هوشنگ مرادی کرمانی سال ۱۳۲۳ در روستایی از توابع شهرستان کرمان چشم به جهان گشود. وی دارنده مدرک لیسانس نرجمه زبان انگلیسی ست، در سال ۴۰ شمسی فعالیت هنری خود را با رادیو کرمان شروع کرد و سپس در تهران به این فعالیتش ادامه داد.
آثار مرادی کرمانی همواره جایزههای خارجی و داخلی معتبری را از آن خود کرده اند. کتابهای وی که بیشتر برای ما آشنا هستند عبارت اند از: قصههای مجید، بچههای قالیباف خانه، نخل، خمره، مشت بر پوست، تنور، لبخند انار، مهمان مامان، نمایش نامه کبوتر توی کوزه، مربای شیرین، مثل ماه شب چهارده، نه ترونه خشک، شما که غریبه نیستید و…
«شما که غریبه نیستید» عنوان زندگینامه هوشنگ مرادی کرمانی، از نویسندگان بزرگ ادبیات کودکان ایران است که به صورت خاطره نویسی به ترتیب زمان به وسیله خود ایشان نوشته شدهاست.
بیشتر رویدادهایی که در زندگی راوی پیش میآید سخت و تأثیر گذار است و سختتر از آنها ضربههای عاطفی است که به او وارد میشود، اما راوی در آن فضایی که فقر مادی و فقر فرهنگی به هم آمیختهاست به روشهای گوناگون سهم خودش را از زندگی میگیرد.
با شیطنتها و بازیهایی که گاه آزار دهنده اند به زندگی سخت و محیط یکنواخت و خسته کنندهٔ خود تنوع میبخشد. گاه نیز در دنیای خیال خود را ارضا میکند، خواندن و نوشتن بهترین سرگرمی اوست او در سیرچ، کرمان، یتیم خانه و …
راه و رسم زندگی را میآموزد و تسلیم شرایط نمیشود و در هر حالتی به فکر هدف خویش است ، نوجوانان در همانند سازی با این نویسنده مشهور کشورمان میآموزند که بایستی با ناملایمات زندگی خلاقانه و فعال کنار آمد، خواندن این زندگینامه الگویی در اختیار نوجوانان میگذارد که با همهٔ رنجها و ضربههای عاطفی راه خود را طی میکند و به موفقیت میرسد و اعتبار اجتماعی دلخواه خود را بدست میآورد و به آنان فرصت همانند سازی با شخصیتی را میدهد که هدفی والا دارد و در راه آن همه سختیها را تحمل میکند.
شما که غریبه نیستید در سال ۱۳۸۴ برگزیده شورای کتاب کودک و در ۲۰۰۶ در کاتولوگ کلاغ سفید کتابخانه بینالمللی کودکان معرفی شدهاست.
اولین چاپ این کتاب که داستانهای سالهای کودکی این نویسنده را شامل میشود، سال ۸۴ به بازار آمد و تا پاییز سال ۹۴ به چاپ بیستم رسید. همچنین، تابستان سال ۹۵ بود که چاپ بیستوسوم و همچنین تابستان سال گذشته بود که چاپ بیستوهفتم این کتاب به بازار آمد.
در قسمتی از کتاب شما که غریبه نیستید میخوانیم:
تابستان عمو اسدالله که نظامی بود، دست زنش را گرفت و از کرمان آمد پیش ما. عروسی شان را ندیده بودیم. عروس هم ما را ندیده بود. عروس چهارده، پانزده ساله بود و خود عمو هم بیست و دو، سه ساله. خدا میداند چه قدر خوشحال شدیم. ننه بابا از یک ماه قبلش هی تدارک دیده بود که جلوی عروس سرفراز باشد. وقتی آمدند برای من هم پیراهن زرد با گلهای صورتی آوردند و بلبلی که تویش آب میریختم. توی بلبل آب میریزم، لب هایم را میچسبانم به دم بلبل. دم بلبل سوراخ است. فوت میکنم. نفسم از سوراخ دم میرود و میخورد به آبی که شکمش را پر کرده. به جای قل قل، چهچه میزند. نمیدانم که جنس بلبل از چیست، خوب نگاهش میکنم. از شیشه نیست. قرمز است و وقتی توش فوت میکنم، آب را میبینم که از هوای نفسم میجوشد.