مامانم می گفت وقتی برادرم کوچیک بود به امامزده اطراف خونشون رفته بود. مثل حالا نبود. اون وقت ها خشتی و گلی بود و گله های گوسفند و سگ های گله هم در آنجا رفت و آمد می کردند. مامانم می گفت به یکباره چند تا سگ اومدند به سمتم و من بچه ام رو بغل کردم و روی اون خوابیدم تا سگ ها بهش آسیب نزنند. سگ ها به قدر پارس می کردند که اهالی متعجب شدند و اومدند ببینند چه خبره. مامانم می گفت از ترس سگ ها، امام زاده رو صدا کردم و کمک خواستم و متوجه شدم دیگه سگ ها پارس نمی کنند و عقب رفتند. واقعاً ترسناکه وقتی چند تا سگ در اطرافت باشند یا افتاده باشند روی آدم. واااااای خدای من
مادر فقط مادران دهه ۳۰ تا ۵۰ و دهه ۶۰ ایران. از اون به بعد روحیه مادرانه در دختران ما جاش رو آروم آروم به شغل و درآمد و آرایش بیخود و خود پرستی و در نتیجه بی حوصلگی و عدم توجه به فرزند داره میده.
شده عین میمونها که زیر پاشونا داغ کردن بچشونا گذاشتن زیر پاشون وایسادن روش خخخخ این مادر هم حالا که ترس و حمله سگ تموم شد بچشو بغل میگیره و هی میبوسه و عزیزم عزیزم میکنه و میگه مامانی عزیزم چیزیت نشدخدارو شکر خخخ