چهارمین مجموعه داستان حسین بازپور منتشر شد

«مومیایی شبیه عشق من است» چهارمین کتاب حسین بازپور نویسنده دهه‌هشتادی در حوزه داستان نویسی از سوی انتشارات تیماج منتشر شد.

حسین بازپور نویسنده دهه هشتادی گفت:این مجموعه داستان کوتاه، با طراحی جلد سیاوش برادران شامل هفت داستان کوتاه در ۷۰ صفحه و در تیراژ ۵۰۰ نسخه و با کاغذ بالک سوئد با قیمت ۳۵ هزارتومان منتشر شده است. 

او گفت: هتریک کنکور، بیست و چهارم آبان، آزمون تیزهوشان، کلاس دوم دبستان، صبح جمعه، چرخ و فلک و فقط کمی دورتر اسامی این مجموعه داستان کوتاه است. 

بازپور گفت: کتاب مومیایی شبیه عشق من است با راوی‌های اول شخص، سوم شخص محدود و راوی دانای کل در شهر‌های کرج، مشهد و اهواز برای مخاطبین روایت شده‌است. 

 این نویسنده گفت: در این مجموعه داستان، به شخصیت‌پردازی به‌صورت ویژه‌ای پرداخته شده است شخصیت‌پردازی و خلق شخصیت در داستان برای من جایگاه مهمی دارد، همواره در تلاش بوده و هستم که با طیف گسترده‌ای از آحاد مردم با تفکرات مختلف در ارتباط باشم که بتوانم شخصیت‌هایی خاص و ماندگار را خلق کنم.

او ادامه داد: وجود شخصیت‌پردازی خوب و بی‌نقص، سبب پویایی و جذاب‌تر شدن داستان می‌شود، یکی‌از ارکان اصلی داستان برای من شخصیت‌پردازی خوب است، با توجه به سابقه من در حوزه  شعر،  همیشه علاقمندم شاعرانگی و حس‌آمیزی را در داستان‌هایم به کار ببرم. 

بازپور گفت: در آثارم همیشه به مسائل اجتماعی به شیوه‌ دیگری نگاه کرده‌ام، اگر کسی پاسخگوی جوانان نیست، لااقل ما نویسندگان نسل جوان، باید از دغدغه‌های این نسل بیشتر بنویسیم و باید تفاوت نسل‌ها را بپذیریم و راه‌چاره‌ای برای مشکلات جوانان داشته باشیم.

او با بیان اینکه یکی از مشکلات موجود در ادبیات امروز ما کمبود نشریات ۲ زبانه است گفت:این امر بسیار مهم و ضروری است، وجود نشریات ۲ زبانه و به‌طور کلی نشریات و مطبوعات به صورت گسترده و تولیدات انبوه و پخش سراسری، سبب یادگیری و آموزش برای کودکان می‌شود، فرهنگ‌پذیری، انتقال فرهنگ و آموزش فرهنگ و هدایت کودکان و نوجوانان  با نشریات و مطبوعات و رسانه‌ها و ادبیات شکل می‌گیرد. 

بازپور گفت: در سال آینده، مجموعه داستان دیگری تحت عنوان «روی سرطان چسب زخم بزن» را منتشر خواهم کرد.

بخشی از داستان «فقط کمی دورتر» 

سرباز کلاه‌اش را برداشت و خودش را باد زد، بعد این پا و آن پا کرد و بی‌حوصله به پیرمرد توی باجه تلفن نگاه کرد، کلاه را سرش گذاشت و رفت زیر درخت میموزا، در هفت هشت قدمی باجه ایستاد، باد گرمی به صورتش خورد، بالاترین دکمه پیراهنش را باز کرد و زیر لبی گفت: لامصب نیم ساعته داره حرف می‌زنه، تموم کن تلفن رو، می‌خوام به خونواد‌ه ام زنگ بزنم.

به مو‌های جوگندمی پیرمرد نگاه کرد، برای این که نرود سر پیرمرد داد نزند، خودش را به نگاه کردن به باجه‌ی تازه تعمیر شده مشغول کرد.

روی باجه نوشته بودند: «باجه‌ی تلفن عمومی» حوصله‌اش سر رفت و به ساعتش نگاه کرد، مرخصیش تمام شده بود و باید برمی‌گشت پادگان، سر بلند کرد و به پیرمرد که گوشی را چسبانده بود به گوش، نگاه کرد رفت و با پشت دست زد به شیشه در باجه.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار