کابوس موساد بود. «غسان» را می‌گویم. هر کجای دنیا که می‌رفت نقشه خون‌آلود فلسطین را مثل بادبادکِ یک پسربچه‌ی سربه‌هوا، دنبال خودش می‌کشید.

کابوس موساد بود. «غسان» را می‌گویم. هر کجای دنیا که می‌رفت نقشه‌ی خون‌آلود فلسطین را مثل بادبادکِ یک پسربچه‌ی سربه‌هوا، دنبال خودش می‌کشید. انگار که تکه به تکه‌ی خاک وطن و خون برادران و خواهرانش را به کلماتش سنجاق کرده بود. او حرف می‌زد و می‌نوشت، اما گلوله‌ی کلماتش، زجه‌های شاخه‌های گرم زیتونی بود که سینه‌ی سرد صهیون را دریده بود.

عاصی‌شان کرد. نمی‌دانستند چطور دست به سرش کنند وقتی دست از سرشان برنمی‌داشت. آن‌ها می‌خواستند بی سر و صدا فلسطین را ببلعند و او با قیل و قالِ قلم، تکه پاره‌های وطنش را از میان دندان‌هایشان بیرون می‌کشید و زخم‌هایش را رو به آسمان می‌گرفت تا خدا ببیند. اما بالاخره روز موعود رسید و غسان به خاک و خون کشیده شد؛ و درست از همانجا بود که بی‌مهابا در تمام باغ‌های استعمارزده‌ی جهان، ریشه زد؛ از هشتم ژوئیه‌ی ۱۹۷۲، در بیروت!

پسر همان پدر

اسم کاملش «غسان فیض کنفانی» بود. به همان عادت مرسوم عرب‌ها که نام پدر باید به همراه نام فرزند بیاید. یک نوع حس مسئولیت و تعهد به ادامه‌ی راهِ آبا و اجدادی و یا شاید هم نشانی برای تعلق. پدر غسان، آقای فیض، وکیل بود؛ و زمانی که سومین فرزندش، یعنی غسان در سال ۱۹۳۶ به دنیا آمد، فلسطین کم کم داشت توسط بریتانیایی‌ها اشغال می‌شد تا در روز‌هایی نزدیک، به اسرائیلی‌ها هدیه داده شود!

آقای فیض هنوز از شیرینی‌های لبخند غسان در آغوش زندگی، سیر نشده بود که به «جنبش ملی بر ضد اشغال بریتانیا» پیوست. او نمی‌توانست ببیند خاکی که هنوز سومین فرزندش بر روی آن راه رفتن را یاد نگرفته، با پوتین‌های استعمارگران لگدمال می‌شود. خاک شهرش «عَکا» برایش حرمت داشت و عزیز بود، اما در سال ۱۹۴۸، در آن سال نکبت که سایه‌ی شوم صهیون بر سر شاخه‌های زیتون نشست، غسانِ دوازده ساله و کنفانی‌ها تبعید شدند و شاید بهتر باشد بگویم آواره.

یادگاری به نام کلید

فلسطینی‌ها از سرزمین‌شان رانده شدند. بی‌آنکه فرصت وداع با «قدس» مقدس را پیدا کنند. خانه‌هایشان را با تمام خنده‌ها و خاطرات خانوادگی‌شان جای گذاشتند و تنها کلید‌ها را با خودشان به یادگار بردند. در‌ها را قفل کردند و بر قفل‌ها بوسه زدند و گفتند: «سَنعود»، اما هیچ وقت اجازه‌ی بازگشت به وطن‌شان را نگرفتند.

تمام خانه‌ها غصب شد. تمام آرزوها. تمام آلبوم‌های عکسی که خانواده داشت؛ و غسان در حالی که رد چشم‌هایش هنوز پی قدس بود با خانواده‌اش به لبنان و بعد از آن دمشق رفت. این شهر‌ها و جغرافیا‌ها نزدیک‌ترین نقطه به وطنی بود که هنوز با تمام جان و دلش آن را دوست داشت، اما می‌گفتند دیگر نباید داشته باشی‌اش و او این حرف زور را نمی‌پذیرفت و تنها، صبوری می‌کرد.

شاگرد چایخانه

همه چیز آشفته بود؛ زندگی، در، دیوار و حتی پنجره‌ها. کنفانی‌ها فقیر شدند. جنگ‌زدگانی بودند که دیگر دست‌شان به دهن‌شان نمی‌رسید، اما غسان، نوجوانی نبود که صدقه بپذیرد و شاگرد چایخانه‌ای در دمشق شد. می‌خواست از خانواده‌اش حمایت کند و بعد از آن از وطنش. شب‌ها درس می‌خواند و روز‌ها جلوی مردانی که از ظلم اسرائیلی‌ها می‌نالیدند چای می‌گذاشت و با خودش می‌گفت: «من چگونه می‌توانم به خانه‌ای برگردم که مردانش آواره شده‌اند؟!».

اما دست تقدیر، غسان را در شانزده سالگی، معلم «مدارس آژانس پناهندگان سازمان ملل» کرد تا مردانی جنگجو را برای بازپس‌گیری وطنش تربیت کند. او درس می‌داد و در رشته‌ی ادبیات عربِ دانشگاه دمشق درس می‌خواند و هنوز سردرگم بود تا اینکه با «جورج حبش»، انقلابی فلسطینی، ملاقات کرد و تمام معادلاتِ سکوتش در آن سال‌های نوجوانی و جوانی شکسته شد.

کابوس موساد

آقای سردبیر

اوایل دهه شصت بود که جورج، فکر‌هایی را که با غسان در میان گذاشته بود عملیاتی کرد و «جبهه مردمی برای آزادی فلسطین» را تاسیس کرد؛ یک سازمان انقلابی که شاخه‌ی نظامی‌اش، منافع اسرائیل را با عملیات چریکی و بمباران اهداف غیرنظامی و همچنین هواپیماربایی هدف قرار می‌داد. آرامش غصبی اسرائیلی‌ها به هم ریخته بود و همان‌قدر که فلسطین را با بیرون راندن صاحبانش برای خودشان امن کرده بودند حالا برایشان ناامن شده بود؛ و غسانِ جوان، از خواب بیدار شده بود و راه بازگشت به وطن را پیدا کرده بود. فهمیده بود که باید فریاد بزند تا صدای مظلومیت‌شان را به گوش‌های کَرِ جهان برسانَد و یاد گرفته بود که قدرت فریاد او، قلم است و کلمه. غسان، خوش‌حال بود و پیشنهاد جورج حبش را پذیرفت. «چه چیزی بهتر از حرف زدن و نوشتن برای وطن؟» و با تمام تن و روحش، سخنگوی این گروه و سردبیر هفته نامه آن، یعنی «الهدف» شد.

جادوی کلمه

غسان می‌نوشت و در کنفرانس‌های خبری با قاطعیت به سوال‌های خبرنگاران غربی جواب می‌داد. در چشم‌های روشنش، نور بود و امید، ایمان بود و مبارزه، و استقامت بود و جرأت برای بازپس‌گیری وطن. دیگر روزگار ترس و سکوت تمام شده بود. غسان با قلمش به همه روح مقاومت بخشیده بود و حرف‌هایش را روی کاغذ‌ها و دیوار‌ها و حتی در نامه‌های عاشقانه می‌نوشتند و دست به دست می‌شد: «خلقت أکتاف الرجال لحمل البنادق؛ فإما عُظماء فوق الأرض، أو عِظاماً فی جوفها.» «تسقط الأجساد لا الفِکرة» و «إحذروا الموت الطبیعی، و لا تموتوا إلا بین زخات الرصاص.»

حرف‌های غسان این بود: «شانه‌های مردان برای حمل اسلحه‌ها آفریده شده‌اند؛ بنابراین این استخوان‌ها یا زنده می‌مانند و پس از جنگ، بزرگانی بر روی زمین می‌شوند، و یا می‌میرند و به دل زمین می‌روند.» «بدن‌ها سقوط می‌کند (کشته می‌شود، می‌میرد، از بین می‌رود)، اما اندیشه‌ها هرگز!» و «از مرگ طبیعی بر حذر باشید، و نمیرید جز در میان بارانِ گلوله‌ها!»

ملاقات با آنی هوور

رویای غسان، فلسطین بود. اما ظلم مجبورش می‌کرد که برای فریاد زدن، هر روز در یک نقطه از جهان بایستد. سال ۱۹۶۰ بود که برای مدت کوتاهی به «کویت» نقل مکان کرد و همانجا با «آنی هووِر»، فعال دانمارکی، که در خاورمیانه بود تا درباره مبارزات فلسطینیان بیشتر بداند، ملاقات کرد.

در واقع، روح حقیقت‌جوی هر دوی آن‌ها بود که به هم پیوندشان داد؛ و غسان و آنی در سال ۱۹۶۱ ازدواج کردند و صاحب دو فرزند، یک پسر به نام «فایز» و یک دختر به نام «لیلا» شدند. آنی هوور در کتابی که سال‌ها بعد برای غسان نوشت و نامش «به کنفانی، شوهرم، معلم من» بود، این‌طور از آن روز‌ها می‌نویسد و می‌گوید: «بیش از ده سال پیش برای مطالعه‌ی مشکل فلسطین به لبنان آمدم. فلسطین را در تو یافتم - سرزمین و مردمش - و با ازدواجمان بخشی از فلسطین شدم.»

موساد

مذاکره بین گردن و شمشیر

غسان حالا پدر شده بود؛ پدری که می‌خواست فرزندانش هوای وطن را نفس بکشند و مُشت در خاک آبا و اجدادی گره بزنند. حال و روز عجیبی پیدا کرده بود. نمی‌خوابید. روزی ششصد صفحه مطالعه می‌کرد. می‌نوشت. جواب می‌داد. مطالبه می‌کرد و بخش زیادی از روزش صرف مصاحبه با خبرنگارانی می‌شد که تلاش می‌کردند خاک فلسطین را حق مسلم اسرائیل نشان بدهند. غسان هنوز جوان بود، اما ظلم پیرش کرده بود. دیگر در خودش بند نمی‌شد. روحش در قلمش حلول کرده بود و قلمش تمام مرز‌ها را درنوردیده بود. او، فلسطین بود و فلسطین، تمامیتِ او.

‌نمی‌توانست بپذیرد که از او مذاکره با کسانی را بخواهند که وطن را با زور از دستان پدر و مادر و هم‌وطنانش بیرون کشیده بودند. نمی‌توانست بپذیرد که بر سر خاک وطن معامله کند، و وقتی که «ریچارد کارلتون» در مصاحبه‌ای به او گفت: «چرا تشکیلات شما پذیرای مذاکرات صلح با اسرائیلی‌ها نمی‌شود؟»

گفت: «مقصود شما دقیقا مذاکرات صلح نیست. مقصودتان کاپیتولاسیون، واگذاری و تسلیم است.» کارلتون با خونسردی دوباره پرسید: «چرا مذاکره نمی‌کنید؟» غسان گفت: «با که مذاکره کنیم؟» کارلتون با اطمینان گفت: «رهبران اسرائیلی» و غسان با قاطعیت جواب داد: «این یک جور گفتگو میان شمشیر است و گردن، مقصودتان همین است؟»

پایانی برای کلمه نیست

دو سال بعد از این مصاحبه، یعنی در ژوئیه‌ی ۱۹۷۲، روز موعود فرا رسید. غسان برای گلوله آماده بود. می‌دانست که یا به فلسطین برمی‌گردد یا جانش را برای آن می‌دهد. می‌دانست که مرگ در راه هدف یعنی جاودانگی؛ و جهان نیز فهمیده بود که نام این جوان‌مرد، سزاوارِ مرگِ در بستر نیست.

هشتم ژوئیه‌ی ۱۹۷۲ بود؛ در بیروت؛ و غسان آماده می‌شد تا هزارباره و با کلماتش، هیمنه‌ی غاصبان خاک‌ها را در هم بشکند، اما موساد پایان قصه‌ی سراسر رنج و عشق و امید و انتظار و مقاومتِ غسان را در تکه تکه کردنِ تنش دید.

غسان و خواهرزاده‌اش «لمیس» سوار ماشین شدند. غسان سوییچ را چرخاند و خودرو منفجر شد. ساعاتی بعد موساد این حمله تروریستی را به عهده گرفت و «گولدا مایر»، نخست وزیر وقت رژیم اشغال‌گر گفت: «امروز از شر یک لشکر فکریِ مسلح خلاص شدیم!»

و این، تمام تلاش اسرائیلی‌ها برای پایان کلمه بود، اما آیا نمی‌دانستند که غسان، چون بذری‌ست که در تمام دل‌های مبارز و حقیقت‌جو کاشته می‌شود و کلماتش جانی‌ست که بر تمام دیوار‌های شهر دمیده می‌شود؟ آیا نمی‌دانستند که میراث او برای تاریخ، کلمه است و کلمه، میراثی‌ست که از بین نخواهد رفت؟ به قول محمود درویش: «غسان چه در بهشت باشد و چه در جهنم، حتما اهالی آنجا را هم با فلسطین درگیر خواهد کرد.» و مطمئنم آن‌ها حتی این را هم نمی‌دانستند.

منبع : فارس

برچسب ها: موصاد ، غسان
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.