کتاب «جنگ بدون صلح» به قلم نصرتالله محمودزاده و انتشارات روایت فتح بر اساس یک عملیات بایکوت شده در جنوب لبنان بنا به پیشنهاد سید عباس موسوی، رهبر وقت حزبالله لبنان در سال ۱۳۶۹ نوشته شده است.
به قولِ نصرتالله محمودزاده نویسنده کتاب، بخاطر یک عملیات بایکوت شده در جنوب لبنان مجبور شدم ۳۰ سال صبر کنم و کتاب را منتشر نکنم، تا زمان مناسبش فرا برسد. بله، موضوع کتاب به ۳۰ سال گذشته بر میگردد. مسائلی بود که مرا به لبنان کشاند و باید به مواضع اسرائیل میرفتم. در طول جنگ تحمیلی هم عملیاتی نبود که از نزدیک ندیده باشم و دربارهاش ننوشته باشم. باید کار میدانی میکردم.
محمودزاده گفته بود، ۸۰ درصد وقتم صرف تحقیقات میدانی و منابع اسرائیلی شد، تا به پاسخ سوالاتم برسم. از آنجایی که میدانستم کتاب به زودی به زبان عربی و انگلیسی چاپ خواهد شد، به صورت رمان نوشتم. در کتاب خبرنگاری وجود دارد، که خودم هستم. از طرفی، علی تنها شخصیتی است که از عملیات اسرائیل جان سالم به در میبرد.
به گفته وی، به این دلیل از میان درگیری بین حزبالله و ارتش اسرائیل عملیات «قانون و نظم عملیاتی» را انتخاب کردم، که پشت این عملیات مسائلی است که دنیا بخصوص بچههای حزبالله دربارهاش نمیدانند. مشخص شد قبل از اینکه اسرائیل این عملیات را انجام دهد، یک عملیاتی را حزبالله لبنان انجام میدهد و یکی از سرهنگهای اسرائیلی را میکشد. در نهایت شارون، نخست وزیر وقت اسرائیل دستور میدهد در همان منطقه درگیری آغاز شود.
در فصل اول کتاب آمده است: راننده در فرودگاه بیروت خبرنگار را سوار و حرکت کرد. طبق عادت کاست همیشگی را داخل ضبط چپاند و وارد جاده سرسبز منتهی به اُشتورا شد. موزیکی از بلندگوی آن ولووی سواری پخش میشد که در نظر خبرنگار گنگ و نامفهوم بود. اما آنقدر به فکر نحوه ملاقات با یکی از فرماندهان حزبالله بود، که به موزیک و عالم راننده توجهی نمیکرد.
راننده پس از سه ساعت طبق نشانی وارد شهر کوچک و تاریخی بعلبک شد، که تقریباً خلوت بود. از روی پلی بر رودخانه پر آب راسالعین عبور کرد و مستقیم وارد خیابانی فرعی شد. نگاهی به نشانی روی کاغذ انداخت و مقابل خانهای دو طبقه با در آهنی رنگ و رو رفته ایستاد. به او گفته بودند تا اطلاع ثانوی در اختیار این خبرنگار باشد. برای دو ساعت بعد قرار گذاشتند و آنجا را ترک کرد.
همین که خبرنگار پیاده شد، به دلشوره افتاد. مردی چهل ساله، قد بلند، چهارشانه و ورزیده با موی مشکی کوتاه در قاب در ظاهر شد. به گرمی دست خبرنگار را فشرد و گفت: شما باید همان خبرنگار سمج باشد، درست است؟! خبرنگار با آرامش خاطر گفت: کنجکاوی مرا به حساب حرفهام بگذارید.
آن مرد که اسمش الحاج بود، کنار کشید تا او وارد شود. باغچه کوچک و تمیز حیاط توجه خبرنگار را جلب کرد و کنجکاو به اطراف نگاه انداخت. نسیم بهاری که از سمت رودخانه راسالعین میوزید، تا آنجا قد کشیده بود. الحاج او را به اتاق مخصوص خود که یک درش به ایوان زیبای آن ساختمان راه داشت، هدایت کرد. او اغلب دوستان حزبالله خود را در همین اتاق ملاقات میکرد.
به سختی لبخند زد، اما یکباره چهرهاش عوض شد. صورت خراش برداشتهاش توان همراهی این خنده را نداشت. علاوهبر این، هنوز از زخم پای گلوله خورده خود هم رنج میبرد. یک نخ سیگار از پاکت بیرون کشید. پیش از اینکه بگیراند، پاکت را جلوی مهمان گرفت. با همان پک اول موجی از سرفه به جانش افتاد. سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: «حزبالله باید با همان اندک افراد خود در این عملیات مقاومت میکرد. بعد از جنگ ۱۹۸۲، وضعیت ما با اسرائیلیها به کلی تغییر کرده بود. دیگر ضرورتی نداشت که مرکز فعالیت ساف در لبنان بماند؛ یعنی نیازی به آنها نبود».