«تنهایی» عنوان مستندی از شبکه مستند به نویسندگی و کارگردانی فاطمه سادات محمودپور و تهیهکنندگی محمّدعلی فارسی که به موضوع چالشهای زندگی همسران شهدا از زبان خودشان میپردازد.
قسمت اول این مستند به زندگی شهید علی عسگری از زبان همسر و دخترانش پرداخته شده است که در این گزارش، به مرور بخشی از آن خواهیم پرداخت.
تنها پیوند میان زن و جنگ، نامههایی بود که با خطی آشنا از راهی دور میرسید؛ نامههایی که با خود نه تنها خبری از جنگ و خشونت نداشتند بلکه حامل عاشقانهترین و لطیفترین کلمات بودند.
مگر نه اینکه جنگ همان نبرد هولناکی بود که گاهی از تلویزیون میدید؟ پس چگونه قلب مرد در آتش این چنین عاشق مانده بود؟
شلمچه یعنی جایی که علی آخرین نامهاش را از آنجا نوشت و برای فاطمه تبدیل به سرزمینی اسرارآمیز شد؛ جایی که به وقت دلتنگی به آنجا سفر کند و گویی بعد از رفتن علی، ورق برگشته است.
اگر قبلاً علی از جنگ به خانه میآمد تا یکدیگر را ببینند حالا فاطمه برای دیدن مرد از خانه به شلمچه میرود.
خاطرات شیرین با علی بودن هنوز با فاطمه است؛ حتی اولین خانهشان که اتاقی در خانه روستایی مادر شوهر بود. در این خانه کافیست فاطمه چشمانش را برهم بگذارد تا حتی بوی غذایی که روی هیزم برای علی میپخت را در فضا حس کند.
علی و فاطمه روز اول شهریور سال ۵۹ با هم ازدواج کردند. علی بنّا بود و از خود، خانهای نداشت. به همین دلیل زندگی خود را در خانه مادر علی آغاز کردند.
وقتی شبها، علی از سر کار به خانه برمیگشت با فاطمه مینشستند و نقشه ساخت خانهشان را میریختند. اما هنوز عمر این زندگی به ماه نرسیده بود که جنگ آغاز شد و علی بیتاب بود تا این که سال ۶۰، یعنی زمانی که بسیج تشکیل شد. علی تصمیم خود برای رفتن به جنگ را گرفت.
روز اعزام، علی و فاطمه حال عجیبی داشتند. عشق میانشان همچون وزنه، قلب فاطمه را سنگین میکرد ولی علی نمیتوانست مردد باشد. دلش را پیش فاطمه گذاشت و راهی شد.
سمیه عسگری دختر فاطمه و شهید علی عسگری گفت: «به شلمچه رفتیم و از ماشینا که پیاده شدیم. بچهها گفتند: «مامان کو؟» گفتم: «مامان رو ولش کنید».
صدیقه گفت: «همراه ما نمیاد. مامان درِ ورودی جدا میشه و میره نقطهای که نزدیکترین نقطه به محل شهادت باباست. چون بابا توی خاک عراق شهید شدند».
فاطمه همسر شهید علی عسگری درمورد خاطرات آن روزهای خود گفت: «خیلی زندگی نکردیم. تقریباً حدود ۶ سال و نیم - ۷ سال شد. اما واقعاً زندگی ایدهآلی داشتیم. الان اصلاً نمیگم کاش بود و کاری که اون موقع براش انجام ندادم و الان انجام میدادم. با این که خودش جبهه بود و توی خانه نبود همه کاری انجام میداد.
اون موقع لاهیجان زندگی میکردیم و هنوز همسایمون میگه هنوز یادم نمیره که هر موقع میگفتی علی. میگفت: جونم و هنوز این صدا توی گوشمه».
«واقعاً از سر بیمحبتی نمیخواست به جنگ بره و بخواد از هم جدا بشیم. چون حتی راضی نمیشدم یه شب تو خونه مامانم بمونم و ایشون نباشه. اما به خاطر خدا و اسلام بود که راضی شدیم از هم جدا بشیم.
اون موقع، خونه نداشتیم و توی خونه مادر شوهرم زندگی میکردیم حتی یادمه دختر بزرگمو داشتیم که علی یک ماه بود از جبهه اومده بود که دوباره میخواست بره و یه فکرایی داشت و شب با صدای بلند تو خواب تکرارشون میکرد و بلند شدم و دیدم علی میگه که خدایا نمیدونم چیکار کنم؟ روم نمیشه بگم. میخوام بیام خودت وسیلهاش رو درست کن. روم نمیشه به خونوادهم بگم. خونه ندارم که بهشون بگم میخوام دوباره برم.
فرداش بهش گفتم که دیشب چی میگفتی؟ اگه میخوای بری، برو. ما این جا کنار مادرت هستیم».
همسر شهید علی عسگری در ادامه صحبتهای خود با اشاره به شب آخرین اعزام شهید گفت: «اون شب آشفته بودم و توی یه ماه حال خودم رو نمیفهمیدم. بعدش به مادر شوهرم گفتم بریم سپاه و ببینیم علیاینا چطور شدن؟ خبری ازشون نیست.
ما که رفتیم بهمون خبر ندادن ولی وقتی برادر شوهرم رفت بهش گفتن که علی شهید شده و ایشونم چیزی به ما نگفت و گفت میخوام برم اهواز. بعدش نامه مینوشتم و انگار متوجه نبودم که میخوام چی بنویسم. آخر نامه نوشتم که ببخشید علی آقا. من حالم خوب نیست و نمیفهمم چی دارم برات مینویسم. برادر شوهرم چیزی نگفت و نامه رو بُرد. از اهواز که برگشت به ما گفت که علی آقا مفقود شده و اثری ازش نیست».
همسر شهید درمورد صبوریهای مادر همسر خود گفت: «مادر شوهرم واقعاً صبور بود و به من میگفت که عروس ناراحت نباش. خیلی خودش را کنترل میکرد که گریه و بیتابی نکنه».
صدیقه عسگری، دختر شهید ادامه داد: «زندگی با انتظار خیلی سخته. قبل از این که جنازه بابام رو بیارن با این که میدونستم شهید شدن ولی بعضی وقتا تو افکار بچهگانه خودم میگفتم شاید شهید نشده باشن. شاید یه روزی برگردن. شایدها همیشه بود و فکر میکنم برای همه خانوادههایی که بهشون گفتن عزیزشون شهید شده ولی اثر و پیکری از شهید رو نیاوردن هنوز انتظار وجود داره».
همسر شهید عسگری گفت: «چند ماهی از اومدن پسر دایی علی آقا که با هم اسیر شده بودن، گذشت و قرار شد برامون تعریف کنه. چون تا چند سال هیچ جنازه و مزاری از علی آقا نبود که بچهها رو اونجا ببرم و بگم این مزار باباتون.
پسر دایی همسرم گفت که شاید با شهدای گمنام که پلاک نداشتن دفن شده. این خیلی برام سخت بود. به خاطر همین، ۲۵-۲۶ شهریور سال ۷۴ بود که با دختر و پسر کوچیکم به مشهد رفتم و به امام رضا علیه السلام متوسل شدم.
جلوی حرم امام رضا علیه السلام ایستادم و به آقا گفتم که به خاطر من نه؛ به خاطر بچههام. دیگه اجازه نده تا عمر داریم آرزوی مزارش رو داشته باشیم.
خیلی امام رضا علیه السلام رو قسم دادم و اول مهر به رفسنجون رفتیم و همون شب خواب دیدم که صدایی با اسم محمود تو خواب بهم گفت که جنازه علیتون پیدا شده تا این که پیکر شهدا اومد. کارتی که مأمور تفحص پر کرده بود اسمش محمود بود.
همون روزی که از مشهد برگشتیم جنازه پیدا شد و آبان تشییع پیکرشون بود».