خانه عراقی که برای استراحت در میانه پیاده روی اربعین انتخاب کرده بودیم، آن قدر ساده و فقیرانه بود که نه تنها انتظار یک پذیرایی ساده را هم نداشتیم، اما نمیدانستیم در این خانه قرار است چه برما و دل و روح مان بگذرد!
صاحب خانه زنگ زده بود به خانم همسایه که اصالتا یزدی بود و با مرد عراقی ازدواج کرده بود. همسایه خوش ذوق هم برای ترجمه آمد. اولین سوالی که از زهرا خانم همسایه پرسیدم این بود که چرا از ایران آمده و با مرد عراقی ازدواج کرده است؟
زهرا خانم انگار خودش هنوز هم از تقدیرش متعجب بود، داستان زندگی اش را تعریف کرد؛ «عبدالرضا جزء سپاه بدر بود. از آن عراقیهایی که زمان جنگ ایران و عراق، به خاطر اینکه نمیخواستند با ایران بجنگند، به ایران پناهنده شدند. دختر عمه ام ما را برای ازدواج به هم معرفی کرد. بعد از صحبتهای اولیه فقط عبدالرضا یک شرط داشت و گفت اگر صدام مرد باید به عراق برگردیم، چون تمام خانواده و فامیلش عراق بودند. من هم قبول کردم. با خودم گفتم حالا صدام معلوم نیست کی بمیرد. زندگیمان را شروع کردیم. خدا به ما دو تا پسر داد. فرزند سومم را که باردار بودم. صدام سقوط کرد و به درک واصل شد.
آن وقت عبدالرضا الوعده وفا گفت و خواست که به عراق برگردیم. دنیا برسرم خراب شد. برای زندگی باید به یک کشور غریب میرفتم که حتی زبانشان را هم خوب متوجه نمیشدم. اما از همسر و فرزندانم که نمیتوانستم راحت بگذرم. هر جوری بود راهی عراق شدم. منزلمان منطقه «ام الروایه» بود.۳۰ کیلومتری کربلا. چند ماه کارم گریه کردن بود. فقط هفتهای یک بار به زیارت امام حسین (ع) میرفتم و دل سبک میکردم. البته بعد از ۳ ماه به زبان عربی مسلط شدم، دل دادم به همسایگی امام حسین (ع) و دلم آرام گرفت. حالا ۱۷ سال از آن روزها میگذرد.»
زهرا خانم که مکث کرد فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: «الان چند تا فرزند دارید؟ با لبخند گفت: ۵ تا بچه دارم. ۴ تا پسر و یک دختر. اسم دخترم مریم است و اسم پسرهایم محمد، علی، حسین و مهدی.»
صحبت هایم با زهرا خانم همسایه گل انداخته بود که صاحبخانه عراقی سفره را آورد. سفره که پهن شد، دختران صاحبخانه شروع کردند به چیدن غذاها. زهرا خورشت قیصی را آورد و زینب چلوگوشت، فاطمه ظرف مرغ را و نور خورشت بامیه؛ و ما هر لحظه بیشتر تعجب میکردیم. برنج با تزئین رشته، حلوا، ظرف میوه پر از انار و انگور، ظرف هندوانه و طالبی ...
سفره که چیده شد دختران صاحبخانه یکی یکی به آشپزخانه رفتند. به زهرا خانم گفتم: «میشه بگید بیان سر سفره؟ چرا رفتن؟»
زهرا در حالی که بشقاب خورشت قیصی را جلوی من میگذاشت، گفت: «مهمان را تنها میگذارن تا راحت غذا بخوره.»
این دهمین سالی بود که به پیاده روی اربعین میآمدم، ولی هنوز هم از دیدن این سفرههای رنگین تعجب میکنم.
زهرا خانم مدام تعارف میکرد که بفرمائید، تعارف نکنید. با خورشت قیصی شروع کردم، اولین قاشق را که دهانم گذاشتم بی اختیار گفتم: «چقدر خوشمزه است. بچهها حتما امتحان کنید این خورشت رو.»
زهرا خانم که جای خالی صاحبخانه را پر میکرد، گفت: «نوش جان. این خورشت رو برای شما درست میکنن که داخلش پر گردو و قیصی و آلوست که ایرانیها دوست دارن.»
دلم میخواست از تمام غذاها بخورم، ولی واقعا نتوانستم. از بس سفره پر بود نمیشد که همه را امتحان کرد. غذایمان که تمام شد خانمهای ایرانی بلند شدند تا سفره را جمع کنند. دوغها و ماستهای نیمه خورده را در سفره یک بار مصرف جمع کردند که زهرا خانم گفت: «نه اینها رو بیرون نریزید. عراقیها دست خورده غذاهای زائران را جمع میکنند و فریز میکنند در طی سال برای تبرک استفاده میکنند.»
برگشتم طرف زهرا خانم. با صدای آرام پرسیدم: «وضع مالی صاحبخانه خوب نیست درسته؟»
زهرا خانم که متوجه شد به خاطر سفره پر رنگ و لعاب صاحبخانه سوال میکنم، جواب داد: «بله. مرد خانه راننده است و خانمش هم گاهی خیاطی میکند و گاهی دستفروشی، ولی برایشان مهم نیست. این فرهنگ تو گوشت و پوستشان جا افتاده است که مهمانان امام حسین روزیشان را خودشان میآوردند و باید برای پذیرایی شان سنگ تمام گذاشت.»
کمی مکث کرد، یاد زندگی خودش افتاد. چشمانش خیس شد. با گوشه روسری اش اشک هایش را پاک کرد و از یک ماه قبل برایمان گفت: «همسرم ناراحتی قلبی داره. بازنشسته است و ما هیچ درآمد دیگهای نداریم. همه دارو ندارمون رو برای بیماری همسرم هزینه کردیم. امسال چند روز مونده به محرم گفتم: عبدالرضا محرم نزدیکه هیچی تو خونه نداریم. مغازه دار گفته دیگه نسیه هم نمیتونم بهتون بدم. چیکار کنیم برای اربعین. عبدالرضا محکم گفت: امام حسین خودش میرسونه.
اما چند روز قبل اربعین، مغازه داری که گفته بود نسیه نمیدم یکی رو فرستاد دم خونه و گفت: اگه برای اربعین چیزی لازم دارید بیایید نسیه ببرید. رفتیم مغازه به اندازه ۲ میلیون و نیم دینار جنس نسیه بهمون داد. همه چیز خریدیم. دیگه فکر نکردم با این همه بدهی چطوری قراره قرضمون رو پس بدیم. فقط به یه چیز فکر میکردم اینکه امام حسین نذاشت خانه ما بدون زائر باشه. عروسم تازه ازدواج کرده حلقه ازدواجش را فروخت و کم و کسری خریدها را انجام داد. یکی از دوستهای پسر بزرگترم نذر کرد و گوسفندی را کشت و گوشتش را فرستاد خانه مان. خانه ما که چند روز پیش هیچی برای خوردن نبود الان صبح تا شب پر از زائر امام حسینه و ما پذیرایی میکنیم ازشون.»
دیگر صدای زهرا خانم را مبهم میشنیدم، گریه امانم نمیداد. در این سالها وقتی در اربعین مهمان سفره عراقیها میشدیم فقط پذیرایی میشدیم و به این فکر میکردیم چقدر سخاوتمندانه و از جان و دل از زائران امام حسین (ع) پذیرایی میکنند، ولی هیچ وقت نمیدانستم عراقیها از کجا آوردند؟ چطور هزینه میکنند؟ نمیدانستم بعضی از میزبانان غذاهایی که برای پذیرایی از ما با التماس جلویمان میگذارند را در طی سال بچههای خودشان نمیتوانند، بخورند. نمیدانستم زهرا خانمی که الان میزبان هست تا چند ماه باید از شکم بچه هایش بزند تا بتواند بدهی اش را به مغازه دار بدهد.
منبع: فارس
السلام علیک یا ابا عبدالله
ما هم امسال توفیق داشتیم اربعین با اهل بیت مهمان امام حسین تو کربلا بودیم واقعأ عراقی ها سنگ تموم گذاشتن بعضی موقع ها میشد که دیگه بخاطر مهمون نوازی هاشون خجالت میکشیدیم..... خدا به سفره هاشون برکت بده
خیلی خوب بود اشکم درامد
همیشه نانشان گرم ابشان سرد
به کشورشان امنیت