عصر یک روز سرد زمستانی در ایستگاه سواریهای کرمان به رفسنجان منتظر بودم دو نفر مسافر دیگر برسند که ظرفیت تاکسی تکمیل شود تا به رفسنجان برگردیم.
در حالی که باد شدیدی میوزید دعا میکردم هرچه زودتر ظرفیت تکمیل شود که بتوانم از این همه گردوخاک خلاص شوم. همزمان دو مسافر از راه رسیدند؛ یک خانم چادری و یک آقا با پوشهای قرمز که در دست داشت. سوار شدیم، تاکسی حرکت کرد، ترافیک سنگینی بود و راننده که تقریبا ۵۰ ساله بود، بر خلاف بعضی که در ترافیک اعصابشان خرد میشود، با خنده و خوشوبش با مسافر جلویی که آقایی جوان بود، حرکت میکرد.
از ترافیک که گذشتیم، راننده، باب صحبت را با مسافر جلویی باز کرد؛ این پوشه چیست، مدارک پزشکی هست؟
مسافر: بله، عمل کردم، در حال طی کردن مراحل درمان بعد از عمل هستم.
راننده که از لهجه مسافرش فهمیده بود از کشور افغانستان است، پرسید، چرا عمل کردی و مسافر جواب داد، تیر خوردم و مجروح شدم، راننده پرسید: کجا و مرد جوان گفت در سوریه.
ناگهان یک جرقه در ذهنم بهجود آمد که با یک مدافع حرم همسفر شدم و تصمیم گرفتم با او صحبت کنم.
راننده که از ابتدای راه با روی خوش سفر را شروع کرده بود، با لحنی تند به مرد جوان گفت مجبور بودی؟ و با طعنه گفت: دیگه میری؟!
مرد جوان سرش را پایین انداخت و دیگر سکوت بود و صدای ماشین و هوهوی طوفانی که در جاده بود.
خانمی که همسفرمان بود چادرش را روی صورتش کشید که از فرصت چهلوپنج دقیقهای تا رفسنجان استفاده کند و چُرتی بزند.
اما من باب گفتگو را با مدافع حرم جوان باز کردم؛ نامش را پرسیدم؛ مَهدی نظری بود گلوله به ناحیه زیر قلبش اصابت کرده بود و تحت عمل قرار جراحی گرفته بود.
اما بعد از چند ماه دو تا غده اطراف ریههایش پیدا شده بود. حین صحبت من با مرد جوان، خانم همسفرمان گویا به حرفهای ما گوش میداد، چادرش را کنار زد و گفت آقا مدارکت را بده من پزشک هستم.
خانم دکتر رضایی متخصصی که در حال طی کردن مقطع فوق تخصص بود، مدارک پزشکی را که دید از وجود دو غده در اطراف ریه این جوان خبر داد و اصطلاحات پزشکی خاصی را بهکار برد که ما متوجه آن نشدیم و در ادامه راهنماییهایی هم به او کرد.
گفتوگوی من با این مدافع حرم از لشکر فاطمیون ادامه یافت. سنوسالش را پرسیدم، حدودا ۳۰ سال داشت و یکسال و سه ماه در رکاب مدافعان حرم جنگیده بود. او هدفش را از رفتن به سوریه نجات کودکانی که زیر سلطه داعش بودند دانست و گفت: بچههای خردسال چه گناهی داشتند که با آن طرز فجیع جلوی چشم مادرانشان به قتل برسند.
او در پاسخ به پرسش من که آیا دوباره حاضری بروی، بیدرنگ گفت «بله».
این مدافع حرم که سردار دلها را یکبار از نزدیک داخل هواپیما دیده بود، از احساسی که به حاجقاسم داشت گفت و ابراز کرد: سردار سلیمانی با همه راحت بود و وقتی کنارمان سر خط میآمد آرامش میگرفتیم.
وی ادامه داد: حاجقاسم با همه صحبت میکرد، بهقدری مهربان بود که وقتی میآمد همه دورش حلقه میزدند. اما من موفق نشدم با ایشان حرف بزنم و با آهی عمیق سرش را پایین انداخت.
چند کیلومتری جلوتر رفتیم و راننده بحث گرانیها را پیش کشید، مدافع حرم جوان ما گفت: خدا را شکر کنید در کشورتان امنیت دارید و این سخن او به دل نشست.
اگرچه سفر کوتاهی بود، اما انسان ارزشمندی همسفرمان بود که مدافع حرم ائمه (ع) بود و این لیاقت نصیب هرکسی نمیشود.
راننده عصبانی گفت: بخدا من انقلاب اسلامی را دوست دارم
جوانی که زندگیاش را فدای دفاع از حریم اهلبیت (ع) کرده بود و در برابر گلوله ناجوانمردانه داعشیها سینه سپر کرده بود، درس بزرگی در این سفر کوتاه داد و راننده را هم با سخنان گرمش متحول کرد، بهطوریکه راننده عصبانی از گرانیها، ضمن اینکه گفت امروز عجب مسافرانی داشتم؛ مدافع حرم، پزشک و خبرنگار، برگشت و گفت به خدا من انقلاب و نظام را دوست دارم.
به مقصد رسیدیم و پس از خداحافظی، مدافع حرم رو کرد به راننده و گفت، ناشکری نکنید!
منبع: فارس