شهید ولی پور دوران کودکی را در خانواده با زندگی عشایری گذراند، به علت نبودن مدرسه دیر به مدرسه رفت در سن ۱۱ سالگی در ده برآفتاب شروع به درس خواندن کرد و پس از گذراندن کلاس اول ابتدائی، چون استعداد سرشار داشت در امتحانات کلاس دوم شرکت کرده و قبول شد و بدین ترتیب در یکسال دو کلاس را پشت سر گذاشت.
در فصل تابستان همراه پدرش کارگری میکرد تا به تأمین معاش خانواده کمک کند در همان زمان با وجود آن همه کارهای طاقت فرسا هرگز احساس خستگی نمیکرد همانطور که در طول ۶ سال دوران دفاع مقدس کوچکترین ناراحتی و خستگی در وجودش احساس نشد.
از کمترین فرصت برای انجام امور خیریه کار و ورزش و سرکشی به بستگان استفاده میکرد و علاقه خاصی به بچههای کوچک داشت.
در سال ۵۷ با توجه به اینکه شور و هیجان انقلاب در روستای ده برآفتاب بیش از روستاهای دیگر بود وی نیز در راهپیمایی مدارس ابتدائی نقش به سزایی داشت و، چون از همکلاسی هایش بزرگتر بود با ایمانی راسخ و اعتقادی کامل فعالیت میکرد.
در همین سال کلاس پنجم ابتدائی را به پایان رساند و در سال ۵۸ برای ادامه تحصیل به یاسوج نزد عموی خود آمد.
سال اول راهنمائی را با موفقیت به پایان رسانید و مجدداً تابستان همان سال برای تأمین هزینه تحصیل خود به کارگری پرداخت، چون خانواده اش بی نهایت در فقر بود.
در سال ۵۹ در مدرسه شبانه روزی ثبت نام کرد و هنوز ۹ روز از سال تحصیلی نگذشته بود که خود را برای شرکت در جبهه آماده کرد، ولی چون آن موقع مدارس اجازه رفتن دانش آموزان را به جبهه نمیدادند او برای اینکه حرمت مقررات مدارس را حفظ کند خود را به مدرسه راهنمائی روستای ده برآفتاب انتقال داد و در روز ۵۹/۷/۹ عازم جبهه شد.
او را به سنندج کردستان منتقل کردند و در کردستان پس از طی یک دوره چند روزه مامور شد که در بین راهها ضد انقلابیون را دستگیر کند با داشتن عکس و مشخصات آنها موفق شد تعداد زیادی پسر و دختر ضدانقلاب را دستگیر کند.
بعد از شش ماه بدون دریافت هیچ گونه حقوقی به یاسوج برگشت و کار خود را در تبلیغات سپاه شروع کرد.
ولی شور و شوق جبهه به او اجازه نمیداد در یاسوج بماند باز روانه جبهه شد و در حمله شکست حصر آبادان مجروح شد و در این عملیات ۲۴ ساعت درمحاصره نیروهای دشمن قرار داشت وشبانه با داشتن فقط یک نارنجک موفق شد خدمه تانک دشمن را که سد راهش بود نابود کند و خود و دو نفر دیگر را نجات دهد و با جراحت در بدن، خودش را به رزمندگان برساند.
او رابرای معالجه به تهران فرستادندپس از ۲ هفته معالجه ویک هفته استراحت باز روانه جبهه شد.
سپاه که این همه رشادت وشجاعت را در وجود او مشاهده کرد او را برای طی یک دوره شش ماهه فرماندهی عملیاتی به تهران فرستاد.
دربین چندین نفر اعزامی از یاسوج باموفقیت کامل این دوره را به پایان رسانید، پس از اتمام دوره به جبهه اعزام شد و در علمیات بیت المقدس در شلمچه زخمی شد.
پس از بهبود دوباره به جبهه رفت و درعملیات رمضان زخمی شد و برای معالجه به اهوازمنتقل شد ازهمان جابه جبهه برگشت و درتسخیرپاسگاه فکه که فرماندهی عملیات را برعهده داشت دوباره زخمی شدپس ازبهبودی درتاریخ ۶۱/۶/۶ ازدواج کرد و بیش از ۲ هفته از ازدواجش نگذشته بود که روانه جبهه شد.
برای شش ماه به عنوان مامور به خدمت به یاسوج اعزام شد پس از یک ماه اقامت در یاسوج جهت آموزش برادران بسیجی به شیراز اعزام شد.
پس از چهار ماه در شیراز وی را به عنوان مربی آموزشی به پادگان کازرون فرستادند بعد از یک ماه به یاسوج آمد و مدت یک ماه در یاسوج ماند درتاریخ ۶۲/۲/۱ روانه جبهه شد و در عملیاتهای مسلم بن عقیل، محرم، خیبر و قدس شرکت داشت.
البته در اغلب عملیاتهاسخت مجروح میشدکه بیشتر موارد برای معالجه بازنمی گشت و سعی میکرد هیچکس متوجه نشود.
درتاریخ ۶۴/۵/۵ خداوند فرزندی به وی اعطا کرد که خود نام وی رایحیی گذاشت با وجود علاقه زیادی که به فرزندش داشت، ولی اسلام و دفاع مقدس و جبهه را بر زن و فرزند و خانواده ترجیح میداد و روی هم رفته بیش از ۴۰ روز فرزند خود را ندید.
شش از دوران دفاع مقدس هم وغم و روح ایشان در جبهه و جنگ بود.
کار ایشان تنها عملیات نبود کارهای شناسائی و طرح عملیات انهدام نیروی دشمن را هم انجام میداد حتی در طرحهای عملیاتی با مسئولین رده بالا شرکت میکرد و از پیشنهادهای او استقبال میشد البته در اغلب عملیاتها معاون گردان و در چندین عملیات خود فرمانده گردان بود مدتی هم فرمانده گردان رزمی دریائی بود.
تنها فرمانده نبود بلکه یک مداح هم بود هرگز در سنگر فرماندهی غذا نمیخورد و همیشه سعی میکرد در میان سایر رزمندگان تحت فرماندهی خود غذا بخورد و شبها اغلب یا مناجات میخواند یا تشکیل جلسات قرآن و دعا میداد.
تلاش میکرد مگر در مواقع ضرورت و حمله کسی متوجه نشود که فرمانده است پیشنهاد مسئولیتهای بالاتر را نمیپذیرفت و میگفت عملیات رابیش ازمسئولیت دوست دارد.
به او پیشنهاد شده بودکه در لشکر ویژه ۲۵ کربلامسئولیتی را برعهده بگیرد لکن ایشان نپذیرفت و قول داده بود که اگر در این عملیات (والفجر ۸) سالم بازگشت و لشکر ۱۹ فجر نیز موافقت بنماید خواهد پذیرفت.
بیشتر زندگی پرخاطرات او در جبهه جنگ گذشت و اینها را خدا میداند و همرزمانش، او هیچ وقت از رشادتهای خود صحبت نمیکرد و به همرزمانش هم میگفت از کارهای من در جبهه چیزی نگوئید ممکن است اجرم زایل شود حتی در حمله خیبر خبر شهادت او به خانواده اش رسید که در آن حمله غلامرضا افشون برادر زنش مفقودالاثر شده بود.
ایشان در فرماندهی قاطع و در برخورد صادق و نسبت به زیردستان مهربان و رئوف بود.
سرانجام در عملیات والفجر هشت پس از تسخیر شهر فاو در روز ۶۴/۱۱/۲۲ با بمب شیمیائی ساخته دست ابر قدرتها مجروح و برای معالجه به تهران فرستاده شد.
پس از ۹ روز در بیمارستان امام خمینی تهران در تاریخ ۶۴/۱۲/۲ به درجه رفیع شهادت نائل آمد روحش شاد و راهش پر رهرو باد.