یک «تَن» مگر چقدر میتواند مبتلا شود؟ به چند رنج؟ مگر یک مشت گوشت و پوست و استخوان، چقدر تابآوری برای ایستادن پای اعتقادی به بزرگی «آزادی» دارد؟ بلا. بلا. «فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَل الدیانون». کرب و بلا. انگار که این درد جانکاهِ بلا و جغرافیای ماتمزده کرب، برای ابد، همآغوشِ هم، در تمام جهان تکرار میشوند تا از این امتحان الهی هیچ راه گریزی نباشد و دینداران واقعی شناخته شوند.
«احمد» هم در سال ۱۳۵۹ به این امتحان کرب و بلا دچار شد. برای ستاره آسمان هفتم شدن باید تاوان میداد و تاوانش، امتحانی با چنان بلایی دامنگیر بود که آتش به خرمن چشمهای هر آنکه به تماشایش نشسته بود، زد.
آن وقتها، احمد، سال آخر دبیرستان بود. با سری پر از شور و شیدایی. برای خودش میخواست کسی باشد بزرگتر از رویاهایش، که امام (ره) آمد و آرزویش را برآورده کرد. احمد بزرگ شد. یک مرد تمام عیار در تیم حفاظت از امام (ره). اما هیچکس نمیداند که جهان برای همیشه در آنجا که برای تو ایستاده، متوقف نخواهد ماند و تو ناگاه از آن نقطهای که دست تقدیر تو را به آنجا کشانده به جغرافیایی در زمانی دیگر، پرت خواهی شد تا سنجیده شوی!
درست مثل احمد که تا به خودش آمد، درگیریهای سنندج شروع شده بود و امام (ره) دستور داد که نیروهای انقلابی به جای حفظ او، برای حفاظت از جان و مال و ناموس مردم کردستان، با تمام قدرتشان آستین غیرت بالا بزنند و عازم آنجا شوند.
احمد بعد از شنیدن فرمان امام (ره) دست دست نکرد. خیلی شجاع بود. شبیه کوه، که همیشه در چشم باد، ایستاده و قد خم نمیکند. به نمایندگی گروهی از قمیها، دستهایش را به سینه زد و قسم خورد که تا پای جان، برای حفظ شرافت مردم شریف کُرد بمیرند! و افتاد پی شورشیها تا از رمق بگیردشان. شهر به شهر. روستا به روستا؛ و محله به محله. تمام پاتوقهای امنِ کوملهها و دموکراتها ناامن شده بود.
اردیبهشت ۱۳۵۹ آخرین مقصد احمد و دوستانش، باشگاه افسران ارتش شد که کوملهها آن را محاصره کرده و پرچمشان را پشتبامش بالا برده بودند. یک نبرد چشم در چشم و جانانه که نفس دشمنان انسانیت را گرفت و احمد را، فاتح، روانه زندان کردستان کرد تا اسیرها را نجات دهد، اما درست لحظهای که تیرهایش پیشانی فتنه را نشانه رفته بود مجروح شد و دیگر کسی نفهمید احمد آقای وکیلی مطلق، کجاست.
بیشتربخوانید
اما او کجا میتوانست باشد جز در آستانه امتحانی سخت که شیطان، پیشاپیش، برای شکست صبر احمد در تحمل بلای آن، جشن زوزه گرفته بود!
کوملهها و دموکراتها شهر را با آدمهایش به آتش کشیده بودند؛ آن هم با هیزم لبخندها و آرزوهای زیبایی که زنده زنده به گور میشد. دیگر هیچ صدای آواز خوشی در کردستان نمیپیچید و تمام پنجرهها با ناله باز میشد. دستهای زخمی احمد را از پشت بسته بودند. تیر تا مغز استخوانش را جویده بود، اما نم پس نمیداد. انگار که او را از برادههای آهن ساخته باشند و اسیری، باشکوهترین پیرهنی بود که روی تن خونینش نشسته بود.
حرملهها، احمد را کشان کشان آوردند. مراسم استقبال از احمد، منفورترین لحظات حیوانیت انسان بود. همان جایی که خداوند «و نفخت فیه من روحی» اش را پس میگیرد و روح شیطان در کالبد انسان حلول میکند تا به دست شمر، کرب و بلایی تماشایی بسازد!
وسایل شکنجه را مرتب کنار هم چیده بودند. یک میز پر از میخ و چکش و نعل اسب! احمد نگاهی به نعلها و نگاهی به چشمهای مشتاق دموکراتها انداخت؛ و مگر قصه نعلها تمام شدنیست؟ گاهی نعلها بر سینه آل محمد (ص) میدوند و گاهی قرار است بر پاهای اصحاب محمد (ص) کوبیده شوند؛ هرچند پاهای بیرمق احمد برای این امتحان خیلی جوان بود، اما پایی که در راه «حسین»ی شدن قدم گذاشته که بی امتحان، کرب و بلایی نمیشود.
احمد چشمهای نمدارش را به آسمان دوخت و الحمد لله گفت. پاهای خاکیاش را کشیدند و نعلها را به کف پاهایش کوبیدند. خون توی صورتشان پاشید و صدای شکستن استخوانهای احمد سر ذوقشان آورده بود. زیر پرچم دموکراتها رودی از خون جاری شد؛ خون احمد؛ گرم و سرخ و تپنده. زنده و جاری و برنده. فردا برای احمد، روز بزرگی بود.
صبح که طلوع کرد، آغاز رنج اُسرا بود. همه به ترتیب محاکمه میشدند. در این محکمه قرار بود «سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت». شمرها و عمربنسعدها و خولیها اینطرف و اصحاب الحسین (ع) آنطرف. درد تمام تن احمد را پر کرده بود. سلول به سلول و رگ به رگ. استخوان به استخوان و پا به پا. زخم نعلها بدجور تیر میکشید. هفتادمین روز اسارتش بود و حالا در صفی بلند و شانه به شانه برادران ارتشی، چشم به راه آن امتحان و بلایی بود که سهم او از جا ماندگان سرزمین کرب میشد.
احمد، یک جانفدای تمام عیار در راه حقیقت و آزادی بود
یقه یکی از چهل برادر اسیر ارتشی را گرفتند و او را تا وسط محکمه شیاطین، روی زمین کشیدند. احمد برایش زیر لب خیرُ حافظاً خواند، اما حکم، جانفرسا بود: «ناخنهایشان را بکشید. گوشت بازوها و پاهایشان را بِبُرید. کابلشان بزنید؛ و شعارهای دموکراتیک را با هویه برقی و ته سیگار روی سینهها و پشتشان حک کنید!»
حکم برای اجرا همانجا ابلاغ شد. هنوز نوبت احمد نرسیده بود، اما ناخنهای برادر ارتشی را جلوی چشمهایش کشیدند؛ که شاید بترسد و بلرزد و پاهای نعلکوب شدهاش را برای بقا در دنیای فنا، از خط خدا پس بکشد. دستهای برادر ارتشی داشت میلرزید و ممکن بود کوتاه بیاید و زبان باز کند، اما احمد نگذاشت و بلند، طوری که صدایش به گوشش برسد فریاد زد: «ما به خاطر خدا آمده و خود داوطلب شدهایم بیاییم پس بیا شرمنده خدا و خلق نشویم.» برادر ارتشی پلکهایش را روی هم انداخت و بوی گوشت سوخته تنش تمام محوطه را پر کرد.
بعد از آن روز، رنج، دیگر به بخشی از زجر ممتد اُسرا تبدیل شده بود. اما احمد هر روز که با پاهایی خونین از بیگاری دموکراتها برمیگشت، مینشست و زیر گوش بدنهای زخم و زیلی برادران ارتشی سوره عصر را تلاوت میکرد: «قسم به عصر! که بیتردید انسان در زیانکاری بزرگی است. مگر کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام دادهاند و یکدیگر را به حق توصیه نموده و به شکیبایی سفارش کردهاند.»
طنین تلاوتش آرامش عجیبی داشت که همه را مقاوم کرده بود. حتی دیوارهای زندان دموکراتها به کمر احمد تکیه زده بود و او دست روی زخمهایش میگذاشت و میایستاد و دهانش همیشه عطر کلام خدا میداد. کار به جایی رسیده بود که زبان احمد، نفس احمد، و حتی تپشهای قلب احمد در اردوگاه هم خطرناک بود. باید زودتر از شرش خلاص میشدند. باید او را میکشتند. اما با بلایی سنگین تا سزاوار نامی به عظمت اصحاب الحسین (ع) شود. یکی از دموکراتها ایستاد و با فحش احمد را صدا زد: «بیا که روز عروسیات نزدیک است برادر سپاهی!» احمد خندید و با سرِ شکسته جلو رفت، چون همیشه رقصی چنین میانه میدان، آرزوی او بود.
تن همه اُسرا از حکم محکمهای که قرار بود برای احمد صادر شود به لرزه افتاده بود، اما آیا از مرگ باید ترسید؟ آیا باید از فرشته غابض الأرواح فرار کرد؟ آیا نباید ایمانمان را با بلا بسنجیم؟ نه، احمد، برای مرگ در راه محبوب، آغوش گشوده بود و تن رنجورش را دنبال رد خونین زخمهایش میکشید تا بلا را با تمام جانش دریابد. روز محاکمهاش رسیده بود. بعد از هفتاد و پنج روز اسارت. حالا احمد باید بالهای شکستهاش را باز میکرد و طائر قدس میشد. قاضی دموکراتها حکم به مرگ احمد داده بود، و مگر یک جان چه ارزشی در مسیر طولانی و پرپیچ و خم آزادی داشت که احمد از آن نگذرد؟ او بخشی از تاریخ سرخ شهادت بود که باید با تحمل بلایی جانسوز به آن میپیوست و جاودانه میشد.
قاضی، حکم را بلند خواند؛ و جلادان به سمت احمد دویدند. دستهایش را از بازو شکستند. احمد از هوش رفت. دکتر را آوردند تا سر پایش کند. دوباره با زور او را بلند کردند. روی زخمهایش نمک پاشیدند و صورتش را با دستگاههای برقی سوزاندند. احمد مدام از هوش میرفت و به هوش میآمد؛ و زیر لبش تلاوت آیات قرآن بود. چیزی تا عروج نمانده بود؛ و رهایی از تمام دردها و سختیها. دموکراتها روی شعله بزرگی یک دیگِ آب جوشان گذاشتند. احمد چشمهایش نیمهباز شد. پاهای نعل کوب شدهاش رمقی برای ایستادن نداشت. او را از دستهای شکستهاش گرفتند و توی دیگ انداختند. دیگر کسی صدای تلاوت احمد را نشنید و فقط بوی گوشتِ آدم همه جا پیچید. احمد پخته بود! و هندهای جگرخوار چشم به راه شرحه شرحه کردنش بودند!
توی حیاط ولوله شد. دستهای اُسرا را از پشت بستند تا چشمهایشان را نپوشانند و یک دل سیر، بلا را تماشا کنند. احمد شهید شده بود و بدن بیجانش را از دیگ درآوردند، تصویر دلخراشی که جان بقیه اسیرها را گرفته بود. دموکراتها، اما خوشحال بودند و با چنگ و چاقو و دندان تکه تکهاش کردند و جگر و گوشتش را خوردند! بین دندانهای آنها، گوشت تن جوانی بود که همچون مولایش حسین بن علی (ع) پای یک حرف، مردانه ایستاده بود: «اگر دین ندارید، و از روز جزا نمیهراسید، اما لااقل آزاده باشید.» و براستی در روزگاری که شیاطین، آدمها را به جرم آزادی میخوردند، چگونه میشد آزاده بود؟!
منبع: فارس