (ع)