به مناسبت فرارسیدن سالروز رحلت جانگذار جبل الصبر و اسوه استقامت، عقیله بنی هاشم حضرت زینب (س) یکی از اشعار آیینی قادر طهماسبی منتشر شده است.

قادر طهماسبی (زادهٔ ۹ شهریور ۱۳۳۱ در میانه) شاعر و نویسندهٔ اهل ایران است. «مثنوی شهادت» با مطلع «سبکبالان خرامیدند و رفتند» از آثار اوست.  

قادر طهماسبی متخلص به «فرید» در ۹ شهریور سال ۱۳۳۱ در شهرستان میانه متولد شد. تحصیلات ابتدایی و بخشی از متوسطه را در زادگاه خود گذراند.

او در سال ۱۳۵۵ به سفارش یکی از دوستانش در اصفهان ساکن شد و در آن‌جا ازدواج کرد. در اصفهان به علت اشعار تند خود مورد اذیت و آزار ساواک بود. او در زمان انقلاب ۱۳۵۷ ایران ۲۶ ساله بود و فعالیت‌های انقلابی داشت. در زمان جنگ ایران و عراق نیز به صورت داوطلبانه حضور داشت.

او ابتدا به شغل عکاسی مشغول بود سپس عکاسی را کنار گذاشت و در مراکزی، چون کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، هنرستان هنر‌های زیبا، امور تربیتی آموزش و پرورش، ستاد تبلیغات جنگ، انجمن‌های ادبی، بنیاد شهید، ارشاد اسلامی٬ جهادسازندگی٬ جهاد دانشگاهی و دانشگاه در دوره‌های مختلف فعالیت کرد.

سپس به عضویت هیأت علمی دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان منصوب شد، اما به جهت پرداختن به پیشهٔ شاعری و فعالیت‌های اجتماعی انصراف داد. با این‌حال در دوره‌های مختلفی به تدریس در دانشگاه پرداخت. وی در صدا و سیمای اصفهان هم فعالیت داشت. پس از آن به تهران هجرت کرده و در دانشگاه تهران مشغول شد. همچنین به عنوان کارشناس شعر در حوزه هنری و بنیاد شهید به فعالیت پرداخت.

زندگی‌نامه، مقالات و نقد‌های صاحب‌نظران در مورد شخصیت و شعر قادر طهماسبی و بررسی دوران شعری او، در کتابی با عنوان «شناخت‌نامه قادر طهماسبی» توسط «کاظم رستمی» گردآوری شده‌است.

او در اردیبهشت ۱۳۹۲ در چهارمین مراسم از سلسله برنامه‌های «شب شاعر» مورد تقدیر قرار گرفت.

به مناسبت فرا رسیدن نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانگدار جبل الصبر و اسوه استقامت، عقیله‌ی بنی هاشم حضرت زینب (س) یکی از اشعار آیینی قادر طهماسبی به شما عزیزان تقدیم می گردد:

سبک بالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه‌ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان‌ها کردم، اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان، این چه سودا بود با من؟
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟
مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بست روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
تو بالا رفته‌ای من در زمینم
برادر، روسیاهم، شرمگینم
مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف، دوش‌ای دل تو بودی!
نگهبان دیشب،‌ای غافل تو بودی!
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را، امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می‌فروشی بود روزی
شبی، چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه‌ی ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تسبیح ساقی نامه خواندم
ببین‌ای دل، چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه‌ی ساقی همین جاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت
چه درد است این که در فصل اقاقی؟
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در، وای من قفلی لجوج است
بجوش‌ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟!
دعا کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب‌ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکم‌تر بکوبیم
مکوب‌ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب‌ای دل که این جا قصر نور است
بکوب‌ای دل مرا شرم حضور است
بکوب‌ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم
بکوب‌ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هر چند روی در زدن نیست
کریمان گر چه ستار العیوب اند
گدایانی که محبوب اند خوب اند
بکوب‌ای دل، مشو نومید از این در
بکوب‌ای دل هزاران بار دیگر
دلا! پیش آی تا داغت بگویم
به گوشت، قصه‌ای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفره‌ی ناز
به رویت می‌گشایم سفره‌ی راز‌
نمی‌دانم بگویم یا نگویم
دلا! بگذار، تا حالا نگویم
ببخش‌ای خوب امشب، ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم
لطیفا رحمت آور، من ضعیفم
قوی‌تر ازمن است، امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم
میان دره‌ی شب خفته بودم
نی ام از ناله‌ی شیرین تهی بود
سرم بر خاک طاقت سر نمی‌سود
زبانم حرف با حرفی نمی‌زد
سکوتم ظرف بر ظرفی نمی‌زد
نگاهم خال، در جایی نمی‌کوفت
به چشمم اشک غم، تایی نمی‌کوفت
دلم در سینه قفلی بود، محکم
کلیدش بود، دریاچه‌ی غم
امیدم، گرد امیدی نمی‌گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی‌گشت
حبیبم قاصدی از پی فرستاد
پیامی بابلوری می‌فرستاد
که می‌دانم تو را شرم حضور است
مشو نومید، این جا قصر نور است
الا!‌ای عاشق اندوه گینم‌
نمی‌خواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز، باز است‌
نمی‌دانم که در سر، این چه سودا است!
همین اندازه می‌دانم که زیبا است
خداوندا چه درد است این چه درد است؟
که فولاد دلم را آب کرده است
مرا‌ای دوست، شرم بندگی کشت
چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت

برچسب ها: اشعار ، حضرت زینب س
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۰:۳۱ ۱۸ بهمن ۱۴۰۱
خداروحش راشاد کند....یادش گرامی باد...
Iran (Islamic Republic of)
محسن
۱۳:۳۷ ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
چه زیبا بود
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۳:۱۴ ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
مرا بیم چاره؟!
Iran (Islamic Republic of)
U-238
۱۲:۱۱ ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
مرا اسب سپیدی بود روزی.