یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس تعریف میکند: «در عملیات مطلع الفجر به بیشتر اهدافمان دست یافتیم و بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود. ابراهیم هادی مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیمههای شب با بیسیم تماس گرفتم و گفتم: «آقا ابراهیم چه خبر؟»
گفت: «بیشتر مناطق آزاد شده؛ اما دشمن روی یکی از تپههای مهم منطقه انار شدیداً مقاومت میکنه.»
گفتم: «من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور میتونید تپه رو آزاد کنید.»
هوا در حال روشن شدن بود که با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچهها جلو آمد و بیمقدمه گفت: «حاجی! ابراهیم رو زدن. تیر خورده تو گردنش.»
رنگ از چهرهام پرید. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. ابراهیم تقریباً بیهوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود؛ اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.
پرسیدم: «چطوری زدنش؟»
تعریف کرد: «برای حمله به تپه به هیچ نتیجهای نرسیدیم. هر کس چیزی میگفت. همان موقع ابراهیم بلند شد و رفت رو به سمت تپه و با صدای بلند اذان صبح را گفت! ما هر چه گفتیم برگرد، بیفایده بود. با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقیها قطع شد. اواخر اذان بود که گلولهای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد.»
نگاهی به چهره ابراهیم انداختم. از این حرکت بچهگانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد؟
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که ۱۸ نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند. یکی از آنها فرمانده بود.
او را بازجویی کردم. میگفت: «ما همگی شیعه و از تیپ بصره هستیم. به ما گفته بودند ایرانیهاآتشپرست هستند. گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله میکنیم؛ اما وقتی مؤذن شما اذان گفت، بدن ما به لرزه درآمد. یکباره به یاد کربلا افتادیم. برای همین دوستانِ همفکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است.»
با تعجب به افسر عراقی نگاه کردم. با پایان عملیات اسرای عراقی را تحویل دادیم. حمله ما در آن محور با تصرف تپه به اهداف خود دست یافت و با موفقیت به پایان رسید.
از این ماجرا ۵ سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم که رزمندهای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: «حاجی! شما تو عملیات مطلع الفجر نبودین؟»
گفتم: «بله. چطور مگه؟»
گفت: «آن ۱۸ اسیر رو یادتون میاد؟ من یکی از اونا هستم.»
وقتی چهره متعجب من را دید، ادامه داد: «ما به جبهه اومدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.»
چند روز بعد خبر شهادت و مفقودالاثری همه آن ۱۸ نفر به گوشم رسید.»
منبع: فارس
که بعضی ها از درک آن عاجزند!
اینکه گفته: فرمانده عراقی به ما گفت که ما شیعه هستیم ولی فکر می کردیم ایرانی ها آتش پرستند جای تردید است. زیرا رابطه دیرینه مردم ایران و عراق، حضور علمای شیعه ایرانی در نجف و کربلا در طول تاریخ شیعه، و قبل از انقلاب، حضور امام خمینی ره به مدت ۱۴ سال در عراق، و... ثابت می کند که نپذیریم شیعیان عراقی- اون هم اهل بصره که همواره با مردم عرب زبان ایران و خوزستان در رفت و آمد بوده اند - فکر می کرده اند که ایرانی ها آتش پرستند.
البته شاید به خاطر تبلئغات وهابیت در آن زمان، بخشی از اهل سنت عراق یا حامیان حزب بعث خواسته اند چنین انگی به ایرانی ها بزنن برای عقده گشایی و تعصبات جاهلی. در این چند سال اخیر ، تکفیری ها هم که در حوزه های دینی وهابیت تعلیم دیدن ،این حرف مزخرف رو می زدن .
اما بدون شک مردم مسلمان وبخصوص شیعیان عراق ، کاملا از دین و دیانت وعشق مردم ایران به اسلام و اهل بیت ع همواره خبر داشته اند
آنچهکهمی تواند صحیح تر باشد این است که صدای اذان شهید هادی به وجدان اون گروه عراقی تلنگری زده و به این نتیجه رسیده ان که چرا ما با برادران دینی خود بجنگیم . درنتیجه به حکم باطل صدام ملعون که اونا رو به زور به جبهه آورده پشت پا زده و به لغو بودنکارشون پی برده ان و درنتیجه خودشون رو تسلیم زرمنده های ایرانی کردن.
عاقلانه..... و
از روی ایمان