سال ۱۳۹۵ بود. قرار بود گزارشی درباره زادگاه سردار سلیمانی نوشته شود. آن زمان حورا نژاد صداقت که به عنوان گزارشگر روزنامه همشهری به قنات ملک رفته بود، مثل خیلیهای دیگر حاج قاسم را نمیشناخت.
او در مقدمه کتاب «مرا بپذیر» که از قضا نویسنده کتاب هم هست، نقل میکرد: «من یکبار رفتم قنات ملک. تنها و با اتوبوس. سردار قاسم سلیمانی را هم چندان نمیشناختم. مثل خیلیهای دیگر. آن هم در روزهایی که در رسانهها صحبت زیادی از او نمیشد. رفته بودم که گزارشی درباره زادگاه او بنویسم. سفر عجیبی بود. انگار تمام اهالی روستا دورادور بادیگارد سردار بودند. هنوز هم یادم هست، که یکی از جوانها همانطور که خودش را از سرمای زمستانه در کاپشن سیاهش پنهان میکرد، گفت: باور کنید اگه یه روز حاج قاسم بیاد به من بگه که روی همین جاده دراز بکش و بذار ماشینها از روت رد بشن، من بدون هیچ، اما و اگری میگم چشم ... اِنقدر که دوستش دارم ...».
راستش را بخواهید من به آن جوان فقط نگاه کردم. نه حرفش را پذیرفتم نه مُنکرِ ادعایش شدم. اما به فکر رفتم. هیچ کدام از حرفهایی که در روستا شنیدم، به اندازه این حرف برایم عجیب نبود. حتی اینکه میگفتند وقتی حاج قاسم میآید روستا، همه ما را به اسم میشناسد و سراغ تک تک ما را میگیرد ... یا اینکه میگفتند حاج قاسم سبب شد تا ما در روستایمان آب گرم و حمام و مسجد و حتی زمین ورزش داشته باشیم.
از زمانی که واحد گزینش سپاه پاسداران حاج قاسم را بخاطر سر و وضع امروزی اش رد کرد، تا اینکه یکسال بعد هر طور که شد به عضویت سپاه درآمد، داستان آغاز میشود. خط به خطِ عملیاتهای جنگ که کلیدش با دست سردار سلیمانی باز میشد و گاهی با شکستها و تلخیهایی همراه بود روایت میشود، تا نوبت نبرد تن به تن با داعش میرسد.
«چند سالی میشد که صحبت از سوریه و ناآرامیهایش به گوش میرسید. از همان وقتی که اتفاقات معروف به بهار عربی شکل گرفت، در سوریه هم اعتراضاتی شد، که از ابتدا رنگوبوی بحران داشت. اما این بحران وقتی جدیتر شد که هر چند وقت یکبار فردی یا گروهکی سر بر میآورد و اعلام موجودیت میکرد و علیه دیگری و حتی هموطنش میجنگید. اسمهایشان هر روز بیشتر از قبل میشد: ارتش آزاد، جبهه النصره، تحریر الشام، جیش الاسلام و ... کمی بعد هم داعش.
حاج قاسم راهی سوریه شد [...]. هنگامی که هواپیمای حاج قاسم میخواست در فرودگاه دمشق فرود بیاید، آنقدر آتش معترضان مسلح شدید بود، که خلبان مجبور شد دوباره اوج بگیرد. سردار متوجه فرود ناموفقش شد. از خلبان خواست که هر طور شده بنشیند. میدانست که هر لحظه ممکن است دمشق سقوط کند و نباید این اتفاق بیفتد. هواپیما با دشواری نشست.
داعش نه فقط فرودگاه را محاصره کرده بود، که در دو طرف بلواری که از فرودگاه به کاخ بشار اسد میرسید نیز خاکریز زده بود و هیچ وسیله نقلیهای نمیتوانست از آنجا عبور کند. اما او و همراه همیشگیاش از دوران جنگ، حسین پور جعفری با سرعتی بالای دویست کیلومتر از بلوار گذشتند و به کاخ بشار اسد رسیدند و مشغول صحبت شدند.
هر دو میدانستند که خیلیها در حال ترک کردن سوریه هستند. حتی خود بشار اسد از کاخ ریاست جمهوریاش به سفارت ایران پیغام فرستاده بود که فوری برگردید به ایران. با این حال، سردار پرسید: شما قصد دارید بمونید یا نه؟ اگر قصدتون موندنه، ما با شما هستیم و مقاومت میکنیم. وگرنه باید دمشق رو ترک کنیم. بشار جواب داد: من میخوام بمونم. هر دو ماندند. از همان موقع بود که سردار قاسم سلیمانی فرماندهی و مسئولیت منطقه را به عهده گرفت و توانست فرودگاه و کاخ ریاست جمهوری را از سقوط نجات دهد».
«[...]در هیاهوی تیر و توپ و تانک سوریه خبری بد به گوش رسید. گروه تکفیری داعش عملیات خود را در عراق آغاز کردند! آنها با سرعت شهرهای کوچک و روستاها را محاصره و با همان عاداتِ سیاهِ معمولِ خودشان با مردم رفتار میکردند؛ کشتن و سر بریدن و سر را تا نیمه بریدن و بعد با پاهای پوتین پوشیده آن را جدا کردن و سوزاندن و به اسیری بردن زنان و تجاوز به دختران. آنها موصل را تصرف کردند. سامرا را محاصره کرده بودند و اصلاً دور نبود که به زودی بغداد را هم تصرف کنند و حاکمیت عراق را از اعتبار بیندازند و حاکمیت خودشان را ثبات ببخشند.
نهتنها سوریه و عراق با تدبیر حاج قاسم سلیمانی از حضور نیروهای داعشی پاکسازی شد، بلکه انگار داشت صحبتهای سید حسن نصرالله رنگ واقعیت به خود میگرفت. آنجایی که حاج قاسم ناگهانی به دیدار سید نصرالله رفته بود و در میان صحبتهایشان سید با نشان دادن یکی از مهمترین مجلات امریکایی با تصویر حاج قاسم و تیتر «سردار بیجایگزین» به او گفت: حاجی! رسانههای امریکایی شدیداً روی شما تمرکز کردند ... بعضی از دوستان ما که ایالات متحده رو خوب میشناسند معتقدند که این مقدار تمرکز رسانهای از مقدمات تروره. شما باید محتاط باشید.
اما حاج قاسم تصمیمش را گرفته بود. خندید و گفت: چه خوب. این آرزوی منه ...».
عنوان کتاب «مرا بپذیر» از آخرین نوشته سردار سلیمانی ساعاتی قبل از شهادتش انتخاب شده. زمانی که نوشته بود، الهی لا تکلنی. خداوندا مرا بپذیر خداوندا عاشق دیدارتم همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود. خداوندا مرا پاکیزه بپذیر.
همه ما به ایشان و خانواده محترم شهدا تا روز قیامت
مدیون هستیم
امینت ما در دستان خدا و شما ها بود
هر چه داشتید
برای وطن
در کفه ترازو گذاشتند
و درود خدا بر همه شهیدان........
سپس خاکمان کن.