همه پشت سر مادر ایستاده، منتظر بودند. مادر نگاه‌شان کرد و یک نگاه دیگر به عباسش انداخت: نگام کن مامان جان، تو عادت نداشتی وقتی صدام رو بشنوی چشماتو ببندی! همه بالای تابوت ایستادند.

مادرش را خیلی دوست داشت، اما دل کند و آمد سربازی. آن روز سرباز‌ها حیاط پادگان را از خنده روی سرشان گذاشته بودند. آب قاچ‌های صورتی هندوانه روی یقه‌هایشان می‌چکید و عین خیال‌شان نبود که فرمانده از پنجره طبقه اول نگاهشان می‌کند. کارد می‌زدی خون فرمانده درنمی‌آمد. لب‌هایش را جمع کرد و اسکناس را توی مشتش فشار داد. روی پله‌ها که رسید عباس روبه‌رویش ایستاده بود: «سلام حاجی»

فرمانده بازوی عباس را گرفت و کشان کشان توی اتاق برد: «حالت خوبه پسر؟ به من بگو حالت خوبه؟! دلت برای دل مادرت نمی‌سوزه؟ یقه‌ات که همیشه آخوندیه، ریشاتم که از فاصله سه کیلومتری داد می‌زنه خط و ربطت چیه، بعد بالای همه اینا، اومدی و رو اسکناسا می‌نویسی «امام را دعا کنید»؟! تیکه تیکه‌ات می‌کنن عباس آقای زرگری! حالیته؟!»

عباس زرگری از دانش‌آموزان نخبه هنرستان قم و بعد‌ها طلبه حوزه علمیه بود

یکی از بچه‌های تدارکات در زد: «حاجی، چیزی می‌خواستی؟»

فرمانده نه گفت و عباس سه تا اسکناس از جیبش درآورد و روی میز صاف‌شان کرد: «چند تا کتابن، ببین اینجا می‌تونی پیداشون کنی؛ باید بین بچه‌ها پخششون کنم» و گوشه همه اسکناس‌هایی که برای خرید به او داده بود، با خط نستعلیقِ کش‌داری نوشت: «امام را دعا کنید»! فرمانده با اخم‌های توی هم رفته تسبیحش را توی مشتش مچاله کرد و زیر لب لا‌اله‌الا‌الله گفت: «یعنی می‌خوای با همین شکل و قیافه جلوی دموکرات‌ها بچرخی؟!»

عباس با اطمینان سر تکان داد: «شکل لباسم رو عوض نمی‌کنم حاجی! سرنوشتم هر چی که باشه، همونه!»

سر عباس به هوا بود؛ هوایی که عطر تلخ درخت‌های گردو و دست‌های پینه بسته پیرمرد‌های کُرد را می‌داد. آدم‌ها را دوست داشت. زندگی را. اینکه دیگ همه خانه‌ها بجوشد و خنده از لبی نیفتد. اهل قم بود، اما همه جای ایران، خانه داشت؛ از کوه‌های غرب تا دشت‌های جنوب. شاگرد اول هنرستان بود و سخت‌ترین حرف‌ها را با قشنگ‌ترین راه‌ها به مردم نشان می‌داد. با رنگ و سنگ و کاغذ و مجسمه.

اما جنگ بی‌احساس‌تر از این حرف‌هاست که حوصله‌اش با عشق سر نرود. جنگ، خون می‌خواهد و باروتی که توی گلوله‌ها فشرده شده و بازوی عباس‌ها را می‌بُرَد. جنگ، خروار‌ها خاک می‌خواهد برای پاشیدن روی گوشت و پوست و استخوان زندگی؛ و عباس، توی دل جنگ بود؛ مثل یک تافته جدا بافته.

برای رزمنده‌ها تئاتر اجرا می‌کرد. گروه سرود تشکیل می‌داد. داستان می‌گفت و هر وقت که زخم‌هایشان تیر می‌کشید، شعر‌های حافظ و سعدی را با خط خوش بالای نامه‌هایشان می‌نوشت. عباس، یک سرباز فرهنگی تمام عیار شده بود که حتی چشم توی چشم تانک‌ها هم از کار‌های فرهنگی‌اش کوتاه نمی‌آمد.

سربازی‌اش که تمام شد دوباره برگشت قم. می‌خواست مادرش را ببیند. جای زخم‌های زیر گلو و روی شانه‌هایش هنوز تازه بود. مادر، دستپاچه دوید. گلدان‌ها چپه شد. عباس دست‌هایش را باز کرد و محکم مادر را به سینه‌اش چسباند: «خوبی دورت بگردم؟»

مادر نگاهش کرد. تصدق‌اش رفت. زیر گلویش را بویید و از آستینش آویزان شد: «یعنی دیگه نمیری جنگ؟»، اما چطور می‌توانست نرود؟ چطور می‌توانست فقط تا نوک دماغش را ببیند و به رنج‌هایی که پشت سرش جا گذاشته بود فکر نکند؟ لباس‌هایش هنوز بوی تند جنگ می‌داد؛ و خون شتک زده برادرانش روی جیب‌هایش بود.

عباس توی ایوان نشست و کتاب‌های حوزه را دور خودش چید. دلش برای درس تنگ شده بود. برای نای ورق‌های کتاب‌های قدیمی. برای شرح لمعه و یک نفس پای درس بزرگان نشستن. اما گوش‌هایش پر از نجوای حزین لای‌لایی‌های زنان بچه‌مرده خوزستانی بود. هر صفحه را که باز می‌کرد، به جای کلمه، فریاد و به جای عِلم، صدایی می‌شنید که از او عمل می‌خواست. مادر، پوتین‌هایش را پشت چمدان‌ها قایم کرده بود، ولی از بوی گِلی که هنوز کف‌شان چسبیده بود پیدایشان کرد. خاک جنوب برایش بگیر بود و دیگر نمی‌توانست بند خودش باشد. آخوند می‌شد و برای خون هم‌وطنانش روی منبر‌ها مرثیه می‌خواند؟! نه! باید می‌رفت. کتاب‌ها و بعد از آن دستان سرد مادرش را که بدجور ترسیده بود، بوسید: «برام دعا کن مامان! برام دعا کن شهید شم!»

بند دل مادر پاره شد. عباس چه می‌گفت؟ شهادت؟ او فقط همین یک پسر را داشت و چطور می‌توانست از صورت قرص قمرش دل بکند؟ لب‌هایش لرزید: «چرا این حرف رو می‌زنی عباسم؟ تو برای شهید شدن هنوز خیلی جوونی!»

دردآلود است، اما نمی‌شود اسم پسرت را عباس بگذاری و بیست و پنج سال برایش روضه قمر بنی هاشم بخوانی و وقتش که برسد از او بخواهی جوان‌مرد نباشد. نمی‌شود لیوان خنک آب را توی دست عباس بگذاری و گوش‌هایش را بر فریاد لب‌های تشنه زیر آوار‌ها ببندد. عباس رفت. مثل مرد؛ و حالا دیگر نه با قلمو و کاغذ و شعر که با تفنگ می‌جنگید.

مادر پابرهنه دنبال جوانش دوید. می‌خواست بغلش کند. ببوسدش. اما ساکت شد. عباس پیشانی مادر را بین دست‌هایش گرفت: «جانم»

مادر از زیر قرآن ردش کرد و عقب ایستاد. فکر می‌کرد اگر عباسش را نبوسد برمی‌گردد: «ان‌شاالله وقتی برگشتی می‌بوسمت!» عباس خندید و روی دست‌های مادر خم شد: «شاید شما بعدا بتونی من رو ببوسی، ولی من نمی‌تونم شما رو ببوسم!» عباس دو بار دست‌های مادرش را بوسید و رفت. مادر منظورش را نفهمید. چرا او وقتی برمی‌گشت نمی‌توانست مادرش را ببوسد؟ قرار بود چه اتفاقی بیفتد که عباس می‌خواست مادرش را برای آن آماده کند؟ نه غیرممکن بود. عباس شهید نمی‌شود. مادر سفره می‌انداخت و زمزمه می‌کرد «عباس شهید نمیشه!» خانه را جارو می‌زد و می‌گفت «عباس شهید نمیشه!» پرده‌ها را می‌شست و فریاد می‌زد «عباسم شهید نمیشه! برمی‌گرده! براش عروس میارم و خونه‌مون پر از نوه میشه.» و عباس برگشت. بیست و چهارم دی ماه سال شصت و پنج. آرام در تابوتش خوابیده بود و از جای زخم‌هایش نور می‌پاشید.

عباس با وجود اینکه سربازی‌اش تمام شده بود و تعهدی نداشت، اما دوباره به جبهه برگشت تا از ناموس و وطن دفاع کند

مادر پشت درِ سردخانه بهشت معصومه یک نفس گریه می‌کرد و سر تکان می‌داد: «نه! عباس شهید نمیشه!» در بسته بود. ۱۰۶ تابوت آورده بودند و باید عباسش را بین این همه گهواره پیدا می‌کرد! چشم‌هایش را بست و دانه به دانه تکان‌شان داد. جوابی نشنید. همه‌شان با قنداق‌هایی سفید و خونی خوابیده بودند. صدایش زد: «عباس، مامان جان، بیدار شو!»

یکهو پایش کنار یک تابوت گره خورد. روی زمین نشست. عطر عباس را میداد. پرچم را کنار زد. «نه! عباس شهید نمیشه!» همیشه عادت داشتند وقتی حرف می‌زدند توی چشم همدیگر نگاه کنند. عباس موقع خطاطی می‌گفت: «مامان موقعی که شما با من صحبت می‌کنید نمی‌تونم خطم رو تمرین کنم.» و مادر می‌خندید و حرف می‌زدند و توی چشم‌های زیبایش غرق می‌شد.

اما حالا چه؟ همه پشت سر مادر ایستاده، منتظر بودند و عباس چشم‌هایش را بسته بود. مادر نگاه‌شان کرد و یک نگاه دیگر به عباسش انداخت: «نگام کن مامان جان، تو عادت نداشتی وقتی صدام رو بشنوی چشماتو ببندی!»

همه بالای تابوت ایستادند. شانه‌های مادر را بوسیدند تا بلندش کنند. ولی مگر این مادر چه می‌خواست؟ نباید آخرین نگاه را از او دریغ می‌کرد. مادر داشت با عباس حرف می‌زد و زن‌ها می‌خواستند بلندش کنند که یخ‌های روی مژه‌های عباس از گرمای اشک‌های مادر آب شد و چشم‌های عباس نیمه‌باز شد. او داشت به مادر نگاه می‌کرد! همه هاج و واج بودند، اما مادر خندید و پیشانی بلند عباسش را بوسید: «دیدید گفتم؟ نه! عباسم شهید نمیشه!» و عباس، انگار، برای ابد زنده بود!

منبع:فارس

برچسب ها: شهید ، فرمانده
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار