شهید حاج قاسم سلیمانی ارتباط نزدیک و عمیقی با خانواده شهدا به ویژه فرزندان آن ها داشت؛ به طوری که بچه های شهدا پس از شهادت این سردار شهید اسلام تأکید کردند برای دومین بار، یتیمی را چشیده اند.
محمد مهدی همت، فرزند شهید ابراهیم همت، در رابطه با برخی از ابعاد شخصیتی سردار سلیمانی و علاقه او به خانواده های شهدا به ویژه، فرزندان شهدا بیان کرد: من در سنین کودکی حاج قاسم را دیدم؛ تقریباً ایامی که روایت فتح پخش می شد و به مرور زمان، ارتباط صمیمی شکل گرفت و وقتی مصاحبه حاج قاسم برای شهادت پدرم را دیدم، متوجه شدم جزء آخرین افرادی بود که پدرم قبل از شهادت دیده بود. یعنی زمانی که اغلب افراد لشکر شهید شده بودند و دستور حفظ جزایر آمده بود، پدرم گفت اگر خودمان به عنوان آخرین نفر مانده باشیم جلو میآییم و در میان صحبت ها، پدرم به حاج قاسم نگاه کرده و گفته بود: قاسم! بیست نفر نیروی دستی داری به من قرض بدی؟ و وقتی حاج قاسم این موضوع را برای من گفت، اشک ریخت که لشکر فرمانده پایتخت به من این طور گفت. از اینرو، حاج قاسم به سهراب، برادرشان گفت که حاج همت را ببر و از بچههای گردان تحویل ایشان بده و شهید میرافضلی، پدرم را به جزیره مجنون برد و در مسیری که داشتند با یکدیگر میرفتند خمپاره منفجر شد و هر دو شهید شدند.
او گفت: بنده، همیشه یک دِینی به حاج قاسم داشتم و آن این بود که آخرین خواسته دنیایی پدرم را برآورده کرد و زمین نگذاشت و این موضوع همیشه با من بوده و است و شاید بخشی از علاقه ام از این موضوع نشأت میگیرد.
علاقه واقعی حاج قاسم به فرزندان شهدا
فرزند شهید همت، درمورد ابراز علاقه واقعی حاج قاسم به فرزندان شهدا تصریح کرد: یک عده به فرزندان شهدا میگویند که شما را مثل بچههای خودمان دوست داریم، ولی آن صداقت را احساس نمیکنیم، در حالی که وقتی حاج قاسم چنین صحبتی میکرد صداقت را احساس میکردیم. چون واقعاً به بچهها مقید بود و همه ما به حاج قاسم عمو میگفتیم. زیرا ایشان فضایی را به وجود میآورد که ناخودآگاه، حاج قاسم را عمو میدیدیم. چون به حدی محبت داشت که از همان اول، ما را عمو خطاب میکرد و به همین خاطر، حس میکردیم برادر واقعی پدر ماست.
او ادامه داد: وقتی ما از شهدا صحبتهایی میکنیم، ممکن است خیلیها باور نکنند و فکر کنند مگر میشود یک آدم این شکلی باشد؟ در حالی که خداوند حاج قاسم را نگه داشت تا هر زمانی میخواهیم چنین صحبتی کنیم ایشان را نشان دهیم و بگوییم شبیه ایشان. این حرف جدیدی نیست و اولین بار در سال ۹۳ گفتم اگر شهدا زنده بودند به مرام و معرفت حاج قاسم بودند. زیرا محبت حاج قاسم بسیار وسیع بود و اگر من بخواهم بگویم که با ایشان، خیلی نزدیک و صمیمی بودم، دارم دروغ میگویم. چون حاجی با همه بچهها این طور بود؛ به طوری که وقتی حتی برای اولین بار بچه شهید میدید، میگفت باید بچه شهید را بغل کرد و بو کشید و این کار را انجام میداد و از همان ابتدا، چهره دیگری از قاسم سلیمانی به فرد معرفی میکرد و همین محبتها بود که بچهها خالصانه، حاج قاسم را دوست داشتند.
محمد مهدی همت تأکید کرد: حاج قاسم بسیار مقید بود. مثلاً در اوج درگیریها در سوریه و عراق و جاهایی که عملیات گره میخورد با من تماس میگرفت و میگفت ما گیر کردیم با بچهها تماس بگیر و بگو که از خدا برای ما پیروزی بخواهند. یعنی تا این حد اعتقاد داشت که در بحبوحه جنگ و با عجله از ما میخواست دعا کنیم و به من میگفت: عمو به بچهها زنگ بزن و بگو دعا کنند و با ما با لهجه کرمانی صحبت میکرد و همین موضوع، باعث القای بیشتر صمیمیت میشد.
او افزود: واقعاً شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی مهندس، از ثانیه ثانیه زندگی شان بهره کامل را بردند. مثلاً شهید حسین پورجعفری به من میگفت وقتی در ماشین مینشستیم و برای مأموریت میرفتیم، حاج قاسم به محض نشستن در ماشین، گاهی تا ده دقیقه کتاب میخواند و یا این که میگفت شماره فلانی را بگیر تا با او صحبت کنم؛ به طوری که وقتی علی دادمان فوت شد حاج قاسم تا دو سه ماه، چند روز یک بار با من تماس میگرفت تا از اوضاع و احوال من مطلع شود. یعنی مثل یک رفیق، دغدغه و بیقراری داشت و مدام تماس میگرفت و به من میگفت عمو جان! خوب هستی؟
برخورد حاج قاسم با فرزند شهیدی با گرایش سیاسی متفاوت
فرزند شهید همت، درمورد نحوه برخورد حاج قاسم با فرزندان شهدا و برخی از آنها که گرایش سیاسی مختلفی داشتند، بیان کرد: وقتی حاج قاسم درمورد فرزند شهیدی میگفت مثل بچه من است و یا این که به ما می گفت مثل بچه ام دوستت دارم، راست میگفت و این دغدغه برایش بسیار مهم بود. مثلاً یک بار، با یکی از فرزندان شهدا نشسته بودیم و حاج قاسم هم حضور داشت و بعد، یک سری از اخبار سیاسی مثل خبرهای این روزها در جامعه منتشر شد و آن فرد داشت این موضوع را با حاجی مطرح میکرد و ایشان برگشت و گفت: فلانی! من به تو و پدرت مدیون هستم و به همین خاطر، با وجود همه کارهایی که دارم، حاضرم دو هفته کارهایم را رها کنم تا با هم برویم و تک تک این اخبار را چک کنیم و ببینیم کدام یک از آنها درست و غلط هستند؟
به گفته او، یک بار، حاج قاسم تماس گرفت و گفت دلم برای بچهها تنگ شده است و واقعاً هم دلش تنگ میشد و به همین خاطر، گفت که بچهها را دور هم جمع کنید تا همدیگر را ببینیم و من هم به دلیل این که یک مقدار جوانتر بودم، میخواستم ایشان را بیشتر محک بزنم و گفتم: عمو از چه قشر سیاسی باشند؟ بعدش، حاج قاسم با من تند شد و گفت: عمو، اینها همه بچههای من هستند و چرا این طور نگاه میکنی؟ هر کسی را با هر تفکری دوست داری بیاور تا من بچهها را ببینم. ما هم حدود ۴۰-۳۰ چهل نفر از بچه شهدا شده و هماهنگ شدیم جایی که حاجی گفت و رفتیم نشستیم و بچهها صحبت کردند و یکی از آنها با حاجی صحبتهای تند سیاسی کرد و حاج قاسم هم با لبخندی گوشه لب خود به او نگاه کرد و وقتی صحبت هایش تمام شد حاجی به او گفت: عمو جان! بد نشستی کمرت درد میکنه؟ گفت: بله عمو. دیسک کمرم مشکل داره.
حاج قاسم گفت: بیا و سپس، با هم داخل اتاقی رفتند و او را روی تخت خواباند و کمرش را به خاطر مشکلی که داشت ماساژ داد و من و علی ساجدی که در چارچوب در ایستاده بودیم، شروع کردیم به گریه کردن. چون ژنرالی که دنیا از او صحبت میکند و باید برای خودش مغرور شده باشد به حدی خاکی و افتاده است که پاسخ آن صحبتها را با محبت میدهد.
او تصریح کرد: یک صحبتی حاج احمد کاظمی دارد که گفت برای شهید شدن باید شهید بود و حاج قاسم به نقل از حاج احمد، از این صحبت استفاده کرد. یعنی کسی که برای دیدن ما میآید برای دیدن همت، باکری و یک شهید میآید و من فکر میکنم حاج قاسم روی همین چارچوب، زندگی میکرد و با توجه به این که دفتر کار حاج قاسم طبقه اول بود، وقتی ایشان از پلهها بالا میرفت، دور تا دور راه پله، عکس شهدا را نصب و هر کدام را خودشان انتخاب کرده بود و هر صبح که به دفترش میرفت از اولین پله میایستاد و با هر کدام سلام و علیک میکرد و اشک میریخت تا بالا برود و به اتاقش برسد و درواقع، حاج قاسم، هر روز با این عکسها و خود شهدا زندگی کرده و وقتی با ما صحبت میکرد، شهادت تنها چیزی بود که همیشه برای خودش میخواست و می گفت برایش دعا کنیم و فکر نمیکنم چیز دیگری جز شهادت برای خودش می خواست و میگفت: عمو دعا کنید که شهید شوم.
محمد مهدی همت گفت: ما همیشه خیلی نگرانش میشدیم. ولی وقتی شهادت را دوست داشت به رضایت او راضی بودیم و با همه نگرانی و سختی، برایش دعای شهادت میکردیم و مطمئن باشید حاجی باید میرفت و فکر میکنم اگر میتوانست یک روز دیگر بماند، میماند و شاید همه کارهایش را کرده و وقت رفتنش بود و قطعاً شهید سلیمانی امروز، زندهتر از قاسم سلیمانی قبلی است و ما هنوز ایشان را حس میکنیم و حاجی هنوز هوای بچهها را دارد.
فرزند شهید همت، با اشاره به روز شهادت سردار سلیمانی تأکید کرد: هیچ زمانی، روزی که حاج قاسم شهید شده بود را فراموش نمی کنم. چون وقتی همان فرزند شهید به خانه حاجی آمد گریه عادی نمیکرد و این نشان میدهد که محبت، هر قفلی را میتواند باز کند. زیرا آن روز، حاجی اصلاً بحث سیاسی نکرد و فقط به این فرزند شهید محبت کرد و روز شهادت حاج قاسم، همه خودمان را به خانه ایشان رساندیم و خیلی روز سختی بود و اتفاقهای آن روز اصلاً باورکردنی نیستند. اما واقعاً چیزی جز خدا ندیدیم و یادم است تا ساعت ۱۲ جرأت نمیکردم بپرسم حسین پورجعفری هم بوده است یا خیر؟! چون دلم میخواست حداقل حسین زنده مانده باشد و علتش هم این بود که حسین، یادگار حاجیبود و همدیگر را بسیار دوست داشتند و حسین خیلی خودش را برای حاجی فدا میکرد و یادم است که ظهر پرسیدم: بچه ها، حسین هم بوده است؟ و یکی از بچهها هم شهادت ایشان را تأیید کرد و آن روز، همه در خانه حاجی جمع شدیم تا روزی که با پیکر ایشان به کرمان رفتیم.
محمد مهدی همت گفت: یکی از خاطراتی که حاج قاسم همیشه از پدرم تعریف میکرد و من هم بارها خواستم تعریف کنم خاطره شهادت بود و حتی آخرین بار هم که با حاجی نشسته بودم دوباره برای من تعریف کرد با یک تفاوت که این بار، یک کاغذ برداشت و با یک روان نویس سبز، نقشه عملیات را کشید و دقیقاً برای من توضیح داد و نمیدانم چه شد که آن کاغذ را تا کردم و در جیبم گذاشتم و در هر اتفاقی که میافتاد، حاجی، به خاطرات جنگ و شهدا گریزی میزد و از شهدا تعریف میکرد.
او ادامه داد: حاج قاسم اعمال خوب زیادی داشت. مثلاً جانباز شهیدی در نجف آباد، فرمانده گردان حاج قاسم بود که قطع نخاع و نابینا و شیمیایی شده بود و با توجه به این که حاجی، یک ترکش کنار نخاعش بود و درد همیشگی داشت ولی با این وضعیت، فعالیت زیادی میکرد؛ به طوری که اسفندماه به منزل این جانباز شهید میرفت و به طور کامل، اتاق این جانباز را تمیز میکرد و کارهایش را انجام میداد و او را به حمام میبرد و بعد از مرتب کردن همه چیز به کرمان میرفت و ندیدم کسی از این موضوع اطلاع داشته باشد و من هم به دلیل این که به این جانباز شهید نزدیک بودم از این کارهای حاج قاسم اطلاع داشتم.
محمد مهدی همت افزود: حاج قاسم ماهی یک بار به طور مخفیانه به اصفهان و سر مزار حاج احمد کاظمی میرفت و صحبتها و گریه هایشان را میکرد و سپس، به تهران برمی گشت و در همین اصفهان رفتنها به این جانباز هم سر میزد و از این رفتارها داشت؛ به طوری که کسی از آن اطلاع پیدا نکرد و همه اینها نشان میدهد انسان بدون دلیل به مقام نمیرسد و برای شهید شدن باید شهید بود.
حاج قاسم؛ شهید زنده
فرزند شهید همت بیان کرد: وقتی رهبری برای حاج قاسم گفت شهید زنده، این کلید واژه بزرگی است و ایشان واقعاً شهید زنده بود و به همین دلیل، پس از شهادتش، دلتنگی با ما همراه است و هر زمانی برای پدرانمان دلتنگ میشویم یاد ایشان هم هستیم، حتی فرزندان شهیدی که حاج قاسم را ندیده اند. زیرا آن ها همیشه دلشان به حاج قاسم گرم بود و به همین خاطر، میگویند که حس میکنیم دوباره یتیم شدیم و واقعاً راست میگویند. یعنی باید جای یک فرزند شهید بود و متوجه این موضوع شد.
فرزند شهید همت گفت: یک بار به حاج قاسم گفتم: عمو چرا با همه متفاوت هستی؟ اول که قبول نکرد و وقتی اصرار کردم گفت: عمو، به لطف رهبری، بیرون ایران هستم و به همین دلیل، همه چیز را از بیرون میبینم و متوجه میشوم چه چیزهایی زیبا و زشت است ولی بقیه از داخل میبینند و این خیلی حرف بزرگی بود.
او تأکید کرد: زندگی که حاج قاسم کرد بدون شک، عاقبت این چنینی داشت. چون شهادت مثل نمازخواندن مرتبه دارد؛ به طوری که ممکن است بیست درصد نماز یک نفر قبول باشد و چهل درصد نماز دیگری مورد قبول باشد و ملاک رسیدن به درجات بالای شهادت، مظلومیت و ملاک آن هم، کار برای رضای خداست و من، اینها را در حاج قاسم میدیدم و همان طور که رهبری درمورد جمهوری اسلامی میگویند مظلوم مقتدر، حاج قاسم هم، چنین هستند. یعنی انسان مظلوم بسیار مقتدر است و دلیلش این است که هنوز او را به طور واقعی نمی شناسند، در حالی که در خیلی از جاها، تنها عمل کرد و انسان عجیبی بود و خداوند، حاج قاسم را سال ها برای ما نگه داشت.
محمد مهدی همت افزود: علی دادمان قبل از فوتش به من گفت یک آرزو دارم و آن هم این است که حاج قاسم بالای سر من بیاید و با وجود این که حاجی به خاطر درگیریها در حلب بود، معرفت به خرج داد و وقتی پروازش در فرودگاه امام (ره) روی باند فرودگاه نشست با من تماس گرفت و گفتم: عمو، علی حالش خیلی بد است و به من گفت: عمو حتماً میآیم. منت است که من بالای سر علی آقا بیایم و گفت: چه زمانی، ایشان آزاد و به خاطر بیماری راحت است تا همان موقع بیایم که علی آقا اذیت نشوند و با یک دسته گل، انگشتر، خاک و تسبیح تربت به عیادت آمد و با وجود این که خیلی از مسئولین بالای سر علی آمدند ولی تنها کسی که مردم در راهرو با او عکس گرفتند حاج قاسم بود و زمانی که بالا آمد دست علی را بوسید و به او روحیه داد و موقع برگشتن، یک راننده عزیز تاکسی با حاجی خیلی گپ زد و نمی دانم چه فضایی دید که وقتی حاج قاسم رفت به من گفت: دفترش کجاست؟ گفتم: چطور؟ گفت: بعضی اوقات با او چای بخورم ک هآن لحظه برای من شیرین بود. زیرا این فرد به حدّی محبت دیده بود که این طور می گفت.
روحت شاد ♥️ و خداوند ما را با شما محشور کند انشالله
اگر سرنوشت مردم سنجار را ببینی، اگر منصف باشی، نظر من را تأیید خواهی کرد.