مادر شهید ابوالفضل مهرابی که ۱۶ اسفند ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید، به ماجرای خواستگاری شهید اشاره کرده است که در ادامه خواهید خواند:
برایش خواستگاری رفتیم، همان شب همسرم گفت پسر ما با ایمان و مهربان و رزمنده است. پدر عروسم گفت، چون از دین و شریعت و مملکت دفاع میکند. حاضرم دخترم را به او بدهم. چند روز بعد رفتم منزل عروس خانم و گفتم پسرم میخواهد با معصومه خانم تنها صحبت کند. موافقت کردند.
بیشتربخوانید
بعدها عروس خانم تعریف میکرد که وقتی در اتاق نشستیم تا در مورد زندگی آینده صحبت کنیم. ابوالفضل حرفش را با آیهای از قرآن شروع کرد و برایم ترجمه کرد. بعد پرسید لباس تنم را میبینی؟ گفتم آره! گفت این لباس، لباس شهادت است! دیر و زود دارد، اما سوخت وسوز ندارد. با اینکه پدر و مادرم از تو خواستگاری کردند، اما خوب به حرفهایم گوش کن و بعد جواب بده. برای لحظاتی رفت در فکر و به یک نقطه خیره شد، بعد ادامه داد من پاسدارم! اگر بخواهم ادامه بدهم ممکن است، مجروح، قطع نخاع یا شهید بشوم. من هم ساکت بودم و فقط گوش میکردم. پرسید آیا با این شرایط راضی هستی با من ازدواج کنی؟ گفتم با پدر و مادرم صحبت کن. ابوالفضل گفت نظر خودت برایم مهم است.
گفتم با همه حرفهایی که گفتی حاضرم با شما ازدواج کنم. ابوالفضل گفته بود ممکن است نابینا یا اسیر بشوم. حتی یک عمر تو آسایشگاه باشم. تو آن وقت چهکارمیکنی؟ عروسم گفته بود مسئلهای نیست. تا زمانی که جان داشته باشم، اگر در آسایشگاه باشی هم از شما پرستاری میکنم. ابوالفضل به دوستانش گفته بود بچهها اگر میخواهید شهید شوید، میدانید باید چهکار کنید؟ باید ازدواج کنید تا نصف دینتان کامل بشود. بعد از ازدواج حتماً شهید میشوید. خودش هم بعد از ازدواجش شهید شد.
منبع :جهان نیوز