آمد و رفت رضاخان برای آنانکه تاریخ را محمل عبرتها میدانند و همچنین مرگ وی در جزیرهای دورافتاده در آفریقا، موضوعی در خور مداقه مینماید. او که توسط انگلیس شناسایی و برکشیده شد، ۲۰ سال جز زورمداری و اُشتلم نمیدانست و نهایتاً نیز با اراده هم آنان، از ایران اخراج و به نقطهای پرت تبعید شد! این خلاصهای از زندگی فردی است که امروزه رسانههای محور اسرائیلی- انگلیسی میکوشند تا از وی قهرمانسازی کنند.
فردی ریاکار است و کلیبافی و دورویی را سلاحهای مناسبی تلقی میکند
در آغاز مقال مناسب مینماید تا رضاخان را از زبان برکشانندگانش به توصیف بنشینیم. آنچه در پی میآید، بخشی از گزارش سفارت انگلستان از ویژگیهای شخصی و شخصیتی قزاق است. به نظر میرسد این روایت، منهای سطوری که جنبه شعاری دارد، میتواند آیینهای نسبتاً شفاف از کردار پهلوی اول باشد. این متن از «یادداشتهای سیاسی ایران»، ویرایش آر. ام. بارل، جلد دهم، بخش اول (۱۳۱۷- ۱۳۱۳)، ترجمه افشار امیری و منتشره از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی اخذ شده است:
«فرد ریاکاری است و کلیبافی و دورویی را سلاحهای مناسبی تلقی میکند. به هرکسی که باهوشتر از او باشد، مظنون است. هر یک از فرماندهان ارتش را که بیش از اندازه موفق عمل کرده باشد، بدون درنگ بازنشسته میکند. رفتارش بهگونهای است که محبوبیتی نزد زیردستانش پیدا نکرده و نمیتواند روی وفاداری آنها در شرایط سخت حساب کند. از سال ۱۹۳۰ به بعد، وزیر دربار دسترسی به شاه را بیشازپیش مشکل کرده است. همین مسئله باعث شده که شاه کمتر از افکار عمومی جامعه مطلع باشد. رضاشاه فردی حریص و مالاندوز است و تمام ابزارهای کسب پول و ملک را به کار میبرد. تریاک و مشروبات الکلی مصرف میکند. از هنگامیکه شاه شده است، چاقتر و پفکردهتر شده است. زیردستانش از لحن و رفتار خشونتآمیز رضاشاه هراس دارند. با اینحال، خود وی نیز همواره میترسد. گفته میشود رضاشاه هیچگاه بدون آنکه چند قبضه سلاح در دسترس داشته باشد، نمیخوابد و گاهی اوقات از خواب میجهد و یکی از این سلاحها را به دست میگیرد! نسبت به تمام کسانی که مظنون به توطئهچینی علیه وی هستند، بیرحم است. صرف مظنون شدن وی به یک فرد، کافی است که آن فرد به حبس ابد یا حتی مرگ محکوم شود. بهرغم آنکه مهارت زیادی در نحوه برخورد با هموطنانش دارد، با دیدگاهها و ذهنیتهای خارجی ناآشناست. او تا ژوئن ۱۹۳۴ که سفری رسمی به ترکیه داشت، تنها یکبار از ایران خارجشده بود و آنهم هنگامی بود که مسیر خوزستان- تهران را از راه بغداد طی کرد. رضاخان در سن ۶۱ سالگی، هنوز پر انرژی است و قدرتش بیشازپیش شده است. تیمورتاش را برکنار کرده و رئیس بختیاریها را دستگیر کرده است. دخالتهای شخصی وی در تمام دستگاههای دولتی، همچنان ادامه دارد. طرح ساخت جاده جدیدی که از دره چالوس به البرز منتهی میشود، با هزینههای بسیار، دستاوردی ندارد. صرف هزینههای بسیار برای راهآهن سراسری ایران نیز همچنان ادامه دارد. عطش وی به دستیابی به زمینهای بیشتر، هنوز فروکش نکرده است.»
آمپولهای هوای پزشک احمدی و سلولهای آلوده به تیفوس، جهت مرگ کاملاً طبیعی
بیتردید رضاخان، زبانی جز جبر و کشتار نمیدانست واز قضا بیشتر قربانیان وی، نه از اقشار بیسواد یا کم سواد که از فرهیختگان و نخبگان شناخته شده دوران خویش بودند. این فرآیند حتی گریبان حامیان «استبداد منور» را نیز گرفت و آنان را نیز به مسلخ «پزشک احمدی» فرستاد. در اثر «موانع تحقق توسعه سیاسی در دوره سلطنت رضاشاه»، منتشره از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی چنین میخوانیم:
«رضاخان با رسیدن به سلطنت، آزادیهای تصریح شده در قانون اساسی را زیر پا گذاشت و بساط پلیس سیاسی را در سراسر کشور گسترش داد. شهربانی که طبق قانون ضابط دادگستری بود، به نیرومندترین ابزار در دست رضاخان برای ترور، اختناق و انواع جنایتها تبدیل شد. حکومت پهلوی اول از همان آغاز، به صورت ترور سازمان یافته و ضد دموکراتیک عرض اندام کرد. شهربانی پایه کار خود را بر زیرپا نهادن قانون، جنایت، تفتیش عقاید و سلب امنیت مردم گذاشت. حکومت از شهربانی خواست تا به فعالیتهای سیاسی مضر نیز رسیدگی کند و در داخل شهربانی، پلیس سیاسی را ایجاد کرد. در زمان مختاری، [پلیس سیاسی]حتی به درون خانوادههایی که لازم بود، نفوذ کرد. رجال رضاخان یاد گرفته بودند که باید از شهربانی به عنوان یک دستگاه مخوف حساب برند و رضاخان همه چیز را از شهربانی میخواست. احسان طبری جو اختناق آن زمان را چنین توصیف کرده است: بیم و هراس و بیاعتمادی چنان بر روحیه مردم مسلط شد که در خانههای خود از ترس جاسوسان شهربانی، جرئت حرف زدن نداشتند. رؤسای شهربانی در تمام کشور، هر یک دیکتاتور مطلق و همه کاره بودند. پلیس سیاسی به شکنجه، ترور، اعدامهای بدون محاکمه، مسموم کردن، خفه کردن، تزریق آمپول هوا و کشتن با میکروب تیفوس دست زد. زندانهای مخوف، آمپولهای هوای پزشک احمدی و سلولهای پر از شپش آلوده به تیفوس جهت فراهم کردن امکان مرگ کاملاً طبیعی، برای از پا در آوردن آزادیخواهان آماده بود. وقتی زندانیان جانسخت از شر این فشارها، جانی بدر میبردند و به عرض شاه میرساندند، [شاه]میگفت مگر هنوز او زنده است؟ ۱۰ سال کافی برای مردن او نیست؟ مگر مهمانخانه ساختهام؟... رضاخان در کشور تبدیل به دیکتاتور قهاری شد که حقوق اجتماعی، آزادی عقیده، مالکیت، امنیت و آسایش مردم ایران را بازیچه دست خود قرار داد. حکومت غربگرا و نوگرای رضاخان، برخی از خواستهای روشنفکران ایران را در زمینه ایجاد مبانی دولت مدرن، ملیگرایی ایرانی، جلوگیری از نفوذ روحانیان، زنده کردن شکوه ایران باستان، اصلاحات دیوانسالاری و تمرکز سیاسی برآورده ساخت.»
بیشتربخوانید
پایانی بر شلتاق و اشتلم ۲۰ ساله
اشتلم و شلتاق را نهایتی است که مروری بر تاریخ آن را محتوم مینماید. رضاخان به گاه حمله متفقین به ایران، به دریوزگی محمدعلی فروغی شتافت تا سلطنت را در خاندان خویش حفظ کند و خود نیز بتواند از معرکه جان سالم به در برد. او در این فقره عجله داشت امری که محسن فروغی فرزند محمدعلی فروغی آن را به ترتیب پی آمده به تاریخ سپرده است:
«در بامداد روز ۲۵ شهریور [۱۳۲۰]، تلفن منزل ما به صدا درآمد. خواهرم گوشی را برداشت. اولین جملهای که تلفنکننده بر زبان جاری کرد، این بود: منزل آقای فروغی؟ من رضا پهلوی هستم، فوراً با من صحبت کنند. خواهرم متوجه نشد که رضا پهلوی کیست، زیرا هرگز تصور نمیکرد پادشاه مقتدر ایران که همیشه اسم او با الفاظ پرطمطراق برده میشد، در معرفی خویش به نام ساده خود اکتفا کند، بنابراین با سردی گوشی را به زمین گذاشت و به پدرم گفت شخصی به نام رضا پهلوی، میخواهد صحبت کند. پدرم فوری متوجه شد و به محض برداشتن گوشی، ادای احترام کامل کرد. رضاشاه گفت من به سمت کاخ مرمر حرکت میکنم، شما هم به آنجا بیایید تا مذاکره کنیم. پدرم فوری لباس پوشید، از روی میز کار خود، قطعه کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد. چند خطی نوشت و یکی، دو جا روی نوشته خود قلم کشید و لغت دیگری گذاشت. نوشته را در جیب خود قرار داد و به سمت کاخ مرمر حرکت کرد. وقتی پدرم به کاخ مرمر میرسد، رضاشاه در داخل باغ قدم میزده است. به محض دیدن نخستوزیر، او را به اتاق کار خود در طبقه دوم میبرد و میگوید استعفای من را بنویس، همین الان عازم اصفهان هستم! پدرم کاغذی را که چند دقیقه قبل در منزل تحریر کرده و در جیب خود قرار داده بود، بیرون میآورد و شروع به خواندن آن میکند. رضاشاه با تعجب میگوید معلوم میشود قبلاً استعفای مرا تنظیم نمودهاند! وقتی متن استعفا خوانده میشود، شاه میپرسد همین کافی است چیزی اضافه نمیکنی؟ پدرم اظهار میکند ضرورتی ندارد چیزی اضافه شود. آنگاه دست خود را دراز میکند تا متن استعفا را بگیرد و امضا کند. پدرم میگوید قربان اجازه بفرمایید آن را روی کاغذ مخصوص پاکنویس کنم. رضاشاه میگوید زود باش، عجله کن! پدرم با دستانی لرزان استعفانامه را پاکنویس نموده، جلوی شاه قرار میدهد و شاه، بدون خواندن، آن را امضا و تسلیم نخستوزیر میکند. در همین موقع، ولیعهد به جمع آنها میپیوندد و با رنگ و روی پریده و قیافه آشفته، به دقت حرکات پدرش را از نظر میگذراند.»
رضاشاه انگار مرده بود، رنگ به صورت نداشت، عین خاکستر شده بود!
آنان که رضاخان را در واپسین روزهای سلطنت خویش دیدهاند، غالباً تشنج عصبی و رفتارهای جنون آمیز وی را گزارش کردهاند. او در تجربه چنین شرایطی محق مینمود، چه آنکه پس از دو دهه مطلق العنانی، چون مجرمان و از بیم جان خویش پا به فرار نهاده بود و به سوی پایانی نامعلوم میشتافت! آیتالله سیدحسین موسوی کرمانی در زمره کسانی است که به صورت تصادفی، نامبرده را در عزیمت به اصفهان مشاهده کرده است:
«رضاشاه در سال ۱۳۲۰ از ایران رفت. در آن موقع، من داشتم از کرمان مىآمدم. بین اصفهان و نایین، ماشین ما داغ کرده بود. راننده کنار نهر آبى توقف کرد. یک ساعت و نیم استراحت کردیم و ماشین هم خنک شد. سوار ماشین شدیم. من پشت سر شوفر نشسته بودم. متوجه شدم از روبهرو، (از سمت اصفهان) ماشینى چراغ زد که بایستید! رضاشاه داخل ماشین بود. رضاشاه انگار مرده بود، رنگ به صورت نداشت، عین خاکستر شده بود! ماشینها را نگه داشتند تا ماشین شاه از آن جا رد شود. پشت سرشان، چهار افسر مسلسل به دست، آمادهباش بودند. پنج دستگاه ماشین سوارى همراه آنها بود. پنج یا هفت دستگاه اتوبوس هم همراه آنها بود، ولی صندلى نداشتند. تمام اتوبوسها را از کف تا سقف، از اثاث و چمدان پر کرده بودند. ماشین آنها که رفت، ماشین ما هم حرکت کرد. دو، سه کیلومتر دیگر که رفتیم، به قهوهخانه رسیدیم و ماشین توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و از قهوهخانهچی، درباره رفتار رضاشاه و همراهانش پرسیدم. گفت دو تا چایى، پشت سر هم ریختم و رضاشاه خورد و کمى هم این جا نشست. دو تومان هم پول چایى داد. بعد بلند شد و با چوب خیزرانى که در دست داشت، شروع کرد به زدن گونىها! من ایستاده بودم و او در حال زدن گونىها بود! فکر کردم دیوانه شده است! ناگهان سرش را بلند کرد و گفت توى این گونىها چیه؟ گفتم قربان، گندم. گفت این جا گندم خروارى چنده؟ گفتم که خروارى ۸ تومان.»
قزاق در خارج کردن جواهرات و عتیقهجات ناکام ماند
پس از فرار رضاخان از ایران، آنان که تا دیروز در مجلس شورای ملی مدح وی را میگفتند، نسبت به خروج جواهرات سلطنتی توسط نامبرده هشدار دادند. علی دشتی، در زمره این طیف بود. شرایط حاکم بر آن دوره، نهایتاً مانع از آن شد تا قزاق بتواند کشتی حامل اشیای قیمتی را با خود ببرد. این امر چیزی بود که جمله مردم ایران، از آن اطلاع یافتند. آیتالله سیدحسین بدلاء، در این باره در خاطرات خویش آورده است:
«رضاخان قبل از فرار از ایران پایههای سلطنت پسرش را تقویت نمود و مقادیری طلا و جواهرات را آماده کرد تا همراه خود از ایران خارج کند. سوار بر کشتی حامل اشیای قیمتی بود که به وی گفتند باید با یک کشتی دیگر بروی. سرانجام رضاخان بر کشتی فاقد جواهرات و اشیای قیمتی سوار شد. ظاهراً مقصد هر دو کشتی، جزیره موریس بود، ولی در عمل، تنها کشتی حامل شاه تبعیدی به موریس رسید و محموله طلا و جواهر و اشیای قیمتی، سر از جای دیگری در آورد! رضاخان قبل از خروج از ایران به قم آمد و برخی افراد او را در چهارراه بازار مشاهده کرده بودند. با آنکه در آن زمان دو قدرت اجنبی در حال حکمرانی در ایران بودند، اما مردم آنقدر که از فرار رضاخان خشنود بودند، از حضور آن دو قدرت بیگانه ناخرسند نبودند! حضرت امام هم در آن سخنرانی معروفشان در عصر عاشورا در مدرسه فیضیه، اشارهای به این قضیه کردند و خطاب به محمدرضا شاه فرمودند: آقای شاه! پدر شما وقتی که رفت، ملت ایران با اینکه زیر چنگ و بال چند دولت اجنبی بودند، از رفتن پدر شما خوشحال بودند، تو کاری نکن که مثل پدرت شوی!... اتفاقاً همین طور هم شد. با این تفاوت که هنگام رفتن رضاخان، به دلیل سبعیتی که دستگاه او داشت و مردم را مرعوب کرده بود، آنان جرئت توزیع نقل و نبات و گلابپاشی و جشن گرفتن در خیابانها به نحو آشکار را نداشتند و در باطن به شدت خوشحال بودند. در حالی که در فرار پسرش، محمدرضا، مردم آشکارا به خیابانها ریختند و ابراز سرور و شادمانی نمودند و پیشبینی امام در مدرسه فیضیه تحقق یافت.»
ناکامی پهلوی دوم در برگزاری مراسم تشییع دلخواه برای پهلوی اول
واکنش علما، رجال سیاسی و شخصیتهای ملی به بازگرداندن کالبد رضاخان به ایران در سال ۱۳۲۹، سنجهای مناسب برای ارزیابی محبوبیت رضاخان است. البته در سال ۱۳۲۰ و پس از فرار نامبرده از ایران نیز این امر با شادی مردم خودنمایی کرده بود. تارنمای «یکصدمین سال بازتأسیس حوزه علمیه قم»، در باب واکنش آیتالله بروجردی به درخواست پهلوی دوم مبنی بر نمازگزاردن بر جنازه پدرش چنین مینویسد:
«رضاخان پس از حدود سه سال زندگی در تبعید، در سن ۶۸ سالگی در ۴ مرداد ۱۳۲۳، بهعلت حمله قلبی در ژوهانسبورگ درگذشت. جنازه رضاخان پس از مرگ وی به مصر منتقل شد و در آنجا مومیایی و بهمدت شش سال در مسجد رفاعی نگهداری شد. محمدرضا پهلوی پس از به دست گرفتن قدرت و آرام شدن نسبی اوضاع کشور، تصمیم گرفت جسد پدرش را به ایران بازگرداند. او در سال ۱۳۲۹ توانست جسد رضاخان را در حالی که مردم ایران همچنان خاطرات تلخ سالهای حکومت پهلوی اول را در ذهن داشتند، به ایران بازگرداند. محمدرضا پهلوی بهدنبال این بود تا مراسم باشکوهی در تهران و قم برای پدرش برگزار کند، اما مراجع و علما هیچ استقبالی از جسد او نکردند و طلاب را از حضور در مراسم تشییع برحذر داشتند. در تهران نیز به رغم تبلیغات وسیع و گسترده حکومتی، مردم استقبالی از جسد دیکتاتور نکردند و حاضران در مراسم تشییع، بیشتر نظامیان و کارمندان دولتی و خانوادههای آنان بودند. شاه برای اینکه مراسم آبرومندانهای در قم برگزار کند، قائممقام الملک رفیع، صدرالاشراف و تولیت قم را عازم بیوت مراجع کرد تا با آیتالله بروجردی و دیگر مراجع دیدار کنند. آیتالله سیدعبدالجواد علمالهدی مؤسس و استاد عالی حوزه علمیه- که از شاگردان مبرز مرحوم آیتالله بروجردی و حضرت امام خمینی (ره) محسوب میشد- ماجرای مخالفت آیتالله بروجردی با تشییع جنازه رضاخان در قم را اینگونه روایت کرده است: شاه دو مرتبه، افرادی را برای ملاقات استاد بروجردی فرستاد. یکدفعه به خاطر جنازه پدرش بود.
شاهد عینی این ملاقات، آمیرزا ابوالحسن که همه کاره بیت آقای بروجردی بود، برای ما نقل کرد که فرستادگان شاه گفتند اعلیحضرت همایونی سلام رساندند و گفتند که فردا جنازه پدرم از جزیره موریس میآید و شما بر او نماز بخوانید! آقا اول نشنیدند، اما این پنج، شش نفر، از طرف شاه دوباره این پیغام را دادند و بلندتر گفتند. آقا فرمودند تشریف ببرید، من کارهای او را هیچ فراموش نکردم، میگویم بلند شوید و تشریف ببرید! آنها عقب عقب رفتند و یکی از آنها که تولیت آستان حضرت معصومه (س) را داشت، گفت حضرت آیتالله ما به اعلیحضرت قول دادیم که شما نماز میخوانید. آقا فرمودند من به شما گفتم تشریف ببرید، تشریف ببرید! آیتالله بروجردی امر کردند روز تشییع جنازه رضاشاه، حوزه و مدرسه تعطیل است، درهای مدرسه فیضیه را بستند و گفتند هیچ کس حق ندارد بیرون بیاید. ما جوانها بالای پشت بام رفتیم و دیدیم که چند نظامی و سرباز، تابوتی را به حرم بردند و زیارتی کردند و رفتند. روز تشییع جنازه رضاشاه در قم، هیچ کس بیرون نیامد. ما بالای پشت بام مدرسه فیضیه نگاه میکردیم. عدهای نظامی آمدند و بردند در حرم و دوباره باز آوردند و آنجا جنازه را سوار ماشین کردند و به تهران بردند. هیچکس هم بر آن نماز نخواند.»
منبع: روزنامه جوان