فاطمه سرایداران دختر جوانی که غروب چهارشنبه چهارم آبانماه پدر، مادر و برادرش را در حمله تروریستی به شاهچراغ(ع) از دست داد، قرار بود ۱۲آبان زندگی مشترکش را آغاز کند اما حالا به سوگ خانواده خود نشسته و نگهداری از برادرش آرتین را که از مجروحان و بازماندگان این حادثه تلخ است نیز به عهده دارد.
پای حرف دل او نشستیم د که هنگام وقوع این حادثه در شیراز حضور نداشته است.
خواهر شهید دانش آموز "آرشام" و فرزند شهید علیرضا سرایداران و زهرا اسماعیلی از شهدای حمله تروریستی حرم شاهچراغ، در روایت حال و هوای آن روزهای خود و خانواده اش گفت: امسال دانشگاه قبول شدم؛ جمعه ۱۵مهرماه ۱۴۰۱ بلیتی به مقصد تهران تهیه کردم تا بتوانم صبح شنبه در دانشگاه حضور یابم.
پدر و مادر بیقرار
او گفت: آن روز برای نخستین بار بود که در طول دوران زندگیام از پدر و مادرم دور میشدم؛ هنگام خداحافظی مادر و پدرم خیلی بیقرار بودند. مادرم در حالی که گریه میکرد مرا به آغوش کشید و بوسید. این جدایی برای همه ما دشوار بود اما نمیدانستم که این آخرین باری است که آرشام و پدرم را میبینم.
فاطمه سرایداران گفت: قرار بود مراسم عروسیام نیز ۱۲آبان برگزار شود ؛ مادرم یک هفته پس از اینکه به تهران رفتم برای آوردن و چیدن جهیزیهام به آنجا آمد.
جمله جانسوز مادر
او گفت: زمانی که مادرم میخواست از من جدا شود و به شیراز بازگردد، حس دلتنگی خاصی داشتم و این بار من بودم که بیقراری میکردم. مادرم مرا دلداری میداد. او حتی رو به مادرشوهرم کرد و گفت من فاطمه را به شما میسپارم، سفارش نمی کنم چون حتی اگر نباشم هم خیالم راحت است. حالا که یادم به این جملهاش میافتد سینهام به درد میآید.
کارت عروسی که به دست مادر نرسید
فاطمه سرایداران گفت: دیگر آنها را ندیدم اما هر روز چندین بار با پدر یا مادرم تلفنی صحبت میکردم؛ سهشنبه ۳آبان ماه کارت دعوت عروسیام را که آماده شده بود گرفتم. خیلی مشتاق بودم تا کارت را به مادرم نشان بدهم. اما به دلیل مشغله و تکاپوی زیادی که آن روز برای تدارک دیدن مراسم عروسی داشتم، امکان ارسال عکس کارت به مادرم تا دیروقت میسر نشد.
او گفت: روز بعدش یعنی همان روز حادثه (چهارشنبه چهارم آبان ۱۴۰۱) مادرم از ساعت هفت صبح مدام با من تماس میگرفت؛ شاید ساعتی یک بار به من زنگ میزد. وقتی دلیل تماسهای مکررش را پرسیدم با خنده گفت《دلم برایت تنگ شده، اصلا مگر تو کار و زندگی نداری؛ باید به دنبال تدارک دیدن مراسم عروسیات باشی》
فاطمه سرایداران گفت: در آن روز ( چهارم آبان) مدام با مادرم در تماس بودم؛ اما باز هم فراموش کردم عکس کارت عروسی را برایش بفرستم. تا ساعت ۱۵ از خانوادهام خبر داشتم و با آنها تلفنی صحبت میکردم؛ قرار بود به بازار بروند تا برای شرکت در جشن عروسی من، لباس بخرند.
تماسهایی که بیپاسخ ماند
خواهر "آرتین" کودک بازمانده و مجروح این حمله تروریستی با صدایی لرزان گفت: حدود ساعت 19 چهارشنبه بود که با مادرم تماس گرفتم اما پاسخ نداد. چندین بار تماس گرفتم ولی فقط صدای بوق ممتد تلفن را میشنیدم. سعی کردم با پدرم ارتباط برقرار کنم اما او هم جواب نداد؛ شماره آرشام را گرفتم. بیفایده بود، پاسخی دریافت نکردم. هیچکدام جواب تلفنهایشان را نمیدادند. خیلی نگران شدم، سابقه نداشت که جواب ندهند.
فاطمه گفت: با همسرم که خارج از منزل بود تماس گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم؛ از او خواستم به خانه برگردد و در مسیر خانه با مادر و پدرم تماس بگیرد شاید بتواند خبری از آنها کسب کند.
او گفت: همسرم که به خانه بازگشت و چهره گریان و نگران مرا دید شروع کرد به دلداری دادن من؛ اما باز هم آرام و قرار نداشتم. تصمیم گرفتیم به منزل خانواده همسرم برویم. آنجا هم که رسیدیم با بیقراری سعی میکردم با پدر و مادرم ارتباط برقرار کنم اما هیچ خبری از آنها نبود.
لحظه دیدن عکس برادر مجروح در تلویزیون
فاطمه گفت: حال خوبی نداشتم؛ از تلویزیون خبر وقوع یک حادثه در شاهچراغ (ع) شیراز پخش شد؛ ناگهان زیرنویسی با عنوان آرتین سرایداران ۶ساله نمایش داده شد. سرجایم میخکوب شدم؛ باور نمیکردم که برادرم باشد. خانواده همسرم صدای تلویزیون را بسته بودند و فقط سعی در آرام کردن من داشتند. آنها برای اینکه من را آرام کنند میگفتند اتفاقی نیفتاده آرتین دستش شکسته است و تاندونهای دستش پاره شده است. از آنها پرسیدم پس چرا پدر و مادرم جواب نمیدهند اما هیچکس جواب قانعکنندهای به من نمیداد. تا اینکه فیلمی از آرتین دیدم، باورم نمیشد؛ احساس کردم گوشهایم کیپ شدهاند، پاهایم بیحس و تمام بدنم کرخت شده بود. اصلا باور نمیکردم.
او گفت: موبایلم را برداشتم و این بار با داییام که در شیراز سکونت دارد تماس گرفتم، از او ماجرا را پرسیدم؛ پاسخ داد حادثهای در شاهچراغ اتفاق افتاده است، آرتین را پیدا کردهایم اما در بیمارستانها به دنبال پدر و مادرت هستیم.
تکاپو برای یافتن نشانی از پدر و مادر
فاطمه که حالا بغض گلویش را گرفته بود و اندوه در صدایش موج میزد، سعی کرد صدایش را صاف کند؛ او مکثی کرد و گفت: احساس خیلی بدی داشتم و بیقراری میکردم. خانواده همسرم سعی میکردند مرا آرام کنند؛ با قرص آرامبخش خوابیدم؛ ساعت ۶ صبح که بیدار شدم دوباره با مادر و پدرم تماس گرفتم جواب ندادند. بیتابتر شدم، با خالهام تماس گرفتم؛ صدایش مثل همیشه نبود. با حالی پریشان گفت نگران نباش من پیش آرتین هستم. از او حال پدر و مادرم را پرسیدم ناگهان گوشی را دست پرستار بیمارستان داد. پرستار گفت پدر و مادرت به دلیل حادثهای که اتفاق افتاده در آی سی یو بستری هستند و امکان صحبت کردن با تلفن را ندارند.
او گفت: پرستار سعی داشت مرا که بیتابی میکردم آرام کند و چندین بار تاکید کرد که اتفاق خاصی نیفتاده، پدر و مادرت تیر خوردند و اکنون بیهوش هستند.
فاطمه گفت: با شنیدن این جمله تمام سرم شروع به تیرکشیدن کرد. از پرستار خواستم که گوشی را به آرتین بدهد تا با او صحبت کنم. گوشی را به دست آرتین دادند اما آرتین نمیتوانست درست صحبت کند. کلافه بودم نمیدانستم چهکار کنم.
او گفت: خاله و عمهام اصرار داشتند که خودم را هر چه سریعتر به شیراز برسانم و اصرار آنها به سریع برگشتنم به شیراز هم مرا نگرانتر کرد. بلیت هواپیما تهیه کردم و قرار شد به همراه همسرم و خانوادهاش به شیراز برگردم. در طول مسیر در هواپیما ناگهان موضوعی به ذهنم رسید؛ از همسرم پرسیدم اسم آرتین در لیست مجروحان بود، پس چرا اسم پدر و مادرم در لیست نبود؟ زمانی که این جملات را به زبان میآوردم گریه نمیکردم، فقط در شوک بودم.
حالم خراب شد
فاطمه گفت: از هواپیما که پیاده شدیم با مادربزرگم تماس گرفتم. صدای او هم گرفته بود. پرسیدم چیزی شده؟ با بغض گفت نه چیزی نیست؛ اصرار کردم که اگر چیزی شده به من بگوید، ناگهان بغضش ترکید و گفت《فاطمه بیا خانه، بیا خانه تا ببینی چه بلایی به سرمان آمده است.》 حالم خراب شد؛ قلبم تیر کشید و صدایم به گریه بلند شد.
فاطمه که حالا بغضش شکسته بود و گریه میکرد، گفت: به خانه که رسیدم و همه را با لباس مشکی دیدم حالم به شدت بد شد. در مخیلهام نمیگنجید که پدر و مادرم را از دست داده باشم، بیاختیار روی زمین نشستم، فریاد کشیدم و گریه و شیون سر دادم.
او گفت: هنوز باورم نمیشود؛ مادر و پدرم پس از خریدی که از بازار داشتند به قصد زیارت وارد حرم شاهچراغ(ع) شده بودند اما دیگر برنگشتند. داغی که اینک در دل من ماند داغ جانسوزی است، چطور میتوانم این داغ را فراموش کنم.
لباسهای عروسی که غرق خون شد
فاطمه که از شدت اشک و بغض توان حرفزدن نداشت، به آرامی گفت: مادر من شب حادثه پیش از اینکه به حرم شاهچراغ(ع) برود به بازار رفته بود تا برای شب عروسیام لباس بخرد؛ وسایلهای مادرم که به دستم رسید، لباسهای جدیدی که خریده بود؛ لباسهایی که قرار بود در شب عروسی من به تَن کند غرق خون بود.
من مانده ام و ایکاشهایم
او در حالی که اشکهایش بند نمیآمد افزود: من چشمانتظار پدر و مادرم بودم. خانهام را برای آمدن آنها آماده کرده بودم؛ قرار بود آنها روز دوشنبه ۹آبانماه به تهران بیایند تا فردای آن روز مراسم حنابندان را برگزار کنیم و پنجشنبه ۱۲ آبانماه نیز مراسم عروسی باشد اما حالا من ماندم و "ایکاشهایم".
منبع: ایرنا