محمّد حسین ملکیان
موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: هواپیما... بمب روی قرارگاه انداخت
پدر از روی صندلی افتاد، پا شد و گفت: "یاعلی"... افتاد
سقف با بمب اولی افتاد او به بالاسرش نگاه انداخت
تانک از روی صندلی رد شد شیشهی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت
خاکریز از اتاق خواب گذشت و من و او سینهخیز میرفتیم
او به جز عکس خانوادگیاش هرچه برداشت بین راه انداخت...
به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت
موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس
یونیفرم پلنگی او را روی ایوان جلوی ماه انداخت
***
سید حمیدرضا برقعی
خانه پیرزن ته کوچه
پشت یک تیر برق چوبی بود
پشت فریادهای گل کوچک
واقعا روزهای خوبی بود
پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر
منتظر بود در زدنها را
دم در مینشست و با لبخند
جفت میکرد آمدنها را
روضه خوان محله میآمد
میرزا با دوچرخه آهسته
مثل هر هفته باز خیلی دیر
مثل هر هفته سینه اش خسته
"ای شه تشنه لب سلام علیک"
ای شه تشنه لب... چه آوازی
زیر و بمهای گوشهی دشتی
شعرهای وصال شیرازی
مینشستیم گوشهی مجلس
با همان شور و اشتیاقی که...
چقدر خوب یاد من مانده
در و دیوار آن اتاقی که -
یک طرف جمله ی"خوش آمده اید
به عزای حسین"بر دیوار
آن طرف عکس کعبه میگردد
دور تا دور این اتاق انگار
گوشه گوشه چه محشری برپاست
توی این خانهی چهل متری
گوش کن! دم گرفته با گریه
به سر و سینه میزند کتری
عطر پر رنگ چایی روضه
زیر و رو کرده خانهی اورا
چقدر ناگهان هوس کردم
طعم آن چای قند پهلو را
تا که یک روز در حوالی مهر
روی آن برگهای رنگارنگ
با تمام وجود راهی کرد
پسری را که برنگشت از جنگ
هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز
پستچی نامه از عزیز نداشت
کاشکی آن دوشنبهی آخر
روضهی میرزا گریز نداشت
پیرزن قطره قطره باران شد
کمی از خاک کربلا در مشت
السلام و علیک گفت و سپس
روضهی قتلگاه او را کشت
تاهمیشه نمیبرم از یاد
روضهء آن سپید گیسو را
سالیانی است آرزو دارم
کربلای نرفتهی او را
***
سیّد محمّدجواد شرافت
جاری است در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین هشت آسمان
این جا پرندههای زیادی رها شدند
باید خطاب کرد به این دشت آسمان
دشتی که در قدم قدم خاک روشنش
دنبال رد پای خدا گشت آسمان
در پیشواز آن همه پرواز، بارها
تا این دیار آمد و برگشت آسمان
ای دشت بر غروب تو سوگند لحظهای
از خون کشتگان تو نگذشت آسمان
***
افشین مقدم
عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان، چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد
آنکه که سر دارد به سامان میرسد
آنکه که جان دارد به جانان میرسد
دیده ام، دستی به سوی ماه رفت
بی سر و جان تا لقاءالله رفت
زندگیمان در مسیر تیر بود
خاک جبهه، خاک دامنگیر بود
آنکه خود را مرد میدان فرض کرد
آمد از این نقطه طی الارض کرد
هر که گِرد شعله، چون پروانه است
پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش میرسد
بوی باروت از لباسش میرسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکهی خونین شده تسبیحشان
کار هرکس نیست این دیوانگی
پیله وا میماند از پروانگی
***
قیصر امینپور
گفتم که: چرا دشمنت افکند به مرگ؟
گفتا که: چو دوست بود خرسند به مرگ
گفتم که: وصیّتی نداری؟ خندید
یعنی که همین بس است: لبخند به مرگ