به مناسبت سالروز آتش‌سوزی سینما رکس آبادان به سراغ بازمانده‌ها و یکی از کسانی رفتیم که در حادثه حضور داشت.

آبادان برای ما یک آدرس و نشانه است. خیلی‌ها را یاد برزیل و فوتبال و بازار ماهی می‌اندازد و خیلی‌ها را یاد نخل و رطب و دمای بالای ۵۰ درجه و مردم خونگرمش. اما شنبه بیست‌و‌هشتم مرداد سال ۱۳۵۷ وقتی فیلم «گوزن‌ها»‌ی مسعود کیمیایی در سینما رکس آبادان روی پرده بود، یک سکانس جهنمی رقم خورد و سینما در آتش سوخت. بیشتر از ۶۰۰ نفر در این آتش‌سوزی سوختند و شب تلخ آبادان رقم خورد. آمار درباره قربانیان این حادثه متفاوت است و برخی تعداد قربانیان را ۴۷۹ نفر می‌دانند. بعد هم که این شهر گرفتار جنگ شد، آبادان شهری بود که بر پیشانی‌اش، داغ‌های زیادی حک شده. خانواده‌های زیادی در حادثه سینما رکس رخت سیاه پوشیدند و مویه‌کنان به دنبال جنازه عزیزشان گشتند.

زندگی آنها در چشم‌به‌هم‌زدنی تیره‌و‌تار شد و از هم پاشید. «رضا خدری» خبرنگار آبادانی روزنامه کیهان که چند دقیقه بعد از آتش‌سوزی خودش را به محل حادثه می‌رساند در گفت‌و‌گوهایش اظهار کرده: «افراد در سینما قبل از فراگیری آتش‌سوزی خفه شده بودند، چون اگر هوشیار بودند می‌توانستند فرار کنند. من زمانی که رفتم داخل هیچ کس از سر جایش تکان نخورده بود. من دیدم جسدی راکه پایش روی پایش بود و سوخته بود.» جایی خواندم خانواده رادمهر در آبادان ۱۰ نفر از عزیزان‌شان را در این اتفاق از دست دادند و خیلی از خانواده‌ها بعد از این اتفاق نمی‌توانستند کلمه‌ای حرف بزنند و تا مدت‌ها در خانه‌شان همیشه نیمه‌باز بود. آن‌چه از سینما رکس باقی مانده بود سال ۱۳۸۴ تخریب شد و آن بنای سوخته با همه خاطرات تلخ و گزنده‌اش جایش را به یک مجتمع تجاری داد.

 هرچند هنوز بعضی از خانواده‌ها دلِ عبور از جلوی آن را ندارند. آن خیابان، آنها را یاد آن شب فاجعه‌انگیز می‌اندازد. شبی که به گفته شاهدان شهر بوی گوشتِ سوخته می‌داد و آبادان را غرق ماتم کرد. از آن روز ۴۶ سال می‌گذرد و ما به سراغ خانواده قنبرزاده رفتیم که دخترشان شیرین از این ماجرا توانسته بود جان سالم به در ببرد، اما ۶ نفر دیگر خانواده از دست رفتند. هرچند موفق به صحبت با شیرین نشدیم، اما خواهرش مینا آن روز‌های تلخ را روایت کرد. همچنین علیرضا داوونژاد درباره نیمه‌مستندی که اسفند بعد از حادثه ساخته‌بود، مختصری برایمان می‌گوید.

آتش سوزی در سینما رکس

در جست و‌جوی خانواده قنبرزاده
‌یافتن خانواده‌ای که ۶ عضو خود را در حادثه سینما رکس از دست داد و یک نفر هم از آن آتش‌سوزیِ مهیب، نجات پیدا کرد. شیرین دختر ۱۸ ساله خانواده قنبرزاده است. ۲۸ مرداد او به همراه مادرش بی‌بی جان و پنج خواهر و برادر دیگرش راهی سینما رکس می‌شوند و آن سکانس جهنمی اتفاق می‌افتد. سینما در آتش می‌سوزد، شعله‌ها زبانه می‌کشد و یکی از تراژیک‌ترین و غم‌انگیز‌ترین شب‌های آبادان و ایران رقم می‌خورد. پیداکردن اعضای خانواده قنبرزاده چند بار به بن‌بست خورد و بعد از چندین ماه توانستم شماره‌ای از شیرین و خواهر کوچک ترش مینا پیدا کنم. آن‌چه در ادامه می‌خوانید گوشه بسیار کوچکی از رنج‌هایی ا‌ست که هنوز بعد از ۴۶ سال، گریبان‌گیرِ خانواده قنبرزاده‌است و عمق این فاجعه تلخ و آثار تمام‌نشدنی‌اش را نشان می‌دهد.

شیرین دوست ندارد به آبادان برگردد
با شماره شیرین قنبرزاده تماس می‌گیرم و به شبی فکر می‌کنم که در سالن سینما نشسته بود و با آتش گرفتن سینما، زندگی‌اش به قبل و بعد از آن اتفاق تقسیم شد. به شب‌هایی فکر می‌کنم که بار‌ها آن سکانس را در ذهنش مرور کرده است و این سوگ بزرگ مثل یک فیلم در ذهنش مرور می‌شود. حتما او از سینما و بیست‌و‌هشتم مرداد و آتش متنفر است. بعد از چند بوق، پسرش آقای شمس گوشی را برمی‌دارد. می‌گوید با این که چند بار از مادرش خواسته‌اند، اما او نمی‌تواند دوباره درباره آن روز صحبت کند. شیرین حالا ۶۵ ساله است و پسرش درباره وضعیت روحی‌اش می‌گوید: «مادرم هیچ‌وقت نمی‌تواند درباره آن روز صحبت کند، چون برایش تداعی خاطره‌های تلخ است. وقتی اسم این موضوع می‌آید به خاطر آن صحنه‌هایی که برایش مجسم می‌شود، حالش بد می‌شود. اصلا از نظر روحی و روانی شرایط صحبت‌کردن درباره این موضوع را ندارد. از جمع خانواده‌شان افراد زیادی نمانده‌اند. مادرم هنوز که هنوز است شب‌ها از خواب بیدار می‌شود و فوبیای آن روز‌ها را دارد. هیچ حرفی درباره آن روز‌ها نمی‌تواند بزند و ما هنوز اثرات این اتفاق را در او می‌بینیم. الان هم آبادان زندگی نمی‌کنیم و مادرم اصلا دوست ندارد دوباره به آن‌جا برگردد.» جایی خوانده بودم در همه جای دنیا شهر‌هایی که مصیبت می‌بینند یک دوره تاب‌آوری عاطفی دارند که باید به مرحله بازیابی عاطفی برسد. با حرف‌های آقای شمس حدس می‌زنم این وضعیت، مصداق وضعیت شیرین است؛ جایی که حتی اگر خود آدم بخواهد، مغز اجازه نمی‌دهد فراموش کنی.

 خانواده ۱۵ نفره‌ای که یک شبه ۹ نفره شد
مینا فرزند کوچک خانواده قنبرزاده است که در زمان حادثه سینما رکس ۱۰ ساله بود و حالا ۵۵ ساله است. شب حادثه، سوسنگرد بوده است، خانه خواهر بزرگ‌ترش. وقتی به آنها خبر می‌دهند با خواهر و دامادشان راهی آبادان می‌شوند. در بین صحبت‌مان بار‌ها بغضش می‌شکند و چند دقیقه‌ای اشک می‌ریزد تا بتواند جمله‌هایش را به آخر برساند. از آبادان کوچیده و در شاهین‌شهر اصفهان روزگار می‌گذراند. حتی لهجه‌اش هم دیگر آبادانی نیست و رنگ‌و‌بوی اصفهانی گرفته است. او آن شب و شب‌های بعد از فاجعه را این‌طور روایت می‌کند: «من در حادثه سینما رکس، مادرم و پنج خواهر و برادرم را از دست دادم. کلاس چهارم دبستان بودم. آن روز رفته بودم سوسنگرد پیش خواهر بزرگ‌ترم. ما خانواده پرجمعیتی بودیم و ۱۳ بچه. شب حادثه به ما زنگ زدند و ما به همراه خواهرم و همسرش به آبادان رفتیم. وقتی به شهر رسیدیم اصلا سمت سینما رکس نرفتیم. تا رسیدیم خانه دیدیم در حیاط چِتری زدند. یعنی روی حیاط را به خاطر گرما پوشانده و آماده عزاداری شده بودند. آن‌قدر بچه بودم که من را حتی قبرستان هم نبردند و می‌گفتند باید در خانه باشی. در اتاق بودم و فقط چیز‌هایی را می‌شنیدم که این اتفاق افتاده و....»

گاز پخش شد و سینما در آتش سوخت
هنوز چند دقیقه از صحبت‌مان نگذشته بود که مینا زد زیر گریه. شاید به یاد همه روز‌هایی که بدون مادرش گذشت و خانواده‌ای که بعد از آن اتفاق، دیگر خانواده نشد. بعد هم می‌گوید: «خواهرم شیرین آن زمان ۱۸ ساله بود. برادرم تازه از آمریکا آمده بود و آن شب، بچه‌ها را به همراه مادرم به سینما برده بود. من که آن‌جا نبودم، اما شیرین که زمان حادثه سینما بود یک چیز‌هایی می‌گفت و من می‌شنیدم. می‌گفت اول یک گاز پخش کردند و خیلی‌ها همان اول به خاطر گاز، خفه شدند. [مرحله اولیه آتش سوزی باعث ایجاد دود و خفگی شده است]یادم است شیرین می‌گفت بلافاصله که متوجه شدیم گوشه پرده سینما آتش گرفته‌است یک دود شروع کرد به پخش‌شدن. همان برادرم که تازه برگشته بود به همه گفته لباس‌هایتان را در بیاورید و جلوی بینی و دهان‌تان بگیرید تا خفه نشوید. شیرین هم دامنش را جلوی دهانش می‌گیرد و یک نفر دستش را می‌گیرد و می‌آورد بیرون. می‌گفت در‌های سینما بسته بود و یک در را به زور باز کردند. نمی‌دانم جریانش چه بود، اما چند ماشین آتش‌نشانی می‌آید ولی بدون آب. اینها همه سوالاتی ا‌ست که ما هرگز جوابش را نگرفتیم.»

برادرم نمی‌توانست چهره خانواده‌مان را شناسایی کند
«آدم هرچه می‌خواند باز هم این اتفاق تلخ را باورش نمی‌شود». اینها را مینا و کوچک‌ترین عضو خانواده قنبرزاده می‌گوید که از نزدیک با همه وحشت و اندوه این فاجعه روبه‌رو بود و ادامه می‌دهد: «حال شیرین بعد از آن اتفاق بیش از اندازه، بد می‌شد و تا سال‌ها نمی‌توانست خودش را جمع‌و‌جور کند. می‌گفت دری باز شد و یک نفر دستم را گرفت و آورد بیرون. خیلی‌ها در سینما در آتش سوختند و قابل شناسایی نبودند. حتی زمانی که برادربزرگ‌ترم برای شناسایی بقیه بچه‌ها و مادرم می‌رفت نمی‌توانست آنها را شناسایی کند. می‌گفت اصلا نمی‌شود. جنازه‌ها غرق روغن بودند. اینها را به من نمی‌گفتند من همه را از داخل اتاق می‌شنیدم. حتی من را برای مراسم به قبرستان نبردند.» در لابه‌لای بغضِ دوباره شکسته‌اش می‌گوید: «خاطرات تلخ آن روز‌ها اصلا فراموش نمی‌شود. این اتفاق روی دوران کودکی و نوجوانی من و زندگی همه‌مان تاثیر گذاشت. بعد از این اتفاق همیشه افسرده بودم و گریه می‌کردم. هر مشکل کوچکی که حتی به من ربطی نداشت اشکم را درمی‌آورد.»

به غیر از دو برادرم بقیه در گور دسته‌جمعی دفن شدند
مینا هم دل رفتن به آبادان را ندارد. می‌گوید: «بعد از جنگ دو، سه باری به آبادان سر زدم، اما سخت بود. هم خاطرات بچه‌ها زنده می‌شد و هم شهر ویران شده بود. ما آن‌جا خانه داریم، اما رهایش کردیم و دارد خراب می‌شود. دو برادر و یک خواهرم بعد از حادثه سینما رکس فوت کردند. چند نفر مهاجرت کردند و چند نفر ماندیم و من تنها هستم. پدرم با بچه‌ها سینما نبود. او اهل این که جایی برود، نبود و بعد از بازنشستگی بیشتر خانه بود. سال ۶۱ هم فوت شد. من را بعد از مراسم هم به مزار نبردند و سال ۷۱ که ازدواج کردم با همسرم رفتم آبادان سر مزار خانواده‌ام. تنها دو تا از پسر‌ها آن هم با حدس و گمان شناسایی و بقیه در گور دسته‌جمعی دفن شدند.» مینا هیچ‌وقت سینما رکس نرفته بود و بعد از آن اتفاق هم نتوانست آن‌جا را ببیند. می‌گوید: «بعد‌ها شنیدم در سینما رکس را بسته‌اند و بعد هم تخریب شد. نمی‌توانم به آن فکر کنم، چون همه‌چیز برایم تداعی می‌شود. الان دستم شکسته و افتاده‌ام در خانه. نه مادرم هست و نه کسی که بخواهد به من کمک کند؛ از ۹ سالگی تا الان. پدرم بعد از آن حادثه ازدواج کرد و من مجبور شدم با خواهرهایم زندگی کنم؛ یک سال با این خواهر و یک سال با آن خواهر. همه چیز به هم ریخت و متلاشی شد و اثراتش را هنوز که هنوز است، می‌بینم. شاید اگر مادرم بود، من آن ازدواج و جدایی اجباری را نداشتم و حال و روزم این نبود که بخواهم در خانه بنشینم و یاد گذشته‌های خیلی بد بیفتم. هرچند سعی می‌کنم آن روز‌ها را فراموش کنم، اما ناخودآگاه همه چیز با یک صحبت دوباره برای آدم تداعی می‌شود.»

منبع: روزنامه خراسان

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.