عشق به اهل بیت و بانوی دو عالم در روح و جانش ریشه دوانده. واله و شیداست و هیچگاه دست طلبش از درگاه خاندان مطهر پیامبر (ص) کوتاه نمیشود. آنقدر در این خانه را میزند تا در را برایش میگشایند. او اصلا نیامده بود که پشت در بماند، آمده بود که برود. آمده بود تا خود چراغ راه زمینیان شود، ماموریتی داشت که به خوبی از پس آن برآمد. او باید نشان میداد که در زمانهای که هر روز یک ساز از دجال زمانه به گوش میرسد، میتوان لبیک گوی مولا و صاحب زمانه بود. میتوان سر و دل و جان را فدای راه حق کرد و به سعادت رسید. آری حسن قاسمی دانا جوان برومندی بود که واله و شیدای حضرت حق بود. جوانی که اهل ولا بودن را با عمل نشان داد و برای حفاظت از حریم ولایت جان شیرین نثار کرد.
ما نیز به رسم شیدایی، راهی مشهدالرضا (ع) شدیم تا در حریم نورهشتم، از مریدش بشنویم و مریم طربی مادر شهید، با آرامشی بینظیر حسنش را برایمان به تصویر کشید...
آزاد از تعلقات
من ۴ پسر به نامهای مهدی، حسن، علی و احمد دارم. حسن دومین فرزندم و متولد دوم شهریور سال ۱۳۶۳ است. ما در محله طلاب مشهد زندگی میکنیم و حسن هم در همین محله به دنیا آمد. پسرم دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان را به خوبی سپری کرد و در رشته حقوق قبول شد و ثبتنام کرد؛ ولی ترجیح داد وارد دانشگاه نشود.
میگفت: نمیخواهم درگیر یک کار خاص شوم. وقتی شروع به درس خواندن بکنم، مجبورم مدام سر کلاس باشم. روحیه آزادی داشت. البته مطالعات بالایی داشت. همه نوع کتاب از جمله کتابهای دفاع مقدس، علما، تاریخ گذشتگان، تاریخ اسلام و... را میخواند.
همسرم در بلوار طبرسی نانوایی دارد. پسرم هم میگفت: برای من هم در بلوار حجاب یک نانوایی تاسیس کنید. البته همه کارهایش را خودش انجام داد. میخواست یک منبع درآمد داشته باشد.
فعال و سختکوش
از ۱۳ سالگی وارد بسیج شد. در سپاه مشغول نبود، ولی با آنها همکاری میکرد. مربی آموزش سلاح نیمه سنگین سپاه بود. کارهایش در کتمان بود و خیلی نمیدانستم چه میکند. علاقه بسیار بالایی به این نوع فعالیتها داشت. کارهای حاشیهای زیادی انجام میداد. سفرهای خارجی زیادی میرفت. در کنار رزمایشاتی که شرکت میکرد، کار هم میکرد. سختکوش بود و از هیچ کاری دریغ نداشت، حتی سختترین کارها. هر کاری به او محول میکردند، بدون اینکه به سختی کار فکر کند، آن را انجام میداد. شبانه در بهشت زهرا در کنار شهدا بیتوته میکرد. همیشه میگفت: من غیر از خدا، از هیچ کسی روی زمین نمیترسم. اگر هم احترام شما و پدر را نگه میدارم و دوستتان دارم، به خاطرعشقی است که به اهل بیت علیهمالسلام دارم. کسی که اهلبیت را دوست داشته باشد، عاشق اهل بیت هم هست. خیلی احترام من و پدرش را داشت. حواسش به همه بود. مردم دوست بود. این طور نبود که فقط به فکر خانواده باشد، حواسش به اقوام و دوستان هم بود.
رفاقت با شهدا
از ۱۳- ۱۴ سالگی که کتاب شهید کاوه را خواند، او را الگو و رفیق خودش میدانستد. وقتی به ۱۷ سالگی رسید، کتب شهدا از جمله شهید آبشناسان، شهید بروجردی، شهید همت و بسیاری دیگر را خواند. چندین بار این کتابها را خواند؛ میخواند و عمل میکرد. به من هم توصیه میکرد که این کتابها را بخوانم.
هر چه دارم از امام رضا (ع) دارم
خیلی شبها را در حرم امام رضا علیهالسلام سپری میکرد. شبهای جمعهاش ترک نمیشد. از ساعت ۱۱ به هیئت میرفت و بعد از هیئت هم تا صبح در حرم میماند. حدود ۸ سال این کار را به طور مداوم انجام میداد، مگر مواقعی که در سفر بود. در طول هفته هم زیاد به حرم میرفت و میگفت: من هر چه دارم از امام رضا علیهالسلام دارم. همیشه میگفت: من سوریه و کربلا را از امام رضا گرفتم. سال ۹۰ برای زیارت، راهی سوریه شد. میگفت: اول باید برم سوریه و اذن کربلا رو که از امام رضا گرفتم، از بانوی کربلا هم بگیرم. رفت زینبیه و از آنجا هم راهی کربلا شد. اربعین امام حسین علیهالسلام در سال ۹۰، کربلا بود. ۲۰ روز آنجا بود و بعد برگشت. همین یک بار رفت. همیشه میگفت: کربلا به رفتن نیست، کربلا به مونده، اگر رفتی باید کربلاتو نگه داری. بعد از سفر کربلا در پوشش و خواب و خوراکش خیلی تغییر کرد.
کمک به دیگران
خیلی مخفیانه کار میکرد. اهل ریا نبود. حتی من هم گاهی از کارهایش مطلع نمیشدم. ما در خانواده یک بیمار داشتیم که نیاز به کمک داشت، بعد از شهادت حسن متوجه میشدم که او هر هفت یا هشت روز یک بار، یک روز را از صبح تا شب به آن شخص اختصاص میداده، او را به حمام میبرده و کارهایش را انجام میداده. خانواده آن شخص میگفتند: روزی که حسن میآمد جزء عمر ما حساب نمیشود. میگفتند: حسن خیلی شوخ طبع بود و در کنار کمکهایش آنقدر شوخی میکرد و ما را میخنداند که فراموش میکردیم مریض داریم. بعد از شهادتش متوجه شدم به سه دختر یتیم جهیزیه داده. درآمد خوبی داشت. من میگفتم: تو چرا پسانداز نمیکنی؟ میگفت: چرا، جایی که لازمه پسانداز میکنم. چند دختر یتیم را به سرپرستی قبول کرده بود. ماشین، یک موتور تریل و یک سلاح شکار داشت، اهل شکار بود. چند ماه قبل از شهادتش یک روز آمد منزل و گفت: سند ماشینو میخوام. گفتم: میخوای چکار؟ گفت: لازم دارم. ماشین را برد و فروخت. گفتم: چرا فروختیش؟ گفت: لازم بود. من هم که معمولا خیلی سؤال نمیکردم، دیگر چیزی نگفتم. بعد از شهادتش یکی از دوستانش آمد و گفت: همسر من باردار بود و به مشکل برخورده بودیم، هزینه بیمارستان هم زیاد بود. خیلی به این در و آن در زدم که بتوانم وامی تهیه کنم، اما نشد. از دوستانم کمک خواستم، اما باز هم کار به جایی نبردم. یک روز به حال درد دل به حسن گفتم: نزدیک زایمان همسرمه و به مشکل مالی برخوردم.
حسن سوئیچ ماشین را به من داد و گفت: همین الان ماشین رو بفروش و هزینه کن. گفتم: من دارم با تو درد دل میکنم و اصلا توقعی ندارم. سوئیچ را برگرداندم. حسن هم خودش ماشین را فروخت و پولش را به من داد. آن شخص بعد از شهادت حسن گفت: میخواهم این پول را به شما برگردانم. گفتم: او خودش این پول را به شما هدیه کرده، پس من هم آن را نمیگیرم.
زمزمههای پرواز...
سال ۹۰ که از کربلا برگشت، اوایل جنگ سوریه بود. ما در جریان جنگ بودیم. بهمن ۹۲ گفت: من دارم یه کاری انجام میدم که تا یک ماه دیگه متوجه میشید. من میخواستم برایش به خواستگاری بروم. گفت: مامان دست نگه دار. من یک آزمایش دادم، جواب آزمایشم بیاد بهتون میگم که اقدام کنید. گفتم: داری منو اذیت میکنی؟ گفت: نه منتظر جواب آزمایشم. من فکرم سمت آزمایشهای طبی رفت. تا اینکه بهمن ۹۲ یک روز که من در خانه تنها بودم من را صدا زد و گفت: بیا باهات کار دارم. یک فیلم برایم گذاشت که جریانات سوریه را نشان میداد. در فیلم نشان میداد که حرم حضرت سکینه را خراب کردهاند. او با بغض وگریه جریان را برایم تعریف میکرد. گفت: حرم را خراب کرده بودن و میخواستن قبر رو باز کنن که شیعهها اجازه این کار رو نمیدن. گفتم: حالا که چی اینا رو به من نشون میدی. گفت: شیعه باید در جریان همه این مسائل باشه. چند روز بعد کلیپی برایم گذاشت که اتفاق وحشتناکی را نشان میداد. یک پسر دو سه ساله را به جایی بسته بودند و خانوادهاش را به طرز فجیعی به شهادت رساندند. گفتم: اینا چیه به من نشون میدی، میدونی حال من بد میشه! گفت: باید بدونی چه اتفاقاتی داره تو سوریه میافته. شاید من بخوام برم. من آنجا چیزی نگفتم و عبور کردم. این کارها و صحبتها ادامه داشت، میآمد میگفت: من باید برم، از نظر فیزیکی آمادگی دارم، تو آموزش نظامی هم صددرصدم.
اسلام مرز ندارد
فروردین ۹۳ که عید آن سال مصادف با شهادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بود، ما عید و عید دیدنی نداشتیم. آمد خانه و باز هم من تنها بودم. کارش این شده بود که هر بار میدید من در خانه تنها هستم شروع به صحبت میکرد. گفت: کارهای من ردیف شده و میخوام برم. گفتم: کجا میخوای بری، آقا که حکم ندادن. گفت: آقا به من حکم دادن.
من از همه لحاظ آمادگی دارم و برای شما دغدغهای نمیذارم. منظورش این بود که ازدواج نکرده که فرزند و همسری از او باقی بماند. همینطور که پشت میز کامپیوترش نشسته بود، شروع کرد با انگشتش برای من نقشه کشیدن: اینجا ایرانه، اینجا پاکستانه، اینجا عراق و... باز هم با دستش اینها را خط زد. گفت: این خطها رو ما کشیدیم، اسلام مرز نداره. همینجور که امام فرمودن، هر جای دنیا که نیاز باشه، ما باید حاضر باشیم. نه اینکه بگم سوریه، هر جای دنیا لازم بود، من میرفتم؛ و من دیگر حرفی نداشتم که بزنم. میخواست من را راضی کند؛ چون خیلی به او وابسته بودم. مهدی ازدواج کرده بود و درگیر زندگی خودش بود، حسن پسر بزرگترم در خانه بود و خیلی به او وابسته شده بودم. هر بار که وارد خانه میشد میخواند: امان از دل زینب/چه خون شد دل زینب. این شعر را به صورت مداحی میخواند و هردوگریه میکردیم. شاید هر روز یا یک روز در میان برایم روضه میخواند. میگفت: مطمئن باش تا شما راضی نباشی من نمیرم. من هم میگفتم: به بابا بگو. میگفت: نه. بابا رو بعدا شما راضی میکنی. بیستم فروردین بود که گفت: کارام داره درست میشه و ده روز دیگه میرم. ده روز شد، پنج روز. ظهر ۲۵ فروردین بود که آمد منزل و گفت: من دارم میرم.
گفتم: تو گفتی ده روز دیگه! من هنوز آمادگی ندارم. گفت: درست شده دیگه مادر من. من دارم میرم. خیلی دوست داشت ساکش را من ببندم. من هم طبق سنتها آب و آینه و قرآن را آماده کردم و چمدانش را وسط گذاشتم. همیشه با توجه به مدت سفر یک ساک کوچک یا بزرگ یا چمدان آماده میکردم. شروع کردم به آماده کردن وسایلش که گفت: نه مامان نیازی به چمدون نیست، همون کوله کوچیکم رو آماده کن. همیشه میگفت اگر قرار به رفتن باشد، سه ماهه میروم. گفتم: کوله برای ۳ ماه کوچیکه. گفت: لباس نیاز ندارم. دو دست لباس کار برداشت، یک دست را پوشید و یک دست را هم داخل کوله گذاشت. یک شال عزا و یک پیراهن داشت که فقط دهه اول محرم از آنها استفاده میکرد. آنها را از من گرفت و گفت: همینها کفایت میکنه. من که اصرار کردم که سه ماه میروی و لازم داری، گفت: باشه چمدونم رو ببند. چند دست لباس برایش گذاشتم و چمدانش را بستم.
دعایی که بعد از ۳۰ سال اجابت شد
زمان دفاع مقدس حسن ۳ سال داشت و من دست مهدی و حسن را میگرفتم و برای تشییع شهدا میرفتم. مراسم یا از میدان شهدا شروع میشد، یا از مهدیه. مسافتی را پیاده میرفتیم. وقتی خانوادههای شهدا را میدیدم که شیون میکنند، منقلب میشدم، به حرم که میرسیدیم رو به حضرت میگفتم: یا امام رضا (ع) چی میشد الان پسرای من هم بزرگ بودن و خدمت میکردن که من شرمنده مادران شهدا نباشم. این حرفها در ذهن حسن مانده بود. همیشه میگویند مومن باید زرنگ باشند. حسن در بین حرفهایش به من گفت: یادته هروقت برای تشییع شهدا میرفتیم میگفتی کاش پسرای منم بزرگ بودن و خدمت میکردن، خب الان وقتشه. گفتم: منم حرفی ندارم. شما رو خدا به من داده و مال خودش هستید. ان شاالله توی این راه خوب باشید، خوب عمل کنید و اون چیزی که خدا میخواد باشید. خیلی شوخ طبع بود. معمولا با خنده و شوخی حرف میزد. میگفت: تو مادر من هستی. تو باید قوی باشی. تو باید منو راهی کنی. سعی میکرد من را آماده کند و، چون آرمانهای او آرمانهای من هم بود دلم آرام بود و میدانستم راه درستی را انتخاب کرده. همیشه میگفتم:ای کاش من هم میتوانستم با تو بیایم.
بدون خداحافظی رفت
در سفرها خداحافظی خاصی داشتیم. همدیگر را در آغوش میگرفتیم. خداحافظی میکردیم و میرفت. ولی آن روز دور خانه چرخید، اتاقها را یکی یکی چک کرد و راهش را کشید و بدون خداحافظی رفت. منزل ما آپارتمان است. برادر کوچکش احمد در خانه بود، به او گفتم: شما ظرف آب را بردار. من هم قرآن را برداشتم و حجاب کردم و سریع از پلهها رفتم پایین. دیدم دارد میرود. قصدش این بود که بدون خداحافظی برود. او را صدا زدم، برنگشت. دوباره صدا زدم. دفعه سوم با صدای بلند و با ناراحتی صدایش زدم که: حسن برگرد! برگشت و گفت: بله. گفتم: ما با هم خداحافظی نکردیم.
من قرآن را گرفتم و یک بار از زیر قرآن عبور کرد. حس کردم نمیخواهد بایستد. قرآن را به برادرش دادم، میخواستم او را در آغوش بگیرم که اجازه نداد. دستانم را گرفت و گذاشت روی صورتش و شروع کرد به بوسیدن آنها. یک قدم رفت عقب. گفتم: بذار من ببوسمت. گفت: نه. همیشه شما منو زیاد میبوسیدی، این بار من بوسیدمت. خیلی اذیتتون کردم. بدون خداحافظی نشست توی ماشین. همیشه وقتی توی ماشین مینشست دست تکان میداد و بوس میفرستاد. این بار هم، منتظر بودم که شاید برگردد و یک نگاهی به من بکند یا بوسی بفرستد. دیدم نه، سرش را با دست نگه داشته که آن را بالا نیاورد! وقتی ماشین دور زد که از مجتمع بیرون برود، گویا یک چیزی از وجودم جدا شد، یک چیزی از قلبم پرید. یک لحظه منقلب شدم، بدون اینکهگریه کنم یا اشکم جاری شود. هیچ کس هم از زمان رفتنش مطلع نبود؛ چون اوایل جنگ سوریه بود و از لحاظ امنیتی نباید کسی چیزی میفهمید.
تلفن مادر در خط آتش!
حتی در رزمایشها میگفتم: وقتی داری میری گوشیت روشن باشه. اصلا قبول نمیکنم که بگی گوشیم خاموش شد یا در دسترس نبود. بعد از شهادتش فرماندهشان تعریف میکرد که در رزمایش، در خط آتش گوشی همه خاموش بود؛ اما گوشی حسن روشن بود. وقتی به او میگفتم گوشی را خاموش کن میگفت: نه. اگر مادرم زنگ بزنه باید جواب بدم. همین طور هم شد. من زنگ میزدم و میگفتم: سلام مامان خوبی؟ میگفت: سلام عزیز دلم خوبم خداحافظ. در همین حد. صدایش را که میشنیدم دلم آرام میشد و خداحافظی میکردم.
به پدرش هم گفته بود میروم کربلا. رفته بود مغازه یک سری سفارش کرده بود و سریع و با او خداحافظی کرده و برگشته بود. پدرش میگفت: اصلا به من مهلت نداد صحبت کنم. گفت: کارام ردیف شده دارم میرم کربلا، برای بازسازی حرم. به من هم گفته بود هر کی از شما پرسید بگویید رفته کربلا. گفتم: این که دروغه. گفت: نه دروغ نیست، سوریه هم الان کربلاست. واقعا هم سوریه برایش همینقدر مقدس بود. همه خانواده بیخبر بودند. چمدانی را که من برایش بسته بودم و نمیخواسته آن را با خودش ببرد، به دوست صمیمیاش، شهید سنجرانی داده بود. به او گفته بود: دعا کن مادرم ناراحت نشده باشه؛ چون اجازه ندادم منو تو بغلش بگیره و خداحافظی کنه. ترسیدم منو تو بغلش بگیره، پاهام بلرزه و از رفتن بمونم. چون اجازه ندادم، ناراحتم و وجداندرد دارم.
تولدی که تکرار شد
گفتم: اشکال نداره برو، ولی زیاد با من در تماس باش. گفت: تماس یک طرفه ست، شما نمیتونی با من تماس بگیری، من باهاتون تماس میگیرم. گفتم: پس اگر میتونی هر روز زنگ بزن. گفت: حالا ببینم اونجا شرایط چطوریه و رفت. ساعت ۲:۲۰ دقیقه ظهر از خانه بیرون رفت. دقیقا ساعتی بود که متولد شده بود. حسن روز جمعه ساعت ۲:۲۰ دوم شهریور ۶۳ به دنیا آمد و روز ۲۵ فروردین همان ساعت، از خانه بیرون رفت. ساعت ۷ شب با من تماس گرفت و گفت: ما داریم میریم. اصلا نگفت: با چه وسیلهای و با چه گروهی. صبح روز بعد، یعنی چهارشنبه زنگ زد و گفت: ما تهران هستیم. پنج شنبه ساعت ۶:۲۰ بعد از ظهر تماس گرفت و فقط گفت: سلام مامان گلم خوبی؟ من رسیدم مقصد، خداحافظ. به سوریه رسیده بود. دیگر تماس نداشتیم تا روز سه شنبه در حد چند کلمه صحبت کرد و حال همه را پرسید. من حالش را پرسیدم و گفتم: جات خوبه؟ گفت: عالیه. کلا طی تماسها تا ۱۹ اردیبهشت که آخرین تماسش بود، صحبتها در همین حد بود، یعنی به یک دقیقه هم نمیرسید. مشخص نبود که چه ساعتهایی تماس میگیرد. روز پنج شنبه بود که تماس گرفت و با پدر، برادرها و خانم برادرش صحبت کرد. این بار آرامش خاصی داشتم. در رزمایشها خیلی دغدغه داشتم، چون میآمد و از اتفاقات تعریف میکرد. وقتی برمیگشت، به علت انفجارها، گوشهایش تا چند روز ناراحت بود. همیشه نگرانش بودم.
سربازی اختیاری!
سال ۸۵ سرباز بود. با وجود اینکه اصلا نیاز نبود به سربازی برود، رفت. فرماندهشان میگفت ما در اینجا خیلی به او نیاز داشتیم؛ ولی به میل خودش رفت. بدون اینکه کسی مطلع شود دفترچه گرفت و در نیروی انتظامی زاهدان خدمت کرد. هر شب راس ساعت ۸ با او تماس داشتم. هیچ وقت از اتفاقات آنجا برایم تعریف نمیکرد. حدود ۸ ماه که از سربازی اش گذشت، برایمان تعریف کرد که چه اتفاقاتی افتاده. عکسهای درگیری با اشرار را نشانمان داد. گریه من را امان نمیداد. حالا تصور کنید سربازی تمام شده و منگریهکنان میگویم: چرا رفتی، تو که مجبور نبودی بری. اگر برات اتفاقی میافتاد من چکار میکردم. خندید و گفت: مادر من گذشته و تمام شده، منم الان روبهروی شما نشستم، یعنی چی که داریگریه میکنی؟ اما وقتی به سوریه رفت گویا خدا آرامش خاصی به من داده بود و اصلا دلتنگ حسن نبودم. حس غریبی داشتم. در سفرها و رزمایشها تحمل دوری او را نداشتم، اما چطور وقتی به سوریه رفته بود دلتنگش نبودم. البته همیشه به حرم امام رضا میرفتم و از خانم حضرت زینب سلام الله علیها میخواستم که یک سر سوزن از صبرشان را به من بدهند که اگر حسن من رفت و برنگشت بتوانم قوی باشم. حسن دوست نداشت بیتابی کنم. در جمله آخرش هم گفت: مامان من قوی باش. اگر من رفتم و برنگشتم اشکت رو کسی نبینه. چون همین طور که دوست داریم، دشمن هم داریم، دشمن شاد میشه.
شناسنامه افغانستانی!
حسن آنجا فرمانده ۱۶ تک تیرانداز بود. او در عملیات ثامنالحجج با فرماندهی مصطفی صدرزاده به شهادت رسید. شهید توسلی فرمانده فاطمیون از مشهد بودند که یک سال بعد به شهادت رسیدند. حسن هم با فاطمیون رفت. او با یکی از رزمندههای فاطمیون که نیروها را آماده میکرد آشنا شده بود. گفته بود که این آقا دایی من هستند و پدر و مادرم هم در افغانستان زندگی میکنند. بنده خدا تا سه چهار سال بعد از شهادت حسن سمت ما نمیآمد، فکر میکرد که ما اعتراض داریم که چرا پسرمان را برده. بعد که با من روبهرو شد گفت: حاج خانم من خیلی از شما میترسیدم. گفتم: چرا؟ گفت: میترسیدم بگویید چرا پسرم را بردی سوریه. او میگفت: حسن ۵ ماه میآمد پیش من وگریه میکرد که چرا من را نمیبرید. تا اینکه کارت افغانستانی برایش صادر کردیم که وارد مجموعه شود. از آن مجموعه هم فقط من میدانستم حسن ایرانی است. اگر میفهمیدند او را برمی گرداندند. حسن آنجا هم کم صحبت میکرد، طوری که تصور میکردند او در تیم اطلاعات است.
شهید صدرزاده میگفت: همین که حسن را دیدم متوجه شدم او ایرانی است؛ هم به خاطر چهرهاش و هم از صحبتهایش. از طرفی، ما تیمی برای آموزش تشکیل دادیم، سلاح کاتیوشا را در مقابلشان قرار دادیم که آن را باز و بسته کنند، دیدم حسن کاملا وارد است و فیلم بازی میکند. دوباره و سه باره این اتفاق افتاد. دیدم یاد گرفتن کار با سلاح برای دیگران زمانبر است؛ اما او یک روزه یاد گرفت. دو روز که از آمدنش گذشت او را کناری کشیدم و گفتم: من میدونم تو ایرانی و بسیجی هستی. تا این را گفتم، من را قسم داد که به کسی چیزی نگویم. چون میگفت: اگر بگی منو برمی گردونن. من هم قول دادم که چیزی نگویم. کسی چیزی نمیدانست تا این که یک هفته قبل از شهادتش، در حین صحبت و شوخی در دفتر فرماندهی، ناخواسته حرفی از کارت ملیاش میزند. کسانی که در آنجا بودند میگویند: مگه تو کارت ملی داری؟ میگوید: منظورم کارت افغانستانی بود! آنها متوجه قضیه میشوند؛ اما، چون فرصتی برای برگرداندن او نداشتند، چشمپوشی میکنند.
مطمئنم شهادت برایم نوشته شده...
از سن ۲۰ سالگی به بعد وقتی اتفاق خطرناکی برایش میافتاد، همان زمان آن را تعریف نمیکرد، بعد از چند ماه، میگفت چه اتفاقی افتاده. تازه آن زمان هم من بهگریه میافتادم و میگفتم: اگر من تو رو از دست میدادم چکار میکردم. میگفت: نه. من با این اتفاقا نمیرم. من از خدا شهادت خواستم و شهادت برای من نوشته شده، مطمئنم. در تمام دست نوشتههایش هم هست که از خدا میخوام که مرگ من رو در شهادت قرار بده. همیشه میگفت: من این مرگ رو نمیخوام، از خدا شهادت میخوام. من هم با شوخی میگفتم: آره بدو که دادن. میگفت: میگیرم. فرماندهشان میگفت: اگر حسن به شهادت نمیرسید اصلا برنمیگشت و همانجا میماند.
شجاع و نترس بود
او شجاع و نترس بود و وقتی از کارهایش تعریف میکردند برایم عجیب نبود. چون اینها را در وجودش میدیدم. حسن ۵ ساله بود که بچهها در حال بازی بودند. شیشه پنجره از بالا کنده شد و روی صورتش افتاد. ابرو و لبهایش را برید. خیلی وحشتناک بود. پدرش مغازه بود و مشغول کار. تلفن هم نبود و به او دسترسی نداشتم. حسن را در آغوش گرفتم و به بیمارستان امام رضا (ع) بردم. بچهها وقتی خون را میبینندگریه میکنند. اما در آن صحنه آرامش حسن را دیدم، داشتند صورتش را بخیه میزدند. حال من بد شد و فشارم افتاد. برانکاردی آوردند و در کنار حسن، به من سرم وصل کردند.
منگریه میکردم، اما یک قطره اشک هم، از او جاری نشد، یا ترسی ندیدم. از بچگی هم پرحرف بود. وقتی کار بخیه تمام شد، اشکهای من را پاک میکرد و میگفت: چراگریه میکنی. گفتم: نگاه کن صورتت چی شده. گفت: نگاه کن منگریه نمیکنم! اتفاقات خطرناک زیادی برایش افتاده بود. چند بار با موتور تصادف کرد، در رزمایشها اتفاقات زیادی میافتاد. یک بار ماشینش چپ کرد. من همیشه میگویم خدا میخواست او را نگه دارد تا زمانی که برایش رقم زده او را ببرد. حتی در سوریه با ماشین تصادف کرده بودند. سیدابراهیم عکس آن را برایم فرستاد و تعریف کرد که انگشت من شکست، پای یکی دیگر از بچهها شکست؛ اما حسن که از صندلی عقب از ماشین به بیرون پرت شد و هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. بلند شد لباسش را تکاند و گفت: سید ببین من چیزیم نشد. برای چی اتفاقی برای من نیفتاد. اگر دست یا پایش هم میشکست، باید به عقب برمی گشت.
شهادت با دست و پهلوی زخمی...
عملیات میشود و اعلام میشود که باید منطقه حی الزهرا در شهر حلب را حفظ کنید. اگر این منطقه را حفظ نکنید، دشمن به منطقه نوبل الزهرا، پیشروی میکند. یک گروه آماده میشوند و میروند. سید ابراهیم تعریف میکرد: ما با حسن و ۶ نفر دیگر رفتیم که منطقه را حفظ کنیم، تا صبح نیروی تازه نفس برسد. وقتی میخواستیم از محل بیرون برویم، حسن گفت: حالا که ۸ نفر هستیم، اسم عملیات را بگذاریم ثامنالحجج. ما هم قبول کردیم و با ندای یا امام رضا (ع)، از محل بیرون رفتیم. باید یک ساختمان بزرگ را از دشمن میگرفتیم که به همه جا احاطه داشته باشیم. وقتی میخواستیم وارد ساختمان شویم، حسن با لگد به در کوبید و در باز شد. صدای بلندی از بالا آمد که مین؟ یعنی تو که هستی؟ حسن گفت: انت شیعه علی بن ابی طالب. تا گفت انت، زدم پشتش و سه تایی شروع کردیم به خندیدن.
گفتم: انت یعنی تو، باید میگفتی انا. این آخرین خنده ما بود. وارد شدیم و طبقات بالا را پاکسازی کردیم. عملیات که از ۸ شب شروع شده بود تا ۲ طول کشید و به نتیجه نرسیدیم. من مجروح شدم. حسن گفت: اینجوری نمیشه باید جلوی ورودشون رو بگیریم. سلاحش را زمین گذاشت، چند تا نارنجک داخل لباسش گذاشت. میخواستم نارنجکها را از او بگیرم و مانعش شوم که قبول نکرد. گفتم: اجازه نمیدم بری. گفت: نه تو زن و بچه داری. در آنجا رفت و آمد بین آپارتمانها از طریق سوراخهایی که به آنها سقر میگفتیم، صورت میگرفت. درواقع، چون جنگ شهری بود، از بیرون رفت و آمد نداشتیم. حسن به من هم گفت: آتش پشتیبان بریز و یا زهراگویان رفت و از سقر وارد مقر دشمن شد. صدای انفجار نارنجکها را میشنیدم. حسن همزمان رجزخوانی میکرد. او رجزخوانی را باب کرد. داعشی میگفت: شما مجوس و کافر هستید و حسن هم در پاسخ میگفت: انا شیعه علی بن ابی طالب. انا شیعه فاطمه زهرا و... فاصله ما با داعشیها حدود ۶-۷ متر بود. کمی بعد صدای رگبار آمد و بعد سکوت حکم فرما شد. میدانستم که حسن سلاحی ندارد. نگرانش شدم. او را صدا زدم. دیدم جوابی نمیآید. ساعت حدود ۳ نیمه شب بود و تنها نور سلاح را میدیدیم.
بچهها را صدا زدم و گفت: بدوید که الان حسن رو میبرن. چون میدانستم که داعش سر از تن شهدای ما جدا میکند و میبرد. در تاریکی نادانسته پایم را روی شانهاش گذاشته بودم. حسن آن لحظه هم دست از شوخی برنمیداشت. با خنده گفت: گَلِ پاتو از رو شونم بردار. خواستیم از پهلویش بگیریم و او را بلند کنیم که گفت: پهلوم تیر خورده، شونههامو بگیرید. از ناحیه دست چپ، پهلو و نافش تیر خورده بود. همان لحظات اول هر دو پایش فلج شده بود. خونریزی شدید داشت و هر چه صحبت میکردم جوابی نمیداد، فقط میخندید. تماس گرفتیم و گروه امداد آمد و او را به بیمارستان رساندیم. خونریزی را بند آوردند و ساعت ده صبح به شهادت رسید.
روضه پهلوی شکسته نشنیدم!
سیدابراهیم میگفت: «در حین خونریزی که میخندید گفتم: حسن چیزی نمیخوای بگی؟ فقط گفت: خوشحالم که یک سر سوزن از درد خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها رو چشیدم.» حسن همیشه به من میگفت: دوست دارم یک سر سوزن از دردی را که حضرت زهرا سلام الله علیها درک کردند، قسمت من هم بشه. به من میگفت: شما دهه فاطمیه که روضه میرید چکار میکنید؟! من نمیتونم تو روضه بشینم! نمیتونم قبول کنم، قلبم نمیپذیره. روضه که شروع میشه، میام بیرون. میگفت: هنوز تا این سن، روضه حضرت زهرا (س) رو نشنیدم، نمیتونم بشنوم. گوشامو میگیرم و از مجلس میام بیرون. نمیتونم بشنوم که با ناموس خدا چکار کردن. او در نهایت به آرزویش رسید.
با صورت سالم برگشت که دوباره او را ببوسم
در این مدت یک آرامش خاصی داشتم و اصلا به حسن فکر نمیکردم. همان ساعتی که حسن مجروح شد، من در خواب عمیق بودم که یکباره پریدم. آقای قاسمی گفت: چی شده؟ گفتم: نمیدونم. هیچ حس خاصی هم نداشتم. نشستم و گوشی را چک کردم که ببینم پیامی از طرف حسن نیامده. خیلی عجیب بود که از آن روز تا روزی که به من خبر دادند، خواب نداشتم. جمعه صبح، ۱۹ اردیبهشت به شهادت رسید.
روز ۲۵ اردیبهشت، مصادف با روز وفات حضرت زینب (س)
تدفین شد. پیکرش را یک شنبه به تهران و دوشنبه شب به مشهد آوردند. سه شنبه صبح، پدر و برادرها و دوستانش رفته بودند و او را دیده بودند؛ اما میترسیدند که به من اطلاع بدهند. همه خبر داشتند. چهارشنبه صبح یکی از اقوام آمد منزل ما و گفت: دلم تنگ شده و میخواستم بیایم شما را ببینم. شنیدم حسن رفته سوریه. برای من خیلی عجیب بود که چطور خبر دار شده حسن سوریه است. یک دفعه بدون مقدمه گفت: حسن گوشیشو داده به دوستش و گفته هر وقت من مجروح شدم گوشی رو بدید به زن عموم که بده به مامانم. گوشی را از کیفش بیرون آورد و جلوی من گذاشت.
تا گوشی را دیدم گفتم: حسن من مجروح نشده، شهید شده. با این حرف من خانه مملو از جمعیت شد. همه منتظر بودند من باخبر شوم. چون کمی ناراحتی قلبی هم دارم، اورژانس و دکتر خبر کرده بودند. اما به لطف اهل بیت و خانم فاطمه زهرا آرام و صبور هستم. روزی که رفتم حسن را ببینم، وقتی دیدم صورتش سالم است خندهام گرفت؛ چون شنیده بودم که شهدای سوری سر ندارند. بیاختیار میخندیدم. همه فکر کردند که من دیوانه شده ام. گفتم: من خوبم، حسن من اینقدر بامعرفت بود که چیزی برایم کم نمیگذاشت، با صورت سالم برگشته که خوب صورتش را ببوسم. صورتش را در آغوش گرفتم و بوسیدم. بدون اینکه ناراحت باشم میخواستم پنبهها را کنار بدهم که جاهایی که تیر خورده را ببوسم که اجازه ندادند و گفتند: کار ما را سخت میکنی. الان فقط از این وضعیت جامعه ناراحتم. با اینکه خانوادههای متدین و مذهبی زیاد داریم؛ اما برای جوانها غصه میخورم و برایشان دعا میکنم. این دنیا خیلی کوتاه است. ان شاالله بتوانیم در روز قیامت در مقابل اهل بیت روسفید باشیم. خودم و جان و مالم فدای اهل بیت و امام خامنهای.
اشک امان نمیداد روی ماه آقا را ببینم
من همیشه از خدا میخواستم که یک دیدار خصوصی با آقا داشته باشیم. حسن میگفت: دعا کن من شهید بشم تا یک دیدار خصوصی قسمتتون بشه. زمانی که حسن به شهادت رسید، دیگر منتظر این اتفاق بودم. سال ۹۴ به دیدار آقا رفتیم. بهمن ماه بود که با ما تماس گرفتند. ۵ خانواده شهید بودیم، یک خانواده از اهواز، یکی از قزوین، یک خانواده از قم و یکی هم از تهران و ما هم که از مشهد بودیم. ما به بیت رفتیم. وارد یک اتاق خیلی بزرگ و ساده شدیم. یک موکت پهن بود و با نبات و چایی که در استکان کوچکی ریخته شده بود پذیرایی شدیم. من، همسرم، مهدی و علی رفتیم.
گفته بودند برادرها میتوانند بیایید. احمد درگیر کار و دانشگاه بود و نتوانست بیاید. ما منتظر شدیم و آقا آمدند. من در ۱۵ سالگی با امام خمینی در جماران دیدار مردمی داشتیم. خانمها در ایوان بودند و آقایان پایین. با پدر و مادر و خواهر بزرگم رفته بودیم. وقتی امام آمدند بیاختیار اشکم جاری شد. هر چه پاک میکردم، فایده نداشت. همه همین حال را داشتیم.
روزی که با حضرت آقا دیدار داشتیم، باز هم این اشک جاری شد. باز هم آرزو دارم ایشان را ببینم؛ البته باز هم با شهادت پسرانم، نه دست خالی. ایشان برگههایی در دست دارند که خانوادهها را صدا میزنند. یک بیوگرافی از خانوادههای شهدا هم از قبل میدانند. ما خانواده سوم بودیم که صدا زدند. ابتدا آقای قاسمی را صدا زدند. ایشان انقلابی بودند و زمانی که حضرت آقا در مسجد بناهای مشهد سخنرانی میکردند پای منبرشان مینشستند؛ لذا خیلی صمیمانه و دوستانه با هم شروع به صحبت کردند. آقای قاسمی را شناختند. حضور ذهن بسیار بالایی داشتند. آقا قبل از انقلاب در مسجد سخنرانی داشتند. مسجد هم آنقدر کوچک بوده که خیلی فشرده مینشستند. یک روز بعد از سخنرانی آقا میفرمایند: همتون دست به دست هم بدید و این دیوار رو هل بدید به عقب! منظور آقا این بوده که مسجد را بزرگتر کنید. فردای آن روز چند نفر بانی میشوند و زمین کناری را خریده و مسجد را بزرگ میکنند. حضرت آقا در جلسه دیدارمان، نام آن بانی را بردند و گفتند که او فوت کرده است. خلاصه رفتند در فاز گذشتهها و رفاقت.
آقا خانواده شهید را به ترتیب صدا میزدند؛ ابتدا پدر، بعد مادر بعد اگر همسر بود همسر، بعد هم خواهر و برادر. من را که صدا زدند، جلو رفتم؛ اما اشکهایم امان نمیداد که صورت ماهشان را ببینم. از دست خودم عصبانی شده بودم. جلوی پایشان نشستم.
بعد از شهادت حسن، علی و مهدی به سوریه رفته و هر دو مجروح شده بودند. علی مجرد بود و مهدی، چون متاهل بود به او سخت میگرفتند و از طرفی هم میگفتند:، چون یک نفر از خانواده شما شهید شده، اجازه نمیدهیم بروی. گفتم: مگر عمرمان دست ماست، هر جا که مقدر باشد اجل میرسد. وقتی این را گفتم اجازه دادند. مهدی دو مرحله رفت و برگشت. او از ناحیه شکم تیر خورده بود. زمان دیدار با آقا، پای علی تیر خورده و در گچ بود و نمیتوانست روی زمین بنشیند، برای همین هم برایش صندلی گذاشته بودند. نوبت علی که رسید، از روی صندلی بلند شد و عصا را برداشت که با کمک پاسدارها به سمت آقا بیاید. در همین حین، برای آقا توضیح دادند که او سوریه بوده و مجروح شده. آقا بلند شدند، دو قدم که آمدند، علی خودش را به سمت آقا پرت کرد، خودش را به پاهای آقا رساند و پایشان را بوسید که آقا بلندش کردند و گفتند: بلند شو بلند شو. علی بعد از دیدار گفت: لحظهای که آقا بلند شدند، دیگر طاقت از دستم رفت و نتوانستم.
این دیدار واقعا خاص بود. بزرگی آقا را در این دیدار دیدیم و حس پدرانهای که نسبت به سایرین داشتند. من به خانواده گفتم زمانی که کربلا میروم، حزنی را حس میکنم. در نجف حس پدرانه دارم، اصلاگریه ندارم، حس قوی بودن دارم. در دیدار با حضرت آقا هم حس قدرت به انسان دست میدهد. ما ۴ ساعت دیدار داشتیم؛ در این مدت با همه صحبت کردند؛ اما نه تشنه شدند و نه خسته! ما شب به مشهد برگشتیم. فردا ساعت ۱۰ صبح زنگ خانه ما خورد. آقایی که سفارش شده بودند گفتند: من آمدهام کفن شما را خدمت آقا ببرم. من هم روسری کفنم را دادم. آقا آن را امضا کردند و با سه چفیه و سه انگشتر برگرداندند.
بیشتربخوانید
منبع: کیهان
اللهم عجل لولیک الفرج