در حالی که به سختی راه میرفت و رنگش پریده بود. با راهنمایی دژبان کلانتری وارد اتاق مشاوره شد؛ وقتی از او علت دستگیری اش را پرسیدم گفت که معتاد به حشیش است.
برایم غیر قابل باور بود که دخترکی معصوم و بی گناه که باید اکنون در پی تحصیل و ساختن آینده خودش باشد چطور در دام مهلک اعتیاد افتاده و آینده اش دستخوش طوفان سهمگین اعتیاد شده است.
زندگی جهنمی
برای خودش مهم نبود به گفته خودش نه برایش گذشتهای وجود داشت که با خاطراتش خود را دلخوش کند و نه حال خوبی که بتواند با تکیه بر آن آینده اش را تخمین زند. داستان زندگی اش را اینگونه تعریف کرد:
از وقتی یادم میآید مادر و پدرم با هم اختلاف داشتند؛ سر هرمسئله کوچکی دعوایی به راه میافتاد که آتشش همیشه دامان من و خواهر و برادر کوچکترم را میگرفت.
اغلب مواقع پدر و مادرم با هم قهر بودند و دعوا میکردند و مادرم به علت قهر در خانه پدری اش بود یادم نمیآید یک روز طعم خوش زندگی را چشیده باشم.
تصمیم گرفته بودم خواهر و برادر بی گناه و کوچکم را زیر چتر خود بگیرم تا کمتر احساس تنهایی کنند. گذشت تا اینکه بعد از سالها کشمکش پدر و مادرم از هم طلاق گرفتند؛ مادرم به سراغ زندگی خودش رفت و ازدواج کرد و از همان اول ما را نخواست. پدرم هم بعد از مدتی ازدواج نمود و ما را در خانه مادربزرگ مان گذاشت.
اوایل با اینکه دوری از پدرو مادر برایم سخت بود، ولی از اینکه از آن همه دعوا و کشمکش راحت شده بودیم احساس آسودگی میکردم.
مادر بی عاطفه
مادرم حتی برای یک روز هم نیامد که ما را ببیند، یک روز که مخفیانه به مادرم زنگ زدم، گفت که همسر جدیدش قدغن کرده که بیاید و ما را ببیند و حتی به ما زنگ بزند برایم قابل درک نبود که او اگر میخواست میتوانست حتی برای دقایقی از ما سراغی بگیرد.
مگر ما بچههای او نبودیم و با این حرف سیل اشک بود که از چشمان معصوم او جاری شد او را دعوت به آرامش کردم و برایش لیوانی آب ریختم در حالی که گریه هایش تبدیل به هق هق شده بود برای دقایقی همین طور سرش را به پایین انداخته و گریست.
از علت اشتباهی که کرده بود پرسیدم، گفت که بعد از دو سال کم کم طاقت مادربزرگ پیرم تمام شد. تحمل شیطنتهای بچهها را نداشت مدام به من گیر میداد. به طرز لباس پوشیدنم، به رفت و آمدم، به درس خواندنم، حتی به تلفنی که به دوستم میزدم گیر میداد و همین مرا عصبی میکرد، من که گناهی نداشتم درسم خوب بود و علاوه بر آن به درسهای خواهر و برادر کوچکترم نیز رسیدگی میکردم و در کارهای خانه کمک میکردم و سعی میکردم آن طور که مادربزرگم میخواست باشم، ولی ممکن نبود.
اولین سیگاری
گذشت تا اینکه با سعید در راه مدرسه آشنا شدم. او فردی شاد و پر انرژی بود که همیشه میخندید بر عکس من که اغلب فردی گرفته و ناراحت بودم به راحتی جذبش شدم و شد تکیه گاه و پناه من، تمام محبتی را که پدر و مادرم از من دریغ کرده بودند، او به من داد همیشه سرشار از انرژی بود و سعی میکرد مرا از این حال و هوا در بیاورد و شادم کند.
یک روز که گریان از دست اذیتهای بی مورد مادر بزرگم به سعید پناه برده بودم و سرم به شدت درد میکرد سعید سیگاری به من داد که بکشم.
قبل از آن هم چندین بار با او سیگار کشیده بودم، ولی این دفعه فرق میکرد، احساس خوشی و سبکی خاصی به من دست داد و تمام غم هایم به دست فراموشی سپرده شد. بعد از آن چندین دفعه نیز اقدام به کشیدن آن کردم و دیگر به حدی به آن وابسته شده بودم که حاضر شدم برای تامین مواد تسلیم خواستههای سعید شوم. بعد از آن رفتارهای سعید سرد و سردتر شد. دیگر مثل سابق نبود و من دیگر نمیتوانستم بدون سیگارهای او حال خوبی داشته باشم.
بازداشت سارا
امروز که در حال گرفتن مواد از سعید بودم، با دیدن ماموران دستپاچه شدم و فرار کردم و همین شک ماموران را برانگیخت و مرا دستگیر کردند، برایم هیچ چیز مهم نیست. نه گذشتهای دارم و نه آینده ای، هیچ کس را ندارم که برایم دل بسوزاند و حمایتم کند. برایم ماندن در زندان آرامش بخشتر است و دوباره دردمندانه گریست...
نظریه کارشناسوابستگی به اعتیاد از طرفی باعث تسکین و آرامش موقت و گاهی تحریک و نشاط گذرا برای فرد میشود و از طرف دیگر بعد از اتمام این اثرات سبب جستجوی فرد برای یافتن مجدد ماده و وابستگی مداوم به آن میشود.
در این حالت فرد هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روانی به ماده مخدر وابستگی پیدا میکند و مجبور است به تدریج مقدار ماده مصرفی را افزایش دهد.
خوشبختانه پدر و مادربزرگ کیس مورد نظر از جلسات مشاوره به خوبی استقبال کردند و پیگیریهای مجدانه و دلسوزانه والدینش توانست سارا را که توانسته بود با بستری شدن در کمپ موادش را ترک نماید به آغوش زندگیای توام با انگیزه و هدف برای ساختن آینده اش بکشاند.
منبع: رکنا