فارغ از بیشتر تفاوتها همه مان با یک ویژگی مشترک به این دنیا میآییم. ما در انتخاب خانواده مان نقشی نداریم. همین موضوعی که به سادگی با آن کنار آمده ایم دستاویزی برای پیش بینی همان چیزی میشود که در آینده به آن تبدیل خواهیم شد. نقش وراثت و خانواده در زندگی فردی و اجتماعی انکار ناپذیر است و به نظر میرسد ریشه هر شکست و موفقیتی از همین چشمه آب میخورد. برای خیلی ها، اما این موضوع به همین جا ختم نمیشود. خیلی از فرزندان طلاق به جز زندگی در خانوادهشان وارد شدن و زندگی در کنار خانواده دیگری را تجربه میکنند. تجربهای که گاه خیلی تلخ پیش میرود و برخی مواقع در حکم یک نقطه عطف در زندگی آنها بروز میکند. در این گزارش به سراغ جوانانی رفتیم که این تجربه را از سر گذارندهاند. در خلال این روایتها نقصان ها، پیامدهای عدم آمادگی برای ورود به یک خانواده جدید و نحوه درست رفتار اطرافیان عیان شده است.
کابوسی که هیچ وقت از آن بیدار نشدم
چند سالی از ازدواجش میگذرد. از همان ابتدای زندگی مشترک به دلیل شرایط شغلی همسرش به آلمان مهاجرت کرده است. سمانه میگوید حالا صاحب دختری ۹ ساله است. درست هم سن و سال خودش زمانی که بدون آمادگی قبلی مجبور به زندگی با خواهران و برادر ناتنیاش شد: «میگویند اولین خاطرههای کودکی در ۴ سالگی شکل میگیرند. برای من این موضوع خیلی تلخ شروع شده است. کمتر از ۴ سال داشتم که در یک درگیری پدرم لیوانی را به سمت مادرم پرتاب کرد. پیشانی مادرم شکافته شد و خون تمام صورتش را گرفت. این اولین خاطره از خانواده حقیقی خودم است.» سمانه میگوید هیچ وقت مادرش را برای جدایی از پدرش شماتت نکرده و حالا که فکرش را میکند میگوید شاید اگر من هم بودم همین تصمیم را میگرفتم: «حدود ۷ سال داشتم که اختلاف والدینم به اوج خودش رسید. پدرم اعتیاد داشت. مدتها پیش از کارخانهای که در آن کار میکرد اخراج شده بود. روزها بیرون از خانه میماند و بی اطلاع به خانه میآمد. از نفقه و خرجی خبری نبود و زندگی مان با دستمزد ستها چند تکهای که مادر برای سیسمونی نوزادان سفارش میگرفت میگذشت. هر بار که پدرم میآمد درگیریها اوج میگرفت. طوری که آرزو میکردم برود و دیگر به خانه نیاید.»
زمانی که مادر سمانه موفق به طلاق میشود حضانت او به صورت قانونی با پدرش بوده است: «برایم مثل کابوس بود که بدون مادرم با پدری که اعتیاد تمام مسئولیتها را از یاد او برده بود زندگی کنم. مادربزرگ پیری داشتم که حتی توان نگهداری از خودش را هم نداشت و کم کم به بیماری فراموشی هم مبتلا شد. در نتیجه بین سالهای ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۳ بین خانواده اقوام پدری پاسکاری میشدم. یک سال در منزل یکی از عموها ماندم و زمانی که اختلاف عمو و همسرش بر سر نگهداری از من شروع شد به صورت ماهانه در منزل عمه هایم ساکن میشدم. افت تحصیلی دائما بیشتر میشد. مدام با بچههای دیگر خانواده مقایسه میشدم و هر وقت در بازیهای کودکی دعوایمان میشد به من میگفتند اصلا برو خانهتان. مگر خودت پدر و مادر نداری؟»
رابطه مادرم با ناپدری آزارم میداد
سمانه در این روزها تجربههای تلخی را ضمیمه اتفاقهای ناگوار دیگری که برایش افتاده میکند. تا این که سرانجام در ۹ سالگی حضانت او به مادرش سپرده میشود: «رفتن به خانهای که در آن مردی دیگر با مادرم زندگی میکرد و دو بچه هم سن و سال من داشت برای من شوک دیگری بوجود آورد. راستش از رابطه مادرم با آن آقا اذیت میشدم و دلیلش برایم گنگ بود. چون دلبستگی خاصی به پدرم هم نداشتم. در آن خانه هم اختلاف وجود داشت. بیشتر هم سر ناسازگاری ما بچهها با هم. اصرار داشتند بگویند که شماها دیگر با هم خواهر برادر هستید. اما من و آنها نه مادر واحدی داشتیم و نه از یک پدر بودیم. دوران بلوغ سختی داشتم، چون توجه مادرم به دلیل کسب رضایت همسر دومش بیشتر به بچههای او بود. چون من پدری نداشتم که مادرم به خاطر من و تربیت غلطم مورد بازخواست قرار بگیرد و تقریبا به حال خودم رها شده بودم و حس سربار بودن از همیشه بیشتر آزارم میداد.»
کسی برای رفع حس سربار بودن کمک نکرد
سمانه به سن ۱۷ سالگی که رسید وارد بازار کار شد. وقتی هنوز دیپلم نگرفته بود: «مشاجراتم با خانوادهای که به من تحمیل شده بود بالا گرفت. طوری که دیگر نمیتوانستم خانه را تحمل کنم. کسی برای حس سربار بودن و رفع آن به من کمکی نکرد. دایی من به کمک همسرش که مدرس زبان آلمانی بود یک آموزشگاه آموزش زبان دایر کرده بودند. اما این آموزشگاه فاصله خیلی زیادی تا خانه مان داشت. من به عنوان منشی در این آموزشگاه شروع به کار کردم. توانستم اعتماد دیگران را جلب کنم و از آنها خواستم که شبها را هم در همان آموزشگاه بمانم. تنهایی با همه نگرانیها و تشویشهایی که داشت از جو خانه ناپدری ام بهتر بود.»
دو سال بعد سمانه با تلاش خودش زبان آلمانی را به خوبی فرا میگیرد و به عنوان کمک مدرس در آموزشگاه مشغول کار میشود. در همان روزها بود که با همسرش هومن آشنا میشود. سمانه میگوید زمان ازدواج هیج خبری از پدرش نداشتهاند و هنگام عقد برای این مسئله به دردسرهای دیگری برخورد کرده است: «تمام آن روزها گذشته. حالا بیشتر از ۱۲ سال است که ساکن کشوری هستم که کیلومترها با خانواده ام فاصله دارد. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که هیچ وقت دلم برای اعضای خانوادهای که کنار آنها زندگی کردم تنگ نمیشود. آنها برایم با غریبهها فرقی ندارند. نمیدانم چرا نتوانستیم با هم سازگاری داشته باشیم. مادرم هنوز برای آن دختر و پسر و عروس و داماد آن مرد مادری میکند، اما من انگار عضو اضافهای در آن جمع بودم. الان زندگی راحتی دارم. میگویند گذشته در گذشته و نباید در آن سیر کرد. اما من به یادآوری جزییات اتفاقات آن روزها اعتیاد دارم انگار. میدانم که باید این تجربههای تلخ را فراموش کنم تا مادر بهتری برای دخترم باشم، اما حس میکنم خلاء نداشتن یک خانواده همیشه همراه من میماند.»
ناپدری ام حامی زندگی من شد
علیرضا بهاری این روزها تازه ورود به دهه چهارم زندگی اش را تجربه میکند. پدرش در سال ۶۲ به شهادت رسید و از آن به بعد سرپرستیاش را خانواده پدرش به عهده گرفتند. علیرضا میگوید آن زمان ۸ ساله بوده و یک خواهر و برادر ۶ و ۲ ساله هم داشته است: «درک درستی از شهادت نداشتم. فقط میدیدم که توجه اطرافیان نسبت به من که فکر میکردند از خواهر و برادرم بیشتر متوجه نبود پدرم میشوم بیشتر شده است. البته با شروع جنگ مادرم هم کمتر پدرم را میدید و همین موضوع باعث شده بود داغ نبودن او برایش تحمل پذیرتر شود. ما در خانهای نزدیک سه راه شکوفه مستاجر بودیم و بعد از شهادت پدرم به خانه پدری اش در محله خراسان نقل مکان کردیم.»
پدربزرگم اصرار داشت مادرم عروس شان باقی بماند
علیرضا میگوید عرف آن زمان خیلی با مجرد بودن زن جوان در خانهای که ۳ برادر شوهر جوان دیگر حضور داشتند سازگاری نداشته است: «پدربزرگم اصرار داشت که یکی از عموها با مادرم ازدواج کند و سرپرستی ما را به عهده بگیرند، اما عمو هایم به وضوح این را نمیپذیرفتند. ۳ سال بعد از شهادت پدر بود که مادرم با یکی از همرزمان پدرم ازدواج کرد. مردی که ۴ سال از مادرم کوچکتر بود و همسرش را به دلیل سرطان خون از دست داده بود و یک دختر ۳ ساله از او به یادگار داشت.» پدربزگ پدری اولین کسی است که با این ازدواج مخالفت میکند: «یکی از مسائلی که روی آن تاکید داشتند نامحرم بودن خواهرم به همسر مادرم بود. خواهرم تازه به سن تکلیف رسیده بود و بزرگترها میگفتند بهتر است که خواهرم با آنها زندگی کند. این موضوع بیش از هر چیز دیگر مادرم را آزار میداد. در نهایت این بحث و جدلها به جایی نرسید. مادرم با این آقا ازدواج کرد و ما به خانهای در حوالی خیابان جیحون نقل مکان کردیم.»
از علیرضا میپرسم که چه حسی نسبت به ازدواج مجدد مادرش داشته است: «من از باقی بچهها بزرگتر بودم و رفتار من روی اطرافیان تاثیر میگذاشت. مادرم پیش از ازدواجش با من حرف زد و برایم از عواقب ازدواج اجباری با یکی از عموها گفت. یادم هست دو بار سر مزار پدرم مرا به دیدن مردی برد که قرار بود با او ازدواج کند. خواهر ناتنی ام را برای اولین بار همان جا دیدم و خیلی دوستش داشتم. بچه خیلی شیرینی بود. این که در دو سالگی مادرش را از دست داده بود خیلی دل من را سوزاند و از همان موقع خواستم که مادرم که به نظرم مهربانترین زن دنیا بود مادر او هم باشد تا زن دیگری وارد زندگیشان نشود.»
دیدارهای قبل از ازدواج ما را با هم صمیمیتر کرد
علیرضا میگوید این دیدارها و آماده کردن او برای ازدواج دوم مادر نتیجه بخش بوده است: «مردی که همسر مادرم شد تمام تلاشش را برای ما کرد. حتا خانه قدیمی دو طبقهای اجاره کرد تا خواهرم و ما راحتتر باشیم و دیگران کمتر بهانهای به این خانواده جدید بگیرند. حالا همه ما ازدواج کردهایم و خودمان بچه داریم. تصورم این است که اگر مادرم با ایشان ازدواج نمیکرد شاید متحمل سختیهای زیادی در زندگی مان میشدیم. ناپدری ام در همه آن سالها مهمترین رفیق و حامی من شد. هنوز هم حس و حال یک خانواده همدل در بین ما وجود دارد. پدر و مادرمان به دوران سالمندی رسیدهاند و حالا این ما هستیم که وظیفه داریم مراقب آنها باشیم.»
اشتباه رایج والدین در ازدواج مجدد
به نظر میرسد نحوه مطرح کردن ازدواج مجدد والدین تاثیر زیادی در سازگاری کودکان با شرایط جدید و زندگی در خانوادههای تلفیقی دارد. دکتر ویدا فلاح روانشناس و مدرس مهارتهای زندگی در این باره میگوید والدین نباید پس از طلاق نزدیکی اغراق آمیزی با کودکان خود داشته باشند و از همان کودکی باید کودک را متوجه تنهایی خود کنند: «یکی از اشتباهات رایج والدین بعد از طلاق این است که برای امینت روانی دادن به کودک مدام به آنها میگویند که برای آنها زندگی میکنند، برای آنها تلاش میکنند و هرگز کسی جای آنها را در زندگی شان پر نمیکند و ازدواج نمیکنند. اما چند سال بعد از طلاق تازه مشکلات اساسی شروع میشود. تنهایی، چالشهای زندگی، نداشتن امنیت روانی و امید به زندگی از مهمترین پیامدهای بعد از طلاق هستند که در والدین زمینه ساز افسردگی میشوند. زمانی که والدین به این نتیجه میرسند که باید ازدواج کنند کودکان این تصور را دارند که والد شان دیگر آنها را دوست ندارد و میخواهد شخص دیگری را جایگزین آنها کند.»
نگوییم که کودک است و متوجه نمیشود!
این روانشناس میگوید والدین پیش از ازدواج باید با زبان ساده از نیازها و تنهاییها و نگرانیهای شان صحبت کنند و اگر میتوانند حتما پیش از رسمی کردن رابطه تازه شان کودک را با طرف مقابل شان آشنا کنند: «همان طور که آمار طلاق در جامعه مان رو به افزایش است آمار تشکیل خانوادههای تلفیقی نیز بیشتر از قبل شده است؛ بنابراین لازم است که در این زمینه با کودکان و نوجوانان مان صحبت داشته باشیم. بدترین رفتار این است که تصور کنیم آنها کودک هستند و متوجه نمیشوند که چه چیزی به صلاح است. از همان ابتدا کودک به صورت کاملا شفاف باید با این مسئله مواجه شود. خانواده جدیدش را ببیند و ساعاتی را با آنها سپری کند.
از کودک مشورت نگیرید
«والدین باید برای ازدواج مجدد کودک را در جریان شرایط جدید قرار بدهند. اما مشورت گرفتن از آنها که این کار را انجام بدهند یا نه اشتباه است.» دکتر فلاح با بیان این مطلب ادامه میدهد: «درباره اهمیت کودک و نوجوانتان در زندگی تان با او صحبت کنید و اگر قصد ازدواج مجدد دارید در باره نیازهایتان با آرامش و بدون این که او را نگران کنید درد دل داشته باشید. اما تصمیم را به عهده او نگذارید و به او نگویید هر چه او بخواهد را انجام میدهید. در این صورت حتما با این پاسخ رو به رو میشوید که من نیازی به پدر یا مادر جدید ندارم.»
یک ملاقات خانوادگی
لازم است که کودکان هر دو طرف همدیگر را پیش از ازدواج والدین شان ملاقات کنند. دکتر فلاح میگوید این یکی از بهترین تصمیمها پیش از رسمی کردن ازدواج مجدد است: «کودک و نوجوان شما حق دارد بداند که به زودی با چه کسانی قرار است زندگی کند. هدیه خریدن از طرف بچهها برای یک دیگر خیلی تاثیر خوبی دارد. در فرهنگ ما در باره نامادری و ناپدری اطلاعات اغراق شده و نامناسبی وجود دارد. لازم است با رفتار درست این تصورات را از ذهن فرزندان همسر جدیدتان بیرون کنید.» این روانشناس میگوید مدارا با فرزندان شخصی دیگر حتما سخت است و صبوری زیادی میطلبد: «هر گاه از این موضوع خسته شدید یا اتفاقی افتاد که ناراحت تان کرد باید با خودتان فکر کنید که دوست دارید همسر تازه تان چه رفتاری با فرزند شما داشته باشد. با این تفکر و تکرار این سوال رفتار شما با صبوری بیشتری همراه میشود و میتوانید جای خالی مادر یا پدر را برای فرزندان همسرتان پر کنید و حامی آنها باشید. تنها با این تفکر است که خانوادههای تلفیقی آسایش و همدلی را در کنار هم تجربه میکنند و از آسیبهای فردی و اجتماعی متعدد در امان میمانند.»
منبع : ایرنا