دزد حرفهای نبودم، اما میتوانستم در چشمبرهمزدنی هر نوع ماشینی را چه با دزدگیر و قفل فرمان، چه بدون آن سرقت کنم.
ما دزدها وقتی بازداشت میشویم همه را به پای بدشانسی میگذاریم، بارها مرور میکنیم و افسوس میخوریم کهای کاش اینجای کار اشتباه نمیکردم، بعد به محیط زندان عادت میکنیم، دوست پیدا میکنیم، داستان زندگی آنها را گوش میکنیم، راهنمایی کردن که هنر ما است، حتی برای جوانترها نامههای محبت آمیز مینویسیم و خلاصه با همه مهربان میشویم و تازهواردها ما را سنگ صبور خودشان میدانند.
بار چهارمی بود که به زندان افتاده بودم، قدیمیترها من را میشناختند، خوشوبشی کردم و اینبار به نظرم رسید زندان خلوتتر است، چرا که در اتاقم هیچ همسلولینداشتم و تنها مانده بودم.
یک هفتهای نگذشته بود که وقتی از قدم زدن در هوای آزاد به اتاقم برگشتم، صداهای مرد جوانی را شنیدم که روی تخت دراز کشیده و صورتش به سمت دیوار بود. با صدای بلند سلام دادم، هیچ جوابی نشنیدم، هر لحظه که میگذشت، صدای گریههایش بلندتر میشد تا اینکه سرم را زیر گوشش برده و آرام گفتم: «ببین دوستم همه ما ناراحتی داریم، اما بیش از این گریه کنی، همه تو را دست میاندازند و اینجا برای تو جهنم میشود، آرام باش.»
دیگر صدایی نشنیدم، دقیقهای نگذشته بود که خروپف او بلند شد، آن روز حتی شام نخورد تا اینکه از فردای روز اول، او دوست خوبی برای من شد. نادر مرد خوبی بود و تعجب میکردم وقتی میدیدم یک مرد سالم دزد از آب درآمده است، بازی روزگار همین بود و نمیشد از آن انتظار دیگری داشت.
هر وقت نادر ملاقاتی داشت، قبل از رفتن به دیدن زن و بچهاش شور و حال عجیبی داشت و بعد از آن انگار با پتک به سرش کوبیده بودند. هیچگاه ندیدم ملاقاتیهایش برای او میوه یا پولی بیاورند، احساس میکردم جای این مرد در زندان نیست، به خاطر همین کنجکاو شدم ببینم چه بلایی بر سر این مرد مظلوم آمده است.
وقتی از نادر خواستم بگوید چرا و چگونه دزدی کرده است، ابتدا خندید، بعد آهی کشید و با بغض گفت: «یک نامرد همه زندگیام را به آتش کشید، خانهخرابم کرد، بچههایم را آواره و همسرم را بیشوهر کرد.
من دو تا پسر داشتم، اما اخلاق همسرم خوب نبود، با هم خیلی پرخاشگری میکردیم. کارگر قراردادی یک تراشکاری بودم که با ورشکست شدن صاحب آن بیکار شدم، مدتی بیپول بودیم، بهانه خوبی بود تا همسرم بنای ناسازگاری بگذارد، خیلی راحت به من گفت که میخواهد طلاق بگیرد و با مردی که میشناسد و پولدار است، ازدواج کند. بچههایم کوچک بودند، اما پذیرفتم خواسته او را انجام بدهم.
زنم طلاق گرفت و الان زندگی خوبی دارد و شوهرش پولدار است و من ماندم و بچهها. مدتی کارگر دور میدانها بودم و برای کار ساختمان میرفتم، بخور و نمیر پولی درمیآوردم تا اینکه با رعنا آشنا شدم، او زن شوهرمردهای بود و پسر یتیمی داشت. این زن خیلی مهربان به نظر میرسید و با من و بچههایم دلسوزی کرد تا اینکه خواستم درخصوص ازدواج با من تصمیم بگیرد.
پذیرفت، مقداری پول داشت که با اعتماد به من در اختیارم گذاشت و خودروی پیکانی خریدم، ما همه خانه یکی کردیم و با پیکان در اختیار آژانس بودم، ماهیانه ۴۵۰ هزار تومان گیرم میآمد که ۱۰۰ هزار تومان آن را اجاره میدادم، ۵۰ هزار تومان خرج ماشین میکردم و بقیه پول برای زندگی راحت ما کافی بود.
یک روز صبح که رفتم سراغ ماشینم، دیدم که به سرقت رفته است. از آن روز به بعد زندگیام به هم ریخت، باور کنید پول خرید نان را هم نداشتم. بعد از مدتی رفاه، قادر به تحمل این وضعیت نبودم، بچههایم را گرسنه میدیدم و جگرم آتش میگرفت، رعنا در خفا گریه میکرد و هیچکس نبود من را حمایت کند.
هیچ زمان نمیتوان شرایط مردی را که شرمنده زن و بچهاش میشود درک کرد. یک روز صبح وقتی پسر کوچولوی رعنا با شیرینزبانی به من باباگویان خواست نان بربری بخرم، باور کنید پول نداشتم، گریهام گرفت، روی پاهایم نشست و اشکهایم را پاک کرد. آن روز وقتی از خانه خارج شدم، تصمیم گرفتم دست به هر کاری بزنم و همین کار را هم کردم.
با پسری آشنا بودم که چند باری اسلحهای همراهش دیده بودم، به او میگفتم خلافکاری عاقبت ندارد. غریبه نبود، پسردایی پدرم میشد، سراغش رفتم و خواستم با هم به سرقت برویم.
به عنوان مسافر سوار ماشینها میشدیم و با تهدید اسلحه راننده را بیرون میانداختیم، پنج ماشین سرقت کردیم، اما چون حرفهای نبودیم نمیتوانستیم پول زیادی بهدست آوریم.
تصمیم داشتم تا پول خرید ماشین را به دست آورم و دیگر سرقت نکنم، اما فقط پول بخور و نمیر گیرم میآمد، تا اینکه آخرین بار در خیابانی در محاصره گشت پلیس افتادم.
الان نه تنها برای زندگیام پول درنمیآورم، بلکه آنان را تنها گذاشتهام و میدانم در چه وضعیت سختی هستند.حرفهای نادر وقتی با جزئیات همراه شد، باور کنید از خودم بدم آمد، چون سارق پیکان او من بودم، هیچوقت تصور نمیکردم چنین کاری، زندگیای را به این اندازه پرتلاطم کند، از خودم شرمنده شدم و بایستی کاری میکردم.
نادر زودتر از من آزاد شده بود. آدرسش را داشتم، پیکان او را در پارکینگی پنهان کرده بودم، به دوستم که به نوعی همدستم بود، زنگ زدم و خواستم پیکان را به در خانه نادر ببرد.
وقتی آزاد شدم، به خانه دوستم نادر رفتم و خندههایش را دیدم، او را بوسیدم و عذرخواهی کردم. نمیدانست چرا این کار را میکنم. از آن به بعد نمیگویم آدم خوبی شدم، اما اگر میخواستم ماشینی را بدزدم ابتدا صاحب آن را شناسایی میکردم و... هرچند دیگر دستم را داغ کرده ام که این بار بعد از آزادی، به هیچ عنوان و قیمتی دست به دزدی نزنم.