مطمئناً فیلمهای ترسناک میتوانند هر بینندهای را به وحشت بیندازند، اما داستانهای واقعی از دلِ تاریخ هستند که عمیقا به ذهن ما رسوخ کرده و حتی تا مدتها با حضورِ آزاردهندهی خود ما را به دلهره میاندازند. همهی اینها به دلیل واقعی بودن ماجراهای ترسناک است.
احتمالاً مارک تواین به بهترین شکل این مسئله را مطرح کرده باشد. نویسنده مشهور آمریکایی در جایی گفته است: «حقیقت از داستان عجیبتر است. این به دلیل آن است که داستان خود را موظف میبیند احتمالات را در نظر بگیرد، اما حقیقت اینطور نیست.» به نقل از وبگاه All That's Interesting، به همین دلیل نیز داستانهای واقعی ترسناک با گرهافکنیها و گرهگشاییهای حیرتانگیز خود چنان ترس و وحشتی را در مخاطب به وجود میآورند که بهترین نویسندگان و فیلمسازان حتی به خواب نیز چنین بازخوردی را از مخاطبان خود نمیبینند.
بیشتربخوانید
زامبیهای سیفلیسی در ایتالیای دوران رنسانس
اکثر ما وقتی به مردمان دوران رنسانس فکر میکنیم، احتمالاً ایتالیاییها را در لباسهای فاخر تصور میکنیم که آثار هنری بزرگانی همچون داوینچی، میکل آنز و دیگران را تحسین میکنند. ولی آنچه کمتر در مورد این دوران بهخصوص از تاریخ بشر گفته میشود، وضعیت اسفناک بیماران مبتلا به سیفلیس آن است. به نقل از پایگاه خبری کرکد، درست است که فلورانس دوران رنسانس محل ایدهآلی برای هنر بوده، اما در همان زمان و در طی اولین شیوع بزرگ سیفلیس در سال ۱۴۹۲، حال و هوای شهر رنسانس بیشتر شبیه به فیلمهای زامبی بود.
در آن دورانِ قبل از ابداع آنتیبیوتیک، این بیماری مقاربتی کمتر یک شرم مخفیانه و بیشتر به معنای پوسیدن و کَنده شدن صورت افراد بود. بنا به روایتهای مختلف تاریخی، سیفلیس باعث میشد تا گوشت صورت افراد جدا شود و فرد ظرف چند ماه جان خود را از دست دهد. این بیماری بهخصوص موجب از میان رفتن کامل لبها، بینی و در برخی افراد نیز اندام تناسلی میشد.
به این جهت، همانطور که قابلتصور نیز هست، دیدن بازماندگان نگونبخت این بیماری که دست و پا، چشم و بینی خود را بر اثر این بیماری مهلک از دست دادهاند، تصویر چندان غیرقابل انتظاری در خیابانها و معابر آن دورهی ایتالیا نبود. بنابراین، اگر هرکدام از نمایشگاههای بیشمار رنسانس که امروزه در سراسر جهان برگزار میشوند واقعاً دقیق بودند، باید تقریباً نیمی از مردم شبیه به زامبیهای سریال مردگان متحرک میبودند!
هر چند حتی تصور داشتن یک اندام تناسلی پوسیده در تصور نمیگنجد، اما بدترین قسمت بیماری سیفلیس مرگ بعد از تنها چند ماه است. بدینترتیب، افراد مبتلا به این بیماری پس از اینکه گوشت بدنشان حتی گاهی تا استخوان خورده میشد و از بین میرفت و دائم از درد فریادهای جگرخراش میزدند و سرانجام نیز به کام مرگ کشیده میشدند. بنابراین، برای مدت کوتاهی در زمان استادان بزرگ عصر رنسانس، دیدن چهرههایی که گوشت صورتشان تماما از بین رفته و جمجمهشان آشکار شده بود، احتمالاً رویداد کاملاً عادی بود.
ماجرای اسلندرمن، هیولایی که اینترنت خلق کرد
در بین تمام رخدادهای هولناکی که اینترنت بهصورت مستقیم و غیرمستقیم مسبب آنها بوده، شاید هیچکدام از حیث ترسناکی و نفوذ در ذهن مخاطبان به پای اسلندرمن نرسد. این شخصیت خیالی در ابتدا تنها یک میم ساده اینترنتی بود، اما پس از مدتی، این داستان بسیار ترسناک دیگر فقط داستان نبود.
ماجرای اسلندرمن از یک رقابت فتوشاپ در یک انجمن اینترنتی شروع شد. این رقابت که از سوی وبگاه Something Awful برگزار میشد، از شرکتکنندگان میخواست با افزودن ارواح، غول و هیولا و سایر موجودات ترسناک به عکسهای معمولی جلوهای ترسناک بدهند. اریک نادسن با نام کاربری ویکتور سورج، با طراحی عکس اسلندرمن در این رقابت شرکت کرد. اسلندرمن شخصیت وهّمی بدون چهره بود که به سرعت توجه همگان را به خود جلب کرد.
نادسن در طراحی عکس مشهورش از چند عکس سیاه و سفید از بازی کودکان استفاده کرد و یک فرد بسیار بلند قامت و لاغر را به پسزمینه آن افزود. نادسن بعدا در یکی از عکسها شاخکهایی را هم به پشت اسلندرمن اضافه کرد تا جنبه ترسناک دیگری به این شخصیت بدهد. درحالیکه نادسن تنها نام و ظاهر اسلندرمن را به او داده بود، افسانهی این موجود هراسآور را تفکر جمعی تعداد بیشماری از کاربران اینترنتی خلق کرد.
تنها ۱۰ روز از انتشار عکسهای نادسن میگذشت که یک کانال یوتیوب با الهام از ماجراهای ترسناک اسلندرمن یک ویدئوی داستانی ساخت. سایر ویدئوها و بازیهای کامپیوتری نیز با الهام از اسلندرمن به سرعت از راه رسیدند. به تدریج اسطوره اسلندرمن در ذهن کاربران شکل میگرفت. کاربران اسلندرمن را شکارچی کودکان میدانستند که آنها را به جنگل میکشاند و از آنها میخواست برای رسیدن به مقام خادم او، دست به قتل بزنند. هرچند رفتار و انگیزههای اسلندرمن همیشه مبهم بوده، اما ظاهراً هیچکدام از اینها نتوانسته مانع از ترسناکی افسانه او شود.
اسلندرمن در سال ۲۰۱۴ از قلمروی کریپیپاستاها به دنیای واقعی آمد. در ۳۰ مه آن سال سه دختر ۱۲ ساله شبی را در یک مهمانی شبنشینی در شهر کوچک واوکشا، نزدیکی شهرستان میلواکی، ایالت ویسکانسین باهم سر کردند. صبح روز بعد، یکی از دختران به نام پیتون لوتنر پس از ۱۹ ضربه با کارد آشپزخانه در میانههای جنگل تقریباً تا حد مرگ خونریزی کرد. این جنایت شنیع را دو دست او که شب را با آنها گذرانده بود، مرتکب شده بودند.
لوتنر که در دستها و پاها و بالا تنهاش خونریزی داشت، توانست با تقلای زیاد خودش را به نزدیکی جاده برساند. در آنجا یک دوچرخهسوار او را پیدا کرد و با فوریتهای پزشکی و پلیس تماس گرفت. دوستان او، مورگان گیزر و آنیسا وایر به سرعت دستگیر شدند. آنها در بازجوییهای خود اعتراف کردند که از مدتها قبل مشغول برنامهریزی برای این قتل بودهاند. انگیزه این دو دختر برای این قتل خوشنودی معبودشان، اسلندرمن بود. خوشختانه لوتنر بهطرز معجزهآسایی زنده ماند.
گیزر به مأموران پلیس گفت که لوتنر از کلاس چهارم بهترین دوست او بود. این سه دوست همیشه با هم بودند، اما اوضاع از اوایل دسامبر ۲۰۱۳ کاملاً فرق کرد، چون گیزر و وایر در آن زمان به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است هرچه زودتر برای رسیدن به مقام خادم اسلندرمن و زندگی در خانهی او در جنگل دوست عزیزشان را قربانی کنند.
دادگاه ایالت ویسکانسین تصمیم گرفت این دو نوجوان را در بزرگسالی محاکمه کند، اما اندکی بعدا ابتلای گیزر (به مانند پدرش که ۱۰ سال قبل مبتلا شده بود) به اسکیزوفرنی تشخیص داده شد. هئیت منصفه در سال ۲۰۱۷ با صدور رأی متهم دیگر پرونده، وایر را نیز به دلیل بیماری روانی تبرئه کرد. تشخیص داده شد که او به بیماری «روان پریشی مشترک» ابتلا داشته و ابتلای گیزر به اسکیزوفرنی نیز باعث شده تا تصور کند اسلندرمن واقعی است. همین تمایل وایر او را کاملاً مستعد پذیرش توهمات گیزر کرده بود.
آنیسا وایر در دادگاه. عکس مربوط به سال ۲۰۱۷
در همین حال، این داستان ترسناک واقعی به تیتر اول رسانههای مختلف جهان تبدیل شد و بر ترس همیشگی والدین از گوشههای تاریک اینترنت افزود. به باور آنها، اینترنت میتوانست بهراحتی فرزندنشان را به هیولاهای خشن و اجتماعیگریزی تبدیل کند که میتوانند بهراحتی دست به هر نوع جنایت شنیعی بزنند. ظاهراً حق هم با آنها بود، چون آنچه قبلا یکی از بیشمار ماجراهای ترسناک کاملاً بیضرر آنلاین بود، حالا با پوشش خبری بیسابقه تبدیل به واهمه واقعی شده بود.
ظاهراً این حادثه آخرین میخ بر تابوت یک میم سابقا سرگرمکننده بود، حتی وبگاه Something Awful در مطلبی نوشت: «خواهش میکنیم به خاطر اسلندرمن کسی را نکشید.»، اما حادثه شهر واوکشا تنها ماجرای ترسناک اسلندرمن نبود. چند روز بعد در ۵ ژوئن، زنی در شهرستان همیلتون، ایالت اوهایو بعد از اینکه از محل کار به خانه برگشت، در پی حمله با چاقو با اداره پلیس تماس گرفت. مهاجم کسی نبود جز دختر ۱۳ ساله این زن. این دختر هم سابقه بیماری روانی و علاقه شدید به شخصیت اسلندرمن را داشت. مادر این دختر بعدا به دلیل زخمهای چاقو در ناحیه صورت، گردن و کمر در بیمارستان بستری شد.
اواخر همان سال نوبت یک مادر مجرد و دختر ۹ سالهاش بود. این دو با آتشسوزی خانه خود در پورتریچی، ایالت فلوریدا با وحشت از خواب بلند شدند. بازهم مقصر دختر ۱۴ سالهی این زن بود. هرچند این دختر بعدا از کاری که کرده بود پشیمان شد، اما اعتراف کرد که خواندن درباره اسلندرمن او را به جایی رسانده تا خانهشان را آتش بزند.
اما با وجود این حوادث تلخ، اکثر طرفداران اسلندرمن تنها دوست داشتند بدون هرگونه خشونتی از یک افسانهی وحشتناک لذت ببرند. پس از حادثه پیتون لوتنر، راسل جک، رئیس اداره پلیس واوکشا به خبرنگاران گفت که «این [اتفاق]باید زنگ بیدارباشی برای تمام والدین باشد... اینترنت پر از چیزهای ترسناک و اهریمنی است.»، ولی به ازای هر پدر و مادر نگرانی، یک کاربر اینترنتی است که میخواهد با یک داستان بیضرر سرگرم شود.
انفجار سر قربانیان فوران آتشفشان وزوو
سال ۷۹ م. آتشفشان وزوو ایتالیا فوران کرد تا شهر پمپئی کاملاً با خاک یکسان شود و برای مدتی بیش از هزار و پانصد سال در زیر خروارها خاکستر مدفون بماند. پلینی کوچک، سیاستمدار، قاضی و نویسنده مشهور رومی در همان زمان مورد تراژدی نوشت: «ابر جوشان آتشفشان، آتشی پرتاب میکرد که به رعد و برق میمانست. آب ساحل خشکیده و ماهیهای نیمهجان را در خشکی برجای گذاشته بود. موجی از آوار روی زمین میغلتید و همچون سیل پخش میشد. صدای شیون کسانی که میخواستند از مهلکه برگریزند غیرقابل تحمل بود. بسیاری به خدایان متوسل شده بودند و عاجزانه از آنان کمک میخواستند. بااینحال، هر چند سخت در مخیله گنجیدنی بود، اما خدایانی باقی نماندند و جهان حتی بیش از این دارد در تاریکی ابدی فرومیغلتد.»
هر چند هزاران نفر از مردم پمپئی در طی فوران وزوو به کام مرگ رفتند، اما آنها به نوعی خوششانس بودند، چون خدایان در مقایسه با بلایی که بر سر مردم هرکولانیوم در دامنهی آتشفشان آوردند، به پمپئی رحم کرده بودند. آنچه مردم پمپئی تجربه کرده بودند، یک فیلم فاجعهی کلاسیک بود، ولی اوضاع در هرکولانیوم شبیه به فیلمهای ترسناک ماوراءالطبیعی بود. چون در آنجا جریانهای آذرآواری فوقالعاده داغ متشکل از سنگهای مذاب، گِل و گازهای کُشنده شهر را به یک جهنم تمامعیار تبدیل کرده بودند و باعث میشدند تا این اتفاق بر سر مردم بیچاره بیاید.
حتی اگر باور آن سخت باشد، ولی جمجمهی همهی ما آدمها مملو از مایعات است و وقتی که بیش از حد داغ شود، میتواند به مانند یک قابلمه زودپز منفجر شود. متأسفانه این همان بلایی است که بر سر مردم شهر باستانی هرکولانیوم آمد. در آن روز بهخصوص ابر غلیظی از گازهای بسیار داغ با دمای نزدیک به ۵۴۰ سانتیگراد بر سر شهر فرود آمد. بدینترتیب، در کمتر از دو دهم ثانیه پوست افراد تبخیر میشد، مغزها میجوشید و جمجمهها بدون اینکه هرگونه توپ جنگی و تفنگی درکار باشد، منفجر میشدند.
قاتل زنجیرهای که پابهپای ژان دارک برای فرانسه جنگید
ژان دارک یکی از شخصیتهای افسانهای فرانسه و نماد این کشور است. او شجاع بود و تا آخرین لحظه زندگی دلاوران با دشمنان آب و خاک میهناش جنگید. اما درحالیکه ژان دارک بیشترین احترام و اعتبار را برای ایستادگی درمقابل لشکریان انگلستان در قرن پانزدهم (طی جنگ صدساله) به دست آورده، یار و همراه همیشگی او، ژیل ده ره چنین جایگاهی ندارد.
ده ره یکی از شجاعترین شوالیههای ارتش فرانسه بود. این شخصیت تاریخی حتی به فیلم پرهزینه «پیامآور: داستان ژان دارک (۱۹۹۹)» نیز راه یافت. در این فیلم وینسنت کسل به جای ده ره ایفای نقش کرد و میلا یوویچ هم در نقش ژان دراک ظاهر شد. اما به نظرتان چرا بعدا همچون ژاک دارک هیچ کلیسایی به نام ده ره نامگذاری نشد؟ احتمالاً به خاطر اینکه این مرد شبها به آدم دیگری تبدیل میشد. او برای دوره طولانی در نقش یک قاتل زنجیرهای فوقالعاده بیرحم ظاهر شد که بهخصوص علاقهی وافری به شکنجه دادن و کشتن کودکان خردسال از ۶ ساله تا نوجوانان ۱۷ و ۱۸ ساله داشت.
ده ره بیتردیدی کسی بود که نقش مهمی در تمام افتخارات ژاک دارک و حتی قدیس شدن او ایفا کرد، اما او یک هیولای شکنجهگر، سلاخ و کودککُش بسیار پرکار و ماهر بود. اما همهی ماجرا این نیست. براساس اعترافات ژیل ده ره در دادگاه جنایتهای او حتی از آنچه فکر میکنید نیز دلخراشتر بودند. ده ره که تنها به کشتن و آزار قربانیانش به شیوههای هولناک قانع نبود، با روح و روان آنها بازی میکرد. او قربانیانش را تا حتی آخرین لحظات متقاعد میکرد که همهی اینها یک بازی است.
بسته به اینکه از کدام منبع جویای ماجرا شوید، ژیل ده ره بین ۸۰ تا ۸۰۰ کودک را در طی دوران قتلعامهای خونیناش با هولناکترین روشهای ممکن به کام مرگ کشانده است. بدینترتیب، او با این حجم از قتل و کشتار نام خود را بهعنوان یکی از پرکارترین قاتلان زنجیرهای وارد کتابهای تاریخ کرد. ژان دارک هم ظاهراً هیچوقت از این چهرهی مخوف همرزمش خبر نداشت. ژیل ده ره سرانجام همچون ژان دارک سوزانده شد. روش اعدام با سوزاندن در آن دوران روشی برای خلاص شدن از شر عناصر واقعاً نامطلوب جامعه مانند تبهکاران، جادوگران و قاتلان بود.
سرنوشت ناگوار سفر اکتشافی فرانکلین
۱۳۴ نفر در ماه مه سال ۱۸۴۵ برای یافتن گذرگاه دستنیافتنی شمال غربی راهی یک سفر بیبازگشت شدند. گذرگاه شمال غربی قرار بود مسیر تجاری سودآوری باشد که دستکم روی کاغذ، آبهای انگلستان را به سرتاسر آسیا وصل میکرد. سفر اکتشافی فرانکلین یکی از مجهزترین مأموریتهای روزگار خود بود. دریابان سِر جان فرانکلین چندین سفر به منطقه شمالگان انجام داده بود و کشتیهای او «اچاماس ترور» و «اچاماس ارِبوس» کاملاً برای مقابله با یخهای این منطقه فوقالعاده سردسیر تجهیز شده بودند. اما گویی هیچچیز نمیتوانست او و افرادش را برای سرنوشت دلخراششان آماده کند.
در ژوئیه سال ۱۸۴۵ گروه اکتشافی فرانکلین کاملاً ناپدید شد. وقتی همسر سر جان فرانکلین تا سال ۱۸۴۸ هیچ خبری از شوهرش نشنید، از نیروی دریایی پادشاهی درخواست کرد یک گروه جستوجو را به منطقه اعزام کند. سرانجام پادشاهی انگلستان بیش از ۴۰ گروه را برای یافتن سرنشینان کشتیهای اعزامی به شمالگان فرستاد. همسر فرانکلین با اعزام هر گروه نجات، نامهای مینوشت تا به دست شوهرش برسد، اما هیچکدام از این نامهها به دست او نرسید.
تنها در سال ۱۸۵۰ بود که اولین مدارک از سرنوشت گروه اکتشافی فرانکلین کشف شد. ۱۳ کشتی در مأموریت مشترکی بین انگلستان و آمریکا برای نجات فرانکلین و افرادش به منطقهی شمالگان اعزام شده بودند تا هرگونه ردپایی از سرنشینان دو کشتی را پیدا کنند. در آنجا و در منطقهای خالی از سکنهای بهنام جزیره بیچی بود که گروههای جستوجو و نجات یک اردوگاه ساده و قبر ۳ ملوان بهنامهای جان هارتنل، جان تورینگتون و ویلیام براین را پیدا کردند. روی قبرها هیچ علامتی نبود، اما تصور میشد هر ۳ قبر متعلق به سال ۱۸۴۶ بوده باشند.
تصاویر اجساد اعضای سفر اکتشافی فرانکلین به همراه برخی از وسایل آنها در پروژه «مرگ در یخ: معمای سفر اکتشافی فرانکلین» که در ۲۰۱۹ برگزار شد.
چهار سال بعد جان رِی، کاوشگر اسکاتلندی، در خلیج پِلی به گروهی از اینوئیتها (اسکیموهای کانادا و گرینلند) برخورد که برخی از وسایل ملوانان مفقودشده را دراختیار داشتند. اسکیموها رِی و افرادش را به جایی بردند که وسایل افراد فرانکلین را پیدا کرده بودند. رِی در کمال تعجب متوجه شد که برخی از استخوانها از وسط شکسته شدند و نشانههای چاقو روی آنها مشهود است. موضوعی که او را به این نتیجه رساند که ملوانان گرسنه از فرط گرسنگی به آدمخواری روی آورده بودند.
سپس، در سال ۱۸۵۹ گروه جستوجو و نجات فرانس لئوپولد مککلینتوک در جزیره کینگ ویلیام یک یادداشت پیدا کرد که بعدها به «یادداشت ویکتوری پوینت» شهرت پیدا کرد. در این یادداشت که تاریخ ۲۵ آوریل سال ۱۸۴۸ روی آن به چشم میخورد، نوشته شده بود که در آن زمان، هر دو کشتی رها شده بودند. در این یادداشت اضافه شده بود که ۱۵ افسر و ۹۰ ملوانی که زنده مانده بودند، روز بعد به سمت رود گریتفیش رفتهاند. در این یادداشت که به قلم فرانسیس کروزیر بود، شرح داده شده بود پس از مرگ جان فرانکلین، خود کروزیر فرماندهی گروه را برعهده گرفته است. تقریباً ۱۴۰ سال طول کشید تا اطلاعات بیشتری از سرنوشت گروه اکتشافی فرانکلین کشف شود.
تا آن زمان کاملاً روشن شده بود که پس از گیر افتادن کشتیها در یخهای منطقه، مأموریت عملا به شکست انجامیده است. با تمام شدن آذوقه و خوراکیها، اعضای گروه نومیدانه کشتی را رها کردند و تصمیم گرفتند در جایی از نواحی متروک و خالی از سکنهی شمالگان یعنی در سواحل غربی جزیره کینگ ویلیام بهدنبال کمک بگردند. البته افراد فرانکلین هیچ تصور درستی از وضعیت منطقه و اینکه دقیقاً کجای نقشه قرار دارند نداشتند؛ تنها میخواستند شانس خود را امتحان کنند. اما حتی جزئیات دلهرهآورتری وجود داشت که بعدا در دههی ۱۹۸۰ بیشتر در مورد آن دانسته شد.
محققان در آن زمان در اجساد قربانیان نشانههایی از سوءتغذیه، مقادیر کُشندهای سرب و ذاتالریه را کشف کردند. بدینترتیب، این نظریه مطرح شد که مسمومیت با سرب احتمالاً به دلیل کنسروهای بیکیفیت بوده است؛ بنابراین تصور میشود که بالا رفتن غظت سرب موجب ضعیف شدن بدن سرنشینان کشتی شده تا جایی که بهراحتی بر اثر سل و ذاتالریه از پای درآمدند.
درحالیکه سرنشینان پیدا شدند، کشتیها باید برای نزدیک به دو دهه دیگر هم گمشده باقی میماندند. در سال ۲۰۱۴ بود که تیمهای مؤسسه پارکهای کانادا، اِربوس را در عمق ۱۱ متری آبهای جزیره کینگ ویلیام کشف کردند. کشتی ترور هم در سال ۲۰۱۶ توسط تیمی از بنیاد تحقیقات شمالگان در خلیجی در جزیره کینگ ویلیام پیدا شد که بعدها بهنام خلیج ترور نامگذاری شد. در کمال تعجب، هیچ یک از کشتیها آسیبی ندیده بودند و بدنهی هر دو کشتی کاملاً سالم بود. ظاهراً سرنشینان وقتی از مسدود بودن مسیر آبی مطمئن شدند، کشتیها را رها کردند.
به هر حال، شاید هیچوقت دقیقاً نفهمیم بر سر سرنشینان اربوس و ترور چه آمده است. اما مهمترین فرضیه این است که اعضای گروه یکی پس از دیگری بر اثر بیماریهای مختلف و تضعیف مضاعف روحی و روانی و جسمی و درحالیکه از فرط گرسنگی و نومیدی نیمهدیوانه شده بودند جان سپردند.
معمای هیولای انفیلد
شبی در سال ۱۹۷۳ دو فرزند خردسال مکدانیل از شهر اِنفیلد، ایلینوی ادعا کردند که موجودی عجیب را در حیاط خانه حین پرسهزدن دیدهاند. حتی این دو ادعا کردند که این موجود ترسناک میخواست وارد خانه شوند. هنری مکدانیل، پدر این دو خیلی زود این داستان ترسناک را به تخیل کودکانهی آنها نسبت داد و ماجرا را چندان جدی نگرفت. اما او اواخر همان شب نظرش را عوض کرد. مکدانیل بعد از اینکه با صداهای خراش عجیبی از خواب بیدار شد، اسلحه و چراغقوهای برداشت تا نگاهی به بیرون منزل بیندازد. او در آنجا میان دو بوتهی گل رُز موجودی را دید که به گفته خودش بدنی «تقریباً شبیه به انسان» داشت. بنابراین، برای مکدانیل خیلی زود مشخص شد که فرزندانش درست میگفتند. او بعدا به خبرنگاری گفت: «سه پا داشت، یک بدن و دو دست کوتاه و دو چشم صورتی رنگ به بزرگی چراغقوه.»
مکدانیل گفت که چهار گلوله شلیک کرده و مطمئن بوده که دستکم یکی از گلولهها به موجود اصابت کرده است. همین نیز باعث شد تا این حیوان ترسناک از سمت خاکریز راهآهن فرار کند. حیوان به گفتهی مکدانیل در این حال صدای غرشی شبیه به گربه وحشی از خود در آورد. مکدانیل با دیدن جانور که توانست در سه گام از تپه ۲۵ متری بپرد مات و مبهوت ماند. مأموران پلیس که بعدا به محل حادثه رسیدند، جای خراشهای پنجهی حیوان را روی در توری و همچنین ردپاهای او را در حیاط پیدا کردند. نکته اینکه ردپای هیولای انفیلد شبیه به سگ بود منتهی ۶ جای پنجه داشت. بااینحال، هیچ سرنخ دیگری که نشان از حضور موجودی غیرعادی در منزل مکدانیل داشته باشد در محل پیدا نشد. ماجرای مکدانیل بعدا سر از روزنامهی محلی «ردینگ ایگل» در آورد،، اما به جز این ظاهراً بیشتر مردم این اتفاق را باور نکرده بودند.
روزنامه ردینگ ایگل با تیتر «هیولایی در انفیلد» سراغ ماجرای مکدانیل رفت
حتی پسربچهی ۱۰ سالهای از همسایهها که قبلا گفته بود او نیز آن موجود را دیده، بعدا اعتراف کرد که روایت خود را برای دستانداختن مکدانیلها جعل کرده است. مکدانیل دو بار دیگر هم رؤیت این هیولای ناشناخته را به پلیس محلی گزارش داد، اما نهایتا با تهدید به زندانی شدن تصمیم گرفت دیگر کاری به اداره پلیس نداشته باشد. ظاهراً هیچکس ماجرای موجود وحشتناکی که او و فرزندانش دیده بودند را باور نمیکرد. اما مکدانیل سرسختانه روی ادعای خود پافشاری میکرد. او حتی در مصاحبهای گفت که این موجود احتمالاً از سیارهای دیگر به زمین آمده است. مکدانیل در اینباره گفت: «اگر آن موجود را پیدا کنند، حتماً بیشتر از یک نمونه پیدا میکنند. این را هم میتوانم بگویم که این موجود بیشک از سیاره خودمان نیست.»
پس از مکدانیل ادعاهای شاهدان عینی دیگری نیز به گوش رسید. حتی پس از این ماجرا شکارچیان هیولا به شهر انفیلد هجوم آوردند و دستکم پنج مرد نیز پس از شلیک گلوله در منطقه و حتی به ادعای خود عکاسی از این موجود دستگیر شدند. به هر حال، با وجود ادعاها و گزارشهای ضد و نقیض زیادی که طی سالهای پس از این ماجرا مطرح شد، همچنان حقیقت ماجرای هیولای انفیلد در هالهای از ابهام قرار دارد و هیچکس از واقعیت ماجرا چیزی نمیداند.
آدمهای بیشماری که با زنگ نجات پیدا کردند
«نجات با زنگ (Saved By The Bell)» یکی از اصطلاحهای کاربردی زبان انگلیسی است که معمولاً برای توصیف پیدا شدن چارهای در لحظهی آخر یا فرار از مخمصه در دقیقهی نود استفاده میشود. اما این اصطلاح ظاهراً ساده پشتپردهی فوقالعاده دلهرهآوری دارد. ریشهی این اصطلاح به بیماری «کاتالپسی» ارتباط دارد، بیماری که در آن فرد متحمل وضعیت کنترل نشدهای شامل سفتی شدید عضلانی میشود. این بیماری اغلب با حملههای کاتاتونی (اختلالات حرکتی) نیز مرتبط است. اگرچه امروزه این بیماری کاملاً شناخته شده، اما در گذشته درک درستی از این وضعیت بغرنج وجود نداشت و به همین دلیل نیز افراد زیادی به اشتباه در گور گذاشته میشدند.
پس از گزارشهای جراید و مطبوعات از این اتفاقات غمانگیز بود که نویسندگانی مانند ادگار آلن پو دست به خلق داستانهای وحشتناکی با این مضمون زدند. فراوانی اشتباه گرفته شدن بیماران کاتالپسی با مردگان چنان بود که پزشکان و مسئولان گورستانها راهحلهای مختلفی را به کار گرفتند. اگرچه خود این چارهاندیشیها بعدا به وحشتهای تازهای دامن زدند. یکی از این راهحلهای ترسناک «بیمارستانی مخصوص مردگان» بود. در این بیمارستانها اجساد بیماران مشکوک به کاتالپسی برای مدت چند روز تحتنظر قرار داشت تا از مرگ فرد اطمینان حاصل شود. در صورتی که بیمار از حالت فلج موقت خود خارج میشد معمولاً در بیمارستان با غذا، شراب و سیگار به استقبال او میرفتند.
اما یک راهحل وحشتناک دیگر برای جلوگیری از به اشتباه دفن شدن افراد زنده معایناتی برای تشخیص صحیح مرگ برود. در واقع، در معاینات تشخیص مرگ گاهی انگشتان دست فرد را قطع میکردند یا حتی در مواردی ستونی از دود تنباکو را به درون رودهی فرد میفرستادند. در واقع فرض بر این بود که اگر فرد نسبت به این معاینات عجیب واکنش نشان ندهد بیشک جان خود را از دست داده. همچنین باور بر این بود که خواص هوشآور تنباکو میتواند هر فردی را بهراحتی احیا کند.
اما این روش با وجود منطقی که ظاهراً داشت، در واقعیت ناکارآمد بود. چراکه بیماران کاتالپسی در حالت حملههای کاتاتونی اصلاً درد را حس نمیکردند؛ بنابراین در عمل این معاینات اوضاع را وخیمتر نیز میکرد. به این جهت نهتنها فرد به اشتباه زندهزنده دفن میشد، بلکه قبل از تدفین مجانی شکنجه هم میشد! داستانهای ترسناک واقعی از زنده به گور شدن به استفاده از تابوتهای ایمن نیز دامن زدند. در اروپای قرن هجدهم و نوزدهم، بهویژه در انگلستان دوران ویکتوریایی تعداد کسانی که به اشتباه تدفن میشدند آنچنان زیاد بود که تابوتسازان به فکر ساخت تابوتهای ویژهای افتادند. این تابوتهای ایمن طوری طراحی شده بودند که فرد بتواند با دمیدن در شاخ یا به صدا در آوردن زنگوله دیگران را خبر کند.
در برخی از این تابوتها حتی مقادیری زهر نیز قرار داده شده بود تا فرد در صورت لزوم خودش را خلاص کند. انواع دیگری از تابوتهای ایمن با قابهای شیشهای نیز ساخته شده بودند که در صورت زنده بودن و نفس کشیدن فرد بخار میگرفتند. برخی از تابوتها لولههایی داشتند که متصدیان گورستان هر روز آنها را بو میکردند تا از تجزیهی جسد مطمئن شوند. در برخی موارد بهسادگی کلید تابوت را در جیب متوفی میگذاشتند. اما تابوتهای زنگولهدار از رایجترین انواع تابوتهای ایمن بودند. بنا به ادعای برخی منابع اصطلاح نجات با زنگ از همین تابوتهای هرسناک ریشه گرفته است. بااینحال، مشخص نیست تابوتهای ایمن تا چه حدی مفید بودند و اصلاً چند نفر به این وسیله نجات پیدا کردند.
ایستگاههای موموز اعداد
در بحبحهی جنگ سرد، زمانی که رادیو رسانهی اصلی برای انتشار اخبار و اطلاعات بود، بسیاری از شنوندگان به صورت تصادفی برنامههای دلهرهآوری را میشنیدند. این برنامههای مرموز معمولاً با موسیقی تکنواختی و سپس چندین بوق شروع میشد و با صدای زن یا کودکی که اعداد تصادفی را میخواند ادامه پیدا میکردند. این ارسالها بهطور مرتب انجام میگرفتند و برای چند دقیقهای در فرکانسهایی که شنوندگان به آن «ایستگاههای اعداد» میگفتند قابل دریافت بودند. ایستگاههای اعداد به سرعت توجه کسانی که بهطور تصادفی به این برنامههای مرموز برخورده بودند را به خود جلب کردند. این پدیده همچنین باعث شد تا گروههای مختلفی از شنوندگان رادیویی زمان زیادی را صرف حل معمای آن کنند.
تاکتیکهای جاسوسی اصلیترین فرضیه درباره سیگنالهای شبحوار است
هر ایستگاه رادیویی بسته به ماهیتش نامگذاری میشد. از معروفترین ایستگاههای اعداد میتوان به «نانسی آدام سوزان»، «ایستگاه گونگ» و «شکارچی لینکلنشایر» اشاره کرد. همهی این ایستگاههای در نوع خود عجیب و مرموز بودند و هر کدام نیز فرضیههای خاص خود را داشتند. کارآگاهان آماتوری که مشغول تحقیق در مورد این ایستگاههای اعداد در دهه ۱۹۸۰ بودند فرضی را مطرح کردند که براساس آن، پخشهای مرموز احتمالاً پیغامهای رمزنگاری شدهای هستند که در فعالیتهای جاسوسی در نقاط مختلف جهان مورد استفاده قرار میگیرند. چهرههای برجستهای همچون روپرت آلسون، نویسنده شاخص کتابهای غیرداستانی جاسوسی که با نام ادبی نایجل وِست شهرت دارد یکی از طرفداران فرضیهی جاسوسی است. آلسون در این مورد گفت: «هیچکس راه راحتتر و مناسبتری از این برای برقراری ارتباط با یک جاسوس نیافته است. تنها هدف پیغامها این است که سازمانهای اطلاعاتی بتوانند به وسیلهی آن با مأموران خود در مناطق دورافتاده ارتباط برقرار کنند.»
جالب اینکه امروز نیز میتوان برخی از امواج کوتاه این پیغامهای رمزنگاری شده را در رادیو گوش کرد. تاکتیکهای جاسوسی ممکن است معقولترین توضیح برای این سیگنالهای شبحوار باشند، اما هدف واقعی ایستگاههای اعداد هیچوقت به درستی روشن نشدند. یکی از ایستگاههای اعداد مشهور به «وِزوز کن (The Buzzer)» از دورهی جنگ سرد تاکنون پیغامهای رادیویی مرموزی را پخش میکند. در ابتدای هر ساعت از این فرکانس رادیویی دو صدای وزوز شنیده میشود که سپس در دقیقه بیستویکم یا سیوچهارم از هر ساعت با صدای یکنواختی دنبال میشود. پس از این نیز یک گوینده دنبالهای از اعداد، کلمات یا نامهای روسی همچون «آنا، نیکولای، ایوان، تاتیانا، رومن» را میخواند.
در ابتدا اعتقاد بر این بود که سازمانهای اطلاعاتی اتحاد جماهیر شوروی در پخش این برنامهی مرموز نقش دارند، اما فروپاشی شوروی نیز به پخش این ایستگاه رادیویی خاتمه نداد و حتی این رادیوی مرموز فعالتر نیز شد. تا به امروز هیچکس نمیداند گرداننده این ایستگاه رادیویی کیست، دلیل پخش آن چیست و اصلاً چرا همچنان ادامه دارد؟ بدینترتیب، باید گفت داستان ترسناک واقعی ایستگاه اعداد همچنان تا روزگار ما ادامه دارد، بدون اینکه ماهیت آن روشن شده باشد.
داستانهای ترسناک واقعی هتل دل سالتو، کاخ خودکشی
هیجانجویانی که به کلمبیا سفر میکنند، احتمالاً مجذوب داستانهای ترسناک واقعی پیرامون هتل دل سالتو میشوند، هتلی قدیمی که حالا تبدیل به موزه شده و به عقیده بسیاری یکی از تسخیرشدهترین مکانهای کشور کلمبیا است. هتل دل سالتو که در زبان اسپانیایی «هتل پرش» ترجمه میشود، ظاهراً از زمانی که برای اولین بار بهعنوان عمارتی بسیار مجلل در سال ۱۹۲۳ تأسیس شد، تسخیر شده بود. معماری به نام کارلوس آرتورو تاپیاس طراح این عمارت بود که به وضوح در ساخت آن از عناصر زیباییشناسی معماری سبک فرانسوی الهام گرفت. موقعیت ویژهی این کاخ باشکوه مشرف به آبشار زیبای «تِکوئیندما» منظرهای جادویی را به آن داده بود. اما طبق برخی ادعاها ممکن است همین آبشار منبع تسخیر کاخ باشد.
عمارت زیبای دل سالتو همواره صحنهی میهمانیهای مجللی بوده و تا سال ۱۹۲۸ به یک هتل محبوب تبدیل شد. پس از این بود که تراژدیهای وحشتناکی شروع شدند. مشتریان هتل به دلایل مرموزی خود را از پنجرهها به بیرون پرت میکردند و جان خود را از دست میدادند. همچنین دستکم یک قتل دلخراش در این هتل رخ داده است. یکی از میهمانان هتل که جوان اشرافزادهای بود در یکی از اتاقها به طرز هولناکی با چاقو به قتل رسید و حتی قاتل خون او را روی دیوارها پاشید. در همین حال، میهمانان هتل بدنام دل سالتو ادعا کردهاند که شبها در اطراف هتل با ارواح مردگان مواجه شدهاند، از جمله برخی گفتهاند که روح همان جوان اشرافزاده را دیدهاند.
از برخی افسانههای محلی اینطور برمیآید که آبشار تکوئیندما همان جایی است که بسیاری از مردم قبلیه مویسکا قرنها قبل با پریدن از صخره از دست استعمارگران اسپانیایی گریختهاند. اگرچه بنا به این افسانهها مردمان مویسکا پس از پریدن به عقاب تبدیل شدند و از مرگ جان سالم به در بردند. اما مویسکاهایی که در آن ماجرا جان خود را از دست دادند بعدا این نقطه را به تسخیر خود درآوردند. بهطوریکه حالا یعنی سالها پس از بسته شدن هتل در دهه ۱۹۹۰ همچنان داستانهای ترسناک واقعی دربارهی هتل به گوش میرسد.
برخی ادعا میکنند هنوز هم صدای جیغهای ترسناکی را از درون این هتل متروک میشنوند. علاوه بر این رانش مداوم زمین و جمع شدن گِلولای و لجن در جادهی منتهی به هتل و بوی تعفنی که از آبهای آلودهی رودخانهی به مشام میرسد همچنان به عقیده برخی دلیل وجود فعالیتهای ماوراءالطبیعه در این نقطه است. امروزه هتل دل سالتو تبدیل به یک موزه فرهنگی بسیار زیبا شده است. بازدیدکنندگان کنجکاو میتوانند حداکثر تا ساعت ۵ بعد از ظهر- یعنی درست قبل از اینکه سروکلهی ارواح پیدا شود- از هتل دل سالتو دیدن کنند.
عملیات ارواح سرگردان
اگر قرار باشد بهدنبال روشی مؤثرتر از سلاحهای مرگبار برای شکست سربازان دشمن در جنگ بگردید، تردیدی نیست که آن وحشت روانی است. این دقیقاً همان روشی است که نیروهای آمریکایی در طول جنگ ویتنام به کار میگرفتند. در فرهنگ مردم ویتنام دفن مناسب متوفی در زادگاهش موجب میشود تا روح او با رضایت به مقصد خود در دنیای پس از مرگ برود. اما اگر چنین نشود به عقیده ویتنامیها روح فرد خود تلاش میکند تا زادگاهش را پیدا کند و بدینترتیب طولی نمیکشد که به روحی سرگردان تبدیل شود. نیروهای آمریکایی در جنگ ویتنام از این باور مردم اطلاع داشتند و از آن بهعنوان حربهای برای به ایجاد رعب و وحشت در میان سربازان دشمن استفاده کردند. نیروهای آمریکایی با علم به اینکه بسیاری از مردم ویتنام نگران جان دادن سربازان به دور از خانه و کاشانه خود هستند، از تاکتیک روانی به نام «عملیات ارواح سرگردان» استفاده کردند.
گردان ششم عملیات روانی ارتش ایالاتمتحده آمریکا نوارهای دلهرهآوری را ضبط کرده بودند که آنها را با بلندگوهای عظیمی بر فراز جنگلهای گرمسیری ویتنام پخش میکردند. برای بسیاری از سربازان ویتنامی چیزی وحشتآورتر از شنیدن صدای فریادهای جگرخراش ارواحی نبود که به دور از زادگاه خود در تاریکیها سرگردان بودند. این حربهی مخوف از تاکتیکهای «ارتش ارواح» در خلال جنگ جهانی دوم الهام گرفته شده بود، واحدی از تانکها و نفربرهای ساختگی که برای فریب دادن نیروهای اطلاعاتی آلمان رژه نمایشی را به راه میانداختند تا نشان دهند متفقین دارای نیروهای بیشتری هستند. بسیاری از سربازان ویتنامی پیامهای رعبآوری که در میدانهای نبرد پخش میشدند را واقعاً باور کرده و تصور میکردند رفقای کشتهشده شان حالا در هیبت ارواحی گمشده در میانشان پرسه میزنند.
بسیاری از نوارهای ارواح را نیروهای ویتنام جنوبی، متحدان آمریکاییها تهیه کرده بودند. در این نوارها از سربازان خواسته میشد دست از جنگیدن بکشند. در یکی از این پیغامها آمده بود: «رفقای من، برگشتم تا به شماها اطلاع بدهم که مُردهام... بله من مُردم. مراقب باشید که بلای من سرتان نیاید. رفقا قبل از اینکه خیلی دیر شود به خانه برگردید.» این نوارها آنقدر خوب و قانعکننده تهیه شده بودند که صدها نفر از میدانهای نبرد متواری شدند و به کوهستان پناه بردند. البته تمام سربازان ویتنامی فریب آمریکاییها را نخوردند. اما در هر دو حالت این عملیات روانی تأثیرگذار بود. چراکه سربازان باقیمانده نیز با خشم به سمت این اصوات وهمآور شلیک میکردند تا در کسری از ثانیه خود زیر آماج گلولههای دشمن قرار گیرند.
آلت شکنجهای به نام تلفن تاکر
از بین تمام داستانهای ترسناک واقعی که از زندانهای آمریکا به گوش میرسد احتمالاً هیچکدام به بدنامی ماجرای «تلفن تاکر» نیست. برای زندانیانی که در اوایل دهه ۱۹۶۰ در «زندان ایالتی تاکر» در آرکانزاس زندانی بودند، هیچ اتفاقی در زندگی وحشتناکتر از تلفن تاکر نبود. تلفن تاکر یک روش سادیستی برای تنبیه زندانیانی زندان ایالتی بود که اکنون به آن «واحد تاکرِ اداره اصلاح و تربیت آرکانزاس» گفته میشود. این آلت شکنجه زاییدهی تفکرات بیمارگونهی دکتر ای. یی. رولینز، پزشک زندان و جیم بروتون، ناظر زندان بود. تلفن تاکر ظاهری شبیه به تلفنهای آهنربایی قدیمی داشت. اما با اضافه شدن یک ژنراتور الکتریکی و دو باتری سلولی خشک به مخوفترین آلت شکنجه در تاریخ زندانهای آمریکا تبدیل شده بود.
تلفن تاکر که به منبع برق بسیار قوی متصل میشد، وسیلهای بود که به اندامهای خصوصی قربانیان وصل میشد تا به آنها شوک الکتریکی دهد. زندانیانی که به اتاق بیمارستان فرستاده میشدند روی میزی خوابانده میشدند و سیمهایی نیز روی پوستشان قرار میگرفت. سیم زمینی دور انگشت شست پای فرد پیچیده میشد و سیم داغ هم که به منبع برق اتصال داشت به اندام تناسلی زندانیان بسته شده بود. وقتی که پزشکان زندان شروع به چرخاندن تلفن تاکر میکردند، قربانیان بهطرز مهیبی زیر سیلاب شوکهای الکتریکی قرار میگرفتند. گاهیاوقات این جلسات شکنجه بسیار طولانی میشدند که به «تماس راه دور» شهرت داشتند. قساوت زندانبانان برای استفاده از این آلت شکنجه هراسآور را تام مورتون در کتاب خود «همدستان جنایت: رسوایی زندان آرکانزاس» چاپ ۱۹۷۰به صورت مفصل تشریح کرده است.
مورتون در جایی مینویسد: «در تماسهای راه دور چندین متربه به زندانی شوک داده میشد و فقط با از هوش رفتن زندانی بود که جریان برق قطع میشد. اما گاهی اوقات مهارت اپراتور تلفن کافی نبود و همین باعث میشد که جریان مداوم نهتنها باعث بیهوش شدن زندانی، بلکه وارد آمدن آسیبهای جبرانناپذیری به بیضههای فرد شود.» متأسفانه، نهتنها بسیاری از زندانیان به دلیل این شکنجههای غیرانسانی آسیبهای جسمی دائمی دیدند، بلکه با مشکلات روانی عدیدهای نیز دستوپنجه نرم کردند.
اما تلفن تاکر یک اتفاق نبود. بلکه همانطور که گزارش سال ۱۹۶۷ نیوزویک نشان میداد، زندانیان بهطور معمول با پاروهای یکونیم متری کتک زده میشدند، زیر ناخنهایشان سوزن فرو میشد، با انبردست شکنجه شده یا با صندلی الکتریکی تنبیه میشدند. وحشیگریهای زندان ایالتی تاکر چنان شهرت یافت که بعدها تلفن تاکر راه خود را به پرده نقرهای و فیلم «بروبیکر (۱۹۸۰)» نیز پیدا کرد. متأسفانه، حتی پس از اینکه گزارش شد تلفن تاکر دیگر برعلیه زندانیان مورد استفاده قرار نمیگیرد نیز این آلت شکنجه کاربردهای تازهی پیدا کرد. این بار تلفن تاکر به «واحد جرایم خشونتآمیز اداره پلیس شیکاگو» راه پیدا کرد و طی سالهای ۱۹۸۰ زیر نظر ستوان جان بِرگ به وسیلهای برای شکنجهی مظنونان تبدیل شد. گزارشهای زیادی نیز حاکی از آن است که بازجویان آمریکایی خارج از کشور نیز از این وسیله برای شکنجه اسیرای جنگی استفاده کردهاند.
داستان ترسناک واقعی هیولای ژودون
تصور میشود که «هیولای ژِودون (Beast of Gévaudan)» که به صورت گرگی مخوف و بسیار بزرگجثه شرح داده شده، ۳۰۰ نفر از روستاییان جنوب فرانسه را کشته یا زخمی کرده باشد. بسیاری از قربانیان این هیولای مرموز کودکان و زنان بودند. روزنامههای محلی آن دوران نیز که گزارشهای حمله این جانور درّندهخو را با آب و تاب شرح میدادند به آن «هیولای ژودون» لقب دادند. اولین قربانی هیولای ژودون چوپانی ۱۴ ساله به نام ژان بوله بود که جسد او در سال ۱۷۶۴ با شکافی در گلو پیدا شد. یک ماه بعد نوبت دخترک ۱۵ سالهای بود. اما اینبار قربانی پیش از اینکه بر اثر جراحتهای کاری از پای درآید، موجودی که به او حمله کرده بود را وحشتناک توصیف کرد. پس از آن بیش از ۱۰۰ نفر به همین ترتیب زخمی یا کشته شدند. بدینترتیب، خیلی زود اخبار ناگوار این هیولای هراسآور حتی به نشریات خارجی نیز راه یافت و آوازهی هیولای ژودون در اروپا و فراسوی آن پیچید. بهزودی مردمی که احساساتشان جریحهدار شده بود از اقصی نقاط فرانسه برای نابودی هیولای ژودون راهی جنوب کشور شدند.
فرانسویها ۳ سال را وقف شکار این جانور خونخوار کردند. علائم بر جای مانده روی اجساد نشان میداد که جانوری با چنگالها و دندانهای تیز عامل حمله بوده، درحالیکه مطبوعات جانوری شبیه به گرگ با پوستی پوشیده از خزِ ضخیم به رنگ سیاه، سینهای پهن، دهانی بزرگ و دندانهایی بسیار تیز و بّرنده با قدوقواره یک کرهخر یا گوساله را شرح میدادند. طولی نکشید که ژان باپتیست دوهام، فرمانده پیاده نظام ارتش فرانسه با لشکری از داوطلبان برای یافتن و کشتن این جانور دست به کار شد. در همین حال، برای کشتن این هیولا، جایزهای معادل ۱ سال حقوق یک شهروند عادی فرانسوی در نظر گرفته شده بود.
هنگامی که این کار بینتیجه ماند، لوئی پانزدهم پادشاه فرانسه که طاقتش تمام شده بود، محافظ شخصی خود، فرانسوا آنتوان را برای ختم به خیر کردن غائله راهی جنوب کرد. در سپتامبر سال ۱۷۶۵، آنتوان و گروهش یک گرگ بزرگ را کشتند. آنها به ورسای بازگشتند و جایزه خود را از لوئی پانزدهم دریافت کردند. به نظر میرسید که حملات هیولای ژودون بالاخره خاتمه یافته، ولی پس از وقفهای چند ماهه، حملههای جانور از نو شروع شدند. با هر حمله، توصیفات از این جانور خارقالعادهتر میشد. در برخی روایتها حتی از جانور عجیبالخلقهای نام برده شده که همچون انسان روی دو پای عقب خود راه میرفته است. برخی نیز عقیده داشتند که او یک «گرگینه»، یعنی موجودی مابین انسان و گرگ بوده است. برخی هیولای ژودون را جانور عجیبالخلقهای که روی دو پا راه میرفته و برخی او را یک گرگینه دانستهاند.
یک کشاورز محلی که از مرگ خانواده و خویشاوندانش ناراحت شده بود، تصمیم گرفت خودش دست به کار شده و انتقام خود و روستاییان را از هیولای ژودون بگیرد. این روستایی که ژان شاستل نام داشت، با یک تفنگ و چند گلوله نقرهای راهی کوهستان شد. او در نقطهای که در دیدرس باشد نشست و شروع به خواندن انجیل کرد. شاستل امیدوار بود با این کار، خودش طعمه شود تا جانور را از آشیانهاش بیرون بکشد. نقشه شاستل درست از آب درآمد و اندکی بعد جانور برای شکار او دست به کار شد. شاستل هم با ضرب چند گلوله پیاپی حیوان را از پای در آورد و لاشهاش را به نزد پادشاه برد. در برخی گزارشها آمده است که روستاییان شکم گرگ را پاره کردند و باقیماندههای جسد یک قربانی دیگر را در آن یافتند.
مورخان مدتها در مورد ماهیت دقیق هیولای ژودون به بحث پرداختهاند. برخی معتقدند که کل ماجرا یک «هیستری جمعی» بوده و دستهای گرگ عامل کشتوکشتار مردم جنوب فرانسه در اواخر قرن هجدهم بوده است. در همین حال، برخی دیگر نیز عقیده دارند که یک گرگ تنها و هار یا شیر فراری عامل این ماجرا بوده است. با این وجود، این افسانه الهامبخش کتاب رابرت لوئیس استیونسون با نام «سفر با خر در ژودون» چاپ سال ۱۸۷۹ و فیلمها و برنامههای تلویزیونی و اینترنتی (پادکست، ویدئوهای یوتیوب و...) مانند فیلم ترسناکی با عنوان «برادری گرگ (Brotherhood of the Wolf)» محصول ۲۰۰۱ بوده است.
شماره تلفنهای شوم
باورهای خرافه زیادی در مورد اعداد منحوس در دست است. در این میان، به نظر میرسد یک شماره تلفن صادر شده از یک شرکت مخابراتی در بلغارستان یکی از مشهورترین موارد مربوط به اعداد نحس در تاریخ معاصر است. ظاهراً این شماره تلفن نحس موجب مرگ دستکم ۳ نفر از صاحبان خود شده است. چه این اتفاقات تصادفی باشد چه نباشد، از آن زمان تا به حال شماره تلفن همراه ۰۸۸۸-۸۸۸-۸۸۸ با مرگ و بداقبالی صاحبانش گره خورده است. اولین قربانی این شماره ولادیمیر گراشنوف، مدیر عامل سابق شرکت تلفن همراه «موبایل تِل (MobilTel)» بود. او در سال ۲۰۰۱ در سن ۴۸ سالگی بر اثر سرطان جان خود را از دست داد. شایعات زیادی پیرامون مرگ گراشنوف درگرفته از جمله گفته میشود که یکی از رقبا او را به آرامی مسموم کرده است.
شماره تلفن منحوس دو سال بعد جان قربانی دیگری را نیز گرفت. این بار نوبت به کنستانتین دیمیتروف، رئیس مافیای بلغاری رسید. او در هنگامی که مشغول صرف شام با معشوقهاش بود به ضرب چند گلوله به قتل رسید. دیمیتروف در هنگام مرگ ۳۱ سال داشت. اداره پلیس بلغارستان گمان میکند مرگ او زیر سر یکی از قاچاقچیان رقیب بوده است. سومین و آخرین قربانی این شماره منحوس کنستانتین دیشلیف بود. دیشلیف هم در سال ۲۰۰۵ در هنگام صرف غذا در یک رستوران هندی کشته شد. دیشلیف مانند صاحب قبلی شماره تلفن با جنایتکاران زیرزمینی ارتباطاتی داشت.
احتمالاً شما هم فکر میکنید این قربانیان سرشناس حتی بدون آن شماره تلفن نحس نیز جان خود را از دست میدادند، بهویژه آنهایی که درگیر قاچاق مواد مخدر بودند. اما همین واقعیت که تمامی صاحبان شماره تلفن جان خود را در یک دوره پنجساله از دست دادند برای شرکت مخابراتی بلغارستان کافی بود تا این شماره را برای همیشه غیرفعال کند.
رؤیت یوفوها در سال ۱۹۶۹ در برکشایر
ماجرایی که در سال ۱۹۶۹ به وقوع پیوست به دلایل عدیدهای یکی از متمایزترین رویدادهای «رؤیت بشقاب پرنده» در تاریخ است. امروزه شهرستان برکشایر، ماساچوست به دلیل داشتن آب و هوای دلپذیر خود بهعنوان یکی از مقاصد محبوب برای تعطیلات شهرت دارد. اما این منطقه روستایی پس از ادعای مشاهده چند بشقاب پرنده در غروب اول سپتامبر ۱۹۶۹ به کانون فعالیت علاقهمندان به یوفو نیز تبدیل شده بود. اکنون که بیش از ۵۰ سال از آن واقعه میگذرد همچنان داستان ترسناک واقعی بشقاب پرنده برکشایر یکی از مشهورترین رؤیتهای بشقاب پرنده در تاریخ است. بنا به گفته شاهدان عینی، آنها آن شب یک سفینه بشقاب شکل را در آسمان برکشایر در حین انجام مانورهای آکروباتیک دیدند. دیگرانی نیز بودند که نهتنها ادعا کردند این بشقاب پرنده را دیدهاند بلکه سوار آن نیز شدند. دقیقاً مشخص نیست که این پدیده چقدر طول کشیده، اما بسیاری از شاهدان ماجرا ادعای زمان طولانی یک ساعته یا حتی بیش از آن را کردهاند.
لوح یادبود رؤیت بشقاب پرنده در برکشایر در سال ۱۹۶۹.
توماس رید، یکی از مشهورترین شاهدان رؤیت بشقاب پرنده در برکشایر در سال ۱۹۶۹، گفت: «همهچیز حقیقتا آرام بود. درست مانند آن که در میانه طوفانی ایستاده باشی، همچون تغییر در فشارِ جوی و سکوتی مطلق حکمفرما شد. سپس فوران صدای جیرجیرکها و قورباغهها و آوای بسیار بلندی شنیده شد و تمام.» تخمین زده میشود که دستکم ۴۰ نفر از ساکنان برکشایر از جمله کودکان آن دوران که حالا افرادی سالخورده هستند و همچنان در برکشایر زندگی میکنند سفینه موجودات فضایی را دیده باشند. بنا به گزارشها برخی از آنها با ایستگاههای رادیویی تماس گرفتند تا پدیده مرموزی که شاهد آن بودند را به مقامات اطلاع دهند.
دیوید ایسی، مدیر ایستگاه رادیویی محلی WSBS در این رابطه اظهار داشت: «شنوندگانی داشتیم که در آن شب به ایستگاه رادیویی تلفن کرده بودند. آنها در آن زمان نمیدانستند آنچه دیدهاند یک بشقاب پرنده بوده، بلکه زنگ زده بودند تا وقوع اتفاقی عجیب را به ایستگاه خبر دهند.» تعداد زیادی از شاهدان عینی ماجرای رؤیت بشقاب پرندهها در برکشایر از بسیاری از پدیدههای مشابه در دهههای اخیر جدا میکند. گزارشهای شاهدان به قدری فراوان و قانعکننده بودند که انجمن تاریخی گریت بارینگتون تصمیم گرفت پس از ۴۵ سال از این حادثه آن را به عنوان «اولین مورد رؤیت بشقاب پرندهها در تاریخ کشور آمریکا» به رسمیت بشناسد.
پس از به رسمیت شناخته شدن ماجرا شاهدان سازمان مردمنهادی را برای نصب یک لوح یادبود در منطقه تشکیل دادند. این لوح یادبود که برای ادای احترام به شاهدان بشقاب پرنده ساخته شده بود حتی به امضای چارلی بیکر، فرماندار ایالت ماساچوست نیز رسید. اما با وجود تلاشهای فزاینده شاهدان عینی همچنان بسیاری از ساکنان شهر تلاش میکردند تا داستان این اتفاق را تا جای ممکن مسکوت نگه دارند. متأسفانه درگیریهای بین برپاکنندگان لوح و مقامات محلی باعث شد تا این بنای یادبود در سال ۲۰۱۹ از محل برداشته شود. بااینحال، خاطرهی آن شب مرموز همچنان در ذهن شاهدان عینی باقیمانده و آنها هنوز نیز از هر فرصتی برای بازگو کردن آن اتفاق استفاده میکنند. در همین حال، بسیاری از شاهدان عینی در مجموعه تلویزیونی معماهای حلنشده (Unsolved Mysteries) که در سال ۲۰۱۹ از سوی نتفلیکس احیا شد، از اتفاقات آن روز صحبت کردهاند.
منبع: برترینها
دوستان هرکسی دوست نداره نخونه! اجباری که نیست...
اینا کجاش ترسناک بود