روایتی از یک کودک کرمانی که انگار فقط با امام رضا(ع) رفیق است.

کوپه نهم یک قطار می‌تواند بر بال ملایک باشد، وقتی دخترکی صورتی‌پوش با مو‌های بلند بافته شده در آن نشسته و هر چند دقیقه یک بار سرش را بالا می‌گیرد، ریز می‌خندد، رو به مادرش می‌کند و با لحنی شیرین و خواستنی، می‌گوید کی می‌رسیم مشهد؟

کم طاقت است، انتظار دارد همین که سوار شد، به مقصد برسد، بدود روی سنگ فرش‌های به قول خودش مشهد و در دامان سحر انگیز آن نقطه بهشتی، سرش را سمت ضریح پر از جلال و جبروت امام مهربانی‌ها برگرداند و برای آقا امام رضا (ع) دنیا دنیا حرف بزند.

دخترک، زیبا، اما سخت نفوذ است، پنج شش سالی بیشتر ندارد، ولی انگار فقط با امام رضا رفیق شده و بین آدم‌های پر تعداد مسیر کرمان _ مشهد و همه همراهان خود، فقط گوشه چادر مادرش را محکم گرفته و راه‌های دوستی را بسته است، چند دقیقه‌ای بیشتر نیست که سوار شده، اما بیشتر از بیست بار پرسیده: مامان کی می‌رسیم مشهد؟ 

این همه ارادت از یک دخترک ۵ ساله زیادی عجیب است، از مادرش سوال می. کنم، همکاریم، رفیقیم، بی‌رودربایستی حرفم را می‌زنم و تعجبم را ابراز می‌کنم.

زهرا هم می‌گوید: دخترم با امام‌رضا (ع) رفاقتی یک ساله دارد، سال گذشته که آمدیم مشهد خیلی بهانه می‌گرفت، آرام و قرار نداشت، پدرش به دلایلی نتوانست ما را همراهی کند و «نیایش» تمام طول مسیر، دلتنگ او شده بود، مدام غر می‌زد، خیلی کلافه بود، اعصابش خرد و اخلاقش تلخ شده بود، با همان حال بردمش حرم، همین که نگاهش به بارگاه ملکوتی علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع) رسید، لبخند تمام صورتش را پر کرد و آرامشی عجیب همه وجودش را فرا گرفت.

بهانه‌گیری‌ها و دلتنگی‌های «نیایش» از همانجا تمام شد، هنوز نمی‌دانم بچه‌ای که چای‌خور نیست و طرفش هم نمی‌رود چرا در طول آن سفر مرا می‌کشاند سمت چایخانه حرم ...

در طول این یکسال هم همیشه می‌گوید برویم مشهد و تاکید می‌کند که چای هم بخوریم ...

مادر، دختر را سرگرم می‌کند و این تازه اول ماجرای ذهن من است، عجیب درگیر می‌شود، از یک زاویه‌ی دنج، یعنی کنار پنجره قطار نگاهم را به بیرون می‌دوزم از جلوی چشمانم بیابان در بیابان عبور می‌کند، چشمانم به باغ‌های پسته می‌افتد، گاهی درخت می‌بینم، گاهی درختچه، کوه، تپه، خار یا حتی نفرات متعدد شتر ...، اما هنوز به این فکر می‌کنم که در دنیای بچه‌ها چه خبر است؟ ارتباط امام خوبی‌ها با آن‌ها چیست که اینطور با قلب‌های کوچک‌شان برایش دنیا دنیا عشق می‌ریزند، نگاهم عمق دیگری می‌گیرد و دنبال آن رد نور می‌گردم.

قطار می‌رود از روشنی‌ها و تاریکی‌ها عبور می‌کند، سرعت می‌گیرد و گاهی متوقف می‌شود، اما ذهنم درگیر و درگیرتر می‌شود، در این زمان است که دختر بچه‌ای از کوپه کناری هم به هوای «نیایش» وارد می‌شود، نامش نازنین‌رقیه است، تیپ سفید و صورتی زیبایی زده و با عشقی عمیق از مشهد می‌گوید، وقتی نام امام‌رضا (ع) را به زبان می‌آورد چشمانش برق می‌زند و مرا به چالشی عمیق‌تر می‌برد.

بالاخره آن لحظه باشکوه و طوفانی از راه می‌رسد، لحظه‌ای که چشمم به بارگاه ملکوتی امام عاشقان می‌افتد، مرکز آن نور همینجاست، هفت آسمان را شکافته و تا ملکوت را منور کرده است.

لحظه‌ای زیبا و فراموش نشدنی است، کبوتران دور سر آقا بال می‌زنند و نیایش با دستان کوچکش برای امام‌رضا جانش، قلب نشان می‌دهد.

منبع: فارس

برچسب ها: کودک ، امام رضا(ع)
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۹:۱۷ ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲
سلام بر ضامن اهو
آخرین اخبار