شهید امیرحسین ندیری، در بیست و ششم فروردینماه سال ۱۳۳۷ در روستای محمودآباد ساوه، در یک خانواده مذهبی، چشم به جهان گشود. در دوران کودکی، موفق به دیدار جمال نورانی حضرت امام (قدس سره) گردید؛ او از یاران در گهواره بود که امام (قدس سره) نویدشان را داده بود.
دوران تحصیلات ابتدایی، خود را در همان روستا ادامه داد و تحصیلات مقاطع راهنمایی و دبیرستان را در ساوه به پایان برد و در سال ۱۳۵۴ موفق به اخذ دیپلم ریاضی گردید. پس از پایان تحصیل، مدت دو سال در یکی از شرکتهای شهر ساوه مشغول به کار شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت؛ با شروع جریانات انقلاب، فرمان امام (قدس سره) را لبیک گفت و خدمت سربازی در دستگاه طاغوت را ترک نمود. انقلاب اسلامی پیروز شد، اما دشمنان دست از سر مردم ایران برنداشتند.
شیپور جنگ که نواخته شد به خیل مدافعان حریم عشق و ولایت پیوست؛ ابتدا به صورت بسیجی در منطقه غرب کشور و بعد از آن در کسوت سپاهیان اسلام در مناطق مختلف جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت.
امیرحسین در سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و خداوند یگانه دخترش را به او هدیه کرد.
ولی او همچنان در جبهههای نبرد در حال مبارزه با دشمن بعثی بود. با لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به مسئولیتهای مختلفی از جمله فرماندهی اطلاعات و عملیات لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب برگزیده شد. شکوه حماسه او با فتح قله شهادت در منطقه مهران جاودانیترین خاطرات را به حافظه تاریخ سپرد. او در بیست و نهم مردادماه ۱۳۶۲ بر اثر انفجار مین بر بال ملائک تا عرش خدا پرواز کرد.
پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.
بسم الله الرحمن الرحیم مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ وَ مَن عَشَقَتَهُ قَتَلتَهُ وَ مَن قَتَلتَهُ فَعَلی دِیَتَهُ وَ مَن عَلی دِیَتَهُ فَاِنّا دِیَتُهُ ... آن کس که مرا طلب کند مییابد، آن کس که مرا یافت میشناسد، آن کس که دوستم داشت به من عشق میورزد، آن کس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق میورزم، آن کس که به او عشق ورزیدم کشتهام میشود و آن کس که کشتهام شود خونبهایش بر من واجب است و آن کس که خونبهایش بر من واجب است پس من خودم خونبهایش هستم. برادران! من حقیر، هر بار که به نوشتن وصیتنامه فکر میکنم و هر بار که میخواهم سفارشی بنمایم میبینم که ملت بیدار و شریف ایران، به طریق بهتری عملاً ثابت کردهاند، الحمدلله. البته واضح و روشن است که این کار در توان و قدرت انسانهای معمولی نیست؛ اینچنین ایثار و فداکاری، و به عبارت بهتر تمامی این معجزات، از موهبات الهی است که از ملت شهیدپرور ما سر میزند.
عزیزانی که سر و جان در طبق اخلاص مینهند و برای دفاع از حقانیت اسلام، جهاد میکنند، نشان عشقشان به محبوب میباشد. یکی از نشانههای این موهبات الهی این است که ملت عزیز ما، خون شهیدان خویش را پاس میدارد و سعی میکند که اعمال خویش را که مسیر آنان قرار دهد، تا موجبات رضای معبود را فراهم آورد ... انتظار من از ملت شریف ایران، خصوصاً پدر و مادرم، این است که بر درگاه خداوند، تبارک و تعالی، تضرع و زاری کنند که این هدیه ناقابل را از ایشان بپذیرد.
سفارش میکنم، ملت ایران تمام امکانات و جانشان را در خدمت این حکومت و این رهبر عزیز، که چراغ راه شهدا و تمامی نجاتیافتگان از گناه میباشد، قرار دهد ... آگاه باشید که دیر یا زود، زنگ حرکت زده خواهد شد؛ای خوشا بر حال آنان که توشعه ره به اندازه کافی با خود برداشته باشند.... بعد از قرنها، خداوند در رحمت دیگری را بر روی ملت ما گشود؛ خوشا به حال آنان که قدر این رحمت و نعمت را دانسته و میدانند.
در مورد وصیت شخصی خودم، باید بگویم که اگر برای خانوادهام ممکن بود، هزینهای را که برای جشن عروسیام در نظر گفتهاند، آن را به جبهههای جنگ، اختصاص دهند. والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته. برادر کوچک شما، امیرحسین ندیری. خاطرات: امیر مشغول سربازی بود که زمزمه انقلاب آغاز شد و امام (قدس سره) دستور دادن که سربازان از پادگانها فرار کنند و ... او هم پادگان را ترک کرد و به خانه آمد! خیلیها آن روز او را مورد سرزنش قرار داند که چرا فرار کردی؟ اگر تو را بگیرند، اعدامت میکنند و ... امیر هم قاطعانه با اطمینان خاطر میگفت: شاه، رفتنی است؛ اسلام پیروز خواهد شد و انشاءالله دوباره به ادامه خدمت سربازی مشغول خواهم شد، خدمت به این رژیم، هیچ معنایی برای من ندارد.
شهید ندیری بعد از این که جنگ آغاز شد، گویی جبهه را معشوق خود میدانست و بیشتر ایام را در جبهه، حضور داشت، سعی میکرد در آنجا در کارهای سخت شرکت کند، لذا فعالیت در اطلاعات عملیات را که از امور مهم و مشکل جبهه بود، انتخاب کرد و شایستگی خود را به لحاظ همان اخلاص در عملی که داشت، نشان داد و تا مرحله فرماندهی این واحد، پیش رفت. شبی شهید ندیری به سنگر ما آمد و ما از سعادت دیدار او خوشحال بودیم؛ ساعتی بعد شهیدان زینالدین و دل آذر هم رسیدند، اما هر چه کردیم به سنگر نیامدند.
شهید زینالدین میگفت: ما کار داریم و لازم است که برویم. من از میزان علاقه او به شهید ندیری خبر داشتم، به آقا مهدی گفتم: بیایید تو، خدمت شما باشیم؛ آقای ندیری هم هستند و ... در جوابم گفت: محمد! چرا زودتر نگفتی؟!. به هر حال شهید زینالدین به شوق دیدار شهید ندیری به سنگر ما آمد.
وقتی که قرار شد شهید ندیری شب را در سنگر ما بماند تصمیم آقا مهدی به کلی عوض شد و به شهید دل آذر گفت: شما بروید، من امشب را اینجا میمانم. من به شوخی به ایشان گفتم: شما که کار داشتی و میخواستی بروی! چطور شد که ماندنی شدی؟! پاسخ او را از قبل میدانستم! او به شوق دیدار شهید ندیری آمد و ماند. من آن شب از اوج عشق و علاقه معنوی آن دو بزرگوار به یکدیگر که ریشه در لطافت و طراوت روح آن دو داشت، آگاه شدم و از صمیم قلب، آنان را دعا کردم.
در منطقه والفجر مقدماتی، سحر بود که حرکت کردیم و قریب ۱۰ الی ۱۱ کیلومتر را در رملها، پیادهروی داشتیم. به خط دشمن که رسیدیم، شناساییها انجام شد. ایشان با دقت نظر خاصی به زوایای کار، نگاه میکردند و یادداشت بر میداشتند؛ یکدفعه متوجه شدیم که با یک لحن خودمانی و با شوخی گفت: بچهها آماده باشید! با سرعت دو و میدانی، انگار که میخواهیم مسابقه بدهیم رو به خط خودی باید بدو بدو، برویم.
ما در ابتدا فکر کردیم که ایشان شوخی میکند، مکثی کردیم؛ یکباره گفت: عجله! مگر نمیبینید عراقیها را؟! با جیپ حرکت کردهاند که ما را اسیر کنند و ببرند! با اعتماد به نفس، روحیه عالی و تجربه بسیار ایشان، توانستیم از دست عراقیها بگریزیم.