دستان آغشته به خونم را بنگرید، اینها خون فرزندان بی گناهم است که شوهرم آنها را با ضربات شمشیر مجروح کرد و سپس خودش را با چاقو کشت چرا که...
اینها بخشی از اظهارات زن ۴۳ سالهای است که با سر و وضعی خون آلود به مقر انتظامی هدایت شده بود.
این زن که هنوز در شوک این ماجرای وحشتناک به سر میبرد درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: هنوز ۱۷ سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم و با «ساسان» ازدواج کردم. او از آشنایان خانوادگی ما بود و خودش را برای آزمون سراسری (کنکور) آماده میکرد، اما در مدت کوتاهی پس از آغاز دوران نامزدی متوجه شدم که «ساسان» جوانی عصبی است و به همین دلیل مدام با خانواده ام درگیر میشد.
او هر بار در نزاعهای مختلف چاقو میکشید و ترس و وحشت ایجاد میکرد. زمانی که رفتارهای خطرناک او شدت گرفت، میخواستم از او طلاق بگیرم، ولی باز منصرف میشدم تا این که ۲ سال بعد «ساسان» در دانشگاه شهید بهشتی و در رشته بینایی سنجی پذیرفته شد و من هم به ناچار همراه او به تهران رفتم.
بیش از ۴ سال دوران نامزدی ما طول کشید و همسرم علاوه بر تحصیل برای تامین مخارج زندگی در تهران کار میکرد، اما از سوی دیگر من از خانواده ام دور افتادم و این موضوع برایم رنج آور بود چرا که «ساسان» به دلیل خصومتی که با خانواده ام داشت اجازه دیدار آنها را به من نمیداد. این بود که روزی او را تهدید کردم که یا باید به مشهد بازگردیم یا این که من فرزندانم را با خودم به مشهد میبرم چرا که بیش از ۸ سال از اقامت مان در تهران میگذشت و من صاحب دو فرزند شده بودم.
اگر چه «ساسان» بعد از شنیدن این تهدید، طبق معمول مرا به شدت کتک زد و در اتاق زندانی کرد، ولی من کوتاه نیامدم تا این که بالاخره مجبور به پذیرش خواسته ام شد و ما به مشهد آمدیم، ولی ساسان نتوانست تحصیلاتش را به پایان برساند و در حالی به کارگری ساختمان روی آورد که سومین فرزند من نیز به دنیا آمد.
«الناز» رنگ و بوی دیگری به زندگی ما داد چرا که «ساسان» دوست داشت دختری داشته باشد و دو فرزند قبلی من پسر بودند. به همین دلیل اندکی از آزار و اذیتهای او کاسته شد و دیگر کمتر مرا با کمربند و شیلنگ کتک میزد. طولی نکشید که «ساسان» بنایی ماهر شد و ساختمانی را به همراه باغ ویلا برای خودمان ساخت، اما آرام آرام دوباره عصبانیت و خشمهای وحشتناک او شروع شد به گونهای که مرا به باغ ویلا میبرد و با هر شیئی که دم دستش میرسید مرا میزد و سپس پیکر نیمه جانم را داخل خودرو میانداخت و به خانه بازمی گرداند. این رفتارهای هولناک همسرم در حالی هر روز بیشتر میشد که من آخرین دخترم را نیز باردار بودم.
اگر چه حالا فرزندان دیگرم بزرگ شده بودند، ولی او توجهی به این مسائل نداشت و همواره مرا مقابل چشمان فرزندانم زیر مشت و لگد میگرفت و تا سرحد مرگ کتک میزد و بیشتر اوقات هم چاقوکشی میکرد. در واقع اصلا برایش مهم نبود که با چه وسیلهای به سوی من حمله ور میشود!
دختر بزرگم به ۲۷ سالگی رسیده بود، ولی اجازه حضور خواستگاران را هم نمیداد. کار به جایی رسید که بالاخره دخترم از طریق قانونی اجازه ازدواج گرفت و به دنبال سرنوشت خودش رفت.
در این شرایط وحشتناک به ناچار واحد آپارتمانی را اجاره کردم تا فرزندانم را از چنگ او نجات دهم و خودم نیز در کشاکش طلاق به خانه پدرم رفتم. قصد داشتم حق و حقوقم را از او بگیرم و بعد جدا شوم. در میان همین کشمکشها روزی وقتی از خانه پدرم خارج شدم، ناگهان سوزشی را در صورتم احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
زمانی که روی تخت بیمارستان چشمانم را گشودم تازه فهمیدم که همسرم با سر و صورتی پوشیده و با شمشیر به من حمله ور شده و جراحت سختی را تا زیر گردن به چهره ام وارد کرده است. خانواده ام نگران و مضطرب بالای سرم ایستاده بودند و امیدی به زنده ماندن من نداشتند.
خلاصه عملهای جراحی زیادی انجام دادم و مدتی را نیز در بیمارستان امدادی مشهد بستری بودم که همه هزینههای درمان را هم پدرم پرداخت کرد، ولی بعد از این ماجرا همسرم با ابراز پشیمانی و التماس از من خواست به خاطر فرزندانم به زندگی مشترک با او بازگردم و او را ببخشم!
من هم به خاطر عواطف مادری پذیرفتم، ولی رفتارهای خشونت آمیز همسرم پایانی نداشت و روز به روز بیشتر هم میشد تا این که وقتی فرزندانم برای دیدار ما به منزل مان آمدند ناگهان جر و بحث و مشاجره لفظی بین من و همسرم به دلیل همان اختلافات قبلی آغاز شد.
در این هنگام او به پارکینگ منزل رفت و با شمشیر وحشتناکی که در دست گرفته بود به پذیرایی بازگشت و به سوی من حمله کرد. فرزندانم از ترس و وحشت هر کدام به سویی گریختند. آنها سعی کردند شمشیر را از دست پدرشان بگیرند، ولی او با بی رحمی و سنگدلی ابتدا ضربهای به گردن دخترم زد و سپس فرق پسرم را شکافت و بعد هم با ضربهای صورت دختر ۱۷ ساله ام را خراشید.
من هم با دیدن این صحنههای خونبار وحشت زده فریاد میکشیدم که فرزندانم را از چنگ او برهانم، اما «ساسان» فریادزنان به طرف من هجوم آورد که از ترس به داخل اتاق دیگری گریختم و در اتاق را قفل کردم. گوشی تلفن دستم بود که با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتم. دقایقی بعد صداهای نامفهومی را شنیدم که برانکار بیاورید، ولی میترسیدم در را باز کنم! حتی صدای همسرم را شنیدم که پسرم را صدا میزد. به ناچار و به آرامی در اتاق را با احتیاط باز کردم که دیدم نیروهای انتظامی و اورژانس، پیکرهای خون آلود فرزندانم را با برانکار حمل میکنند. جیغ میکشیدم و آنها را در آغوش میگرفتم که نیروهای انتظامی مرا به گوشه اتاق هدایت کردند. آن جا همسرم را دیدم که با ضربات چاقو خودکشی کرده بود و پیکر بی جانش روی زمین بود...
در پی وقوع این حادثه هولناک، قاضی «محمود عارفی راد» (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) تحقیقات قضایی را در حالی آغاز کرد که با دستورات محرمانه وی، گروهی از افسران زبده به فرماندهی سروان سبکبار (رئیس کلانتری شفا) به ریشه یابی این ماجرا پرداختند.