شعر درباره زمستان سرما و سکوت طبیعت را به تصویر میکشد. درختان که تا چندی پیش لباسهای هزار رنگ از جنس برگهای پاییزی پوشیده بودند، اینک عریان شده و مغموم، ساکت و خاموش میشوند. زمستان در شعر پارسی قدیم به دلیل نبودن آذوقه و لزوم تهیه لباس گرما و آتش فصل سختی و صبر است. شاعران واقعگرا سوز سرمای زمستان را دغدغه خویش میدانند. در این میان شاعرانی هستند که زیباییهای فصل پربرف را به تصویر کشیده اند. در مطلب پیش رو اشعار شاعران ایرانی در مورد زمستان آورده شده است.
(اشتباه بزرگ)
شعر سپید کوتاهی از آقای محمد تقی عزیزیان:
ب
ر
ف
وقتی
غلطهای زمین را
لاک گرفت
زمین
تنها
اشتباه بزرگی بود
(دریایی از پر)
شعری از کتاب «پرچم صلح» سرودۀ «شهریار شفیعی:
ابرها پرندهاند
زمستان که میشود
خدا پرشان را میچیند
و شهر
در دل دریایی از پَر
غوطهور میشود.
(در عبور از زمستان)
شعری از استاد شفیعی کدکنی:
ایستاده
«ابر و
باد و
ماه و
خورشید و
فلک»، از کار
زیر این برف شبانگاهی
بدتر از کژدم.
میگزد سرمای دی ماهی
کرده موج برکه در یخ برف
دست و پای خویشتن گم
زیر صد فرسنگ برف.
اما
در عبور است از زمستان دانه گندم.
(بام خانه)
شعری زمستانی از سعید پورطهماسبی. این شعر در کتاب «قرار» منتشر شده است.
دوباره برف زمستان به بام خانه نشست
دوباره بر دل من غم چه بیبهانه نشست
و ذرّهذرّه تمام دل مرا پوشاند
شبیه برف زمستان، که دانهدانه نشست
اگرچه برف زمین را، زمان بروبد باز
مرا غمیست بر این دل، که جاودانه نشست
دریغ! تیغ زمانه به هر بهانه بُرید
به شاخسار امیدم اگر جوانه نشست
از ابرهای سیاهی که آسمان دارد
عجب! که برف سپیدی به بام خانه نشست
(آتش برف)
شعری از «نزار قبانی» با ترجمه استاد «موسی بیدج»:
برف
نوگویی زمین است
وقتی به متن پایبند نباشد
و بخواهد
به شیوهای دیگر
و سبکی بهتر بسراید
و از عشق خود
به زبانی دیگر بگوید
برف
نگرانم نمیکند
حصار یخ
رنجم نمیدهد.
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم
من
همیشه میتوانم
از برف دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق لبانت، آتش
از بلندای لطیف تو
و از ژرفای سرشارت، شعرای که، چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش برف میسوزد
بانوی من!
که، چون سنجابی ترسان
بر درختان سینهام میآویزی
عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شدهاند
منظومههای عشق
در نیمه تابستان سروده شدهاند
انقلابهای آزادی
در نیمه تابستان برپا شده اند.
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نخ نقره
و پنبهی برف سربگذارم
(زمستان است)
شعر معروف «زمستان» سرودهی زندهیاد «مهدی اخوانثالث» اختصاص میدهیم.
زمستان
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من!ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خوردهی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در، چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.
منبع: شهرستان ادب